لودویگ ویتگنشتاین: وظیفه‌ای به نام نبوغ

نویسنده: رِی مانک

مترجم: رضا دهقان

ناشر: نشر ماهی، چاپ اول 1403

734 صفحه، 770000 تومان

ویتگنشتاین تابستان سال 1948 به «روسرو» رفت که نام کلبۀ برادرِ دروری در کونه‌مارا در ساحل غربی ایرلند بود. … روسرو دو اتاق داشت، که یکی اتاق‌خواب بود و دیگری را آشپزخانه کرده بودند. ویتگنشتاین بیش‌تر وقتش را توی آشپزخانه می‌گذراند، اما آشپزی نمی‌کرد. تقریباً فقط کنسرو می‌خورد. کنسروها را تامی برایش از یک بقالی در گالْوی می‌خرید، اما همیشه نگرانش بود. یک بار گفت: «غذای کنسروی یعنی مرگ.» و جواب تلخی شنید: «آدم‌ها زیادی زندگی می‌کنند.» ویتگنشتاین آشپزخانه را به اتاق کارش تبدیل کرده بود و صبح‌ها که تامی می‌آمد او را می‌دید که پشت میز غذا نشسته و روی یک دسته کاغذ که با گیره به هم متصل بود چیز می‌نویسد. کار هر روز تامی این بود که کاغذهای باطله را بسوزاند.

یک روز صبح که تامی دم روسرو آمد، صدای حرف‌زدن ویتگنشتاین به گوشش خورد. وقتی وارد کلبه شد، با تعجب دید «پروفسور» تنهاست. به او گفت: «فکر کردم کسی پیشتان است.» ویتگنشتاین جواب داد: «داشتم با یک دوست خیلی عزیز صحبت می‌کردم – با خودم.» پژواک این گفته را در یکی از روزنوشت‌های این دوره‌اش می‌توان شنید: «تقریباً همۀ نوشته‌هایم گفت‌وگوهای خصوصی با خودم است، حرف‌هایی که به خودم می‌زنم، حرف‌های دم‌گوشی.»

ویتگنشتاین علاقۀ خاصی به پرنده‌های آن منطقه پیدا کرده بود. … ویتگنشتاین به سِهره‌ها و سینه‌سرخ‌ها هم علاقه داشت. آن‌ها اهلی‌تر از بقیه بودند و به طمع خرده‌نان دور و بر کلبه‌اش می‌پلکیدند. او هم برایشان غذا می‌گذاشت و اواخر آن‌قدر اهلی شده بودند که توی آشپزخانه می‌آمدند و از دستش غذا می‌گرفتند. هنگام ترک روسرو، مقداری پول به تامی داد تا برای پرنده‌ها که وابسته شده بودند غذا بخرد. اما وقتی تامی برایشان غذا برد، دید دلبستگی بلای جانشان شده بود. پرنده‌هایی که در انتظار جیرۀ روزانه پشت پنجره نشسته بودند، از شکم گربه‌های محلی سر درآوردند.

دورافتادگی روسرو فقط یک بدی داشت، آن‌هم نایاب‌بودن داستان‌های عامه‌پسند امریکایی در آن حوالی بود. نزدیک‌ترین دهکده تا آن‌جا ده مایل فاصله داشت، و کتاب‌هایی که آن‌جا گیر می‌آمد هم آن‌قدر کم بود که در فاصلۀ بین مجله‌هایی که نورمن مالکوم مرتب برایش پست می‌کرد، ناچار می‌شد به کتاب‌های دوروتی سایرز توکی بزند، اما به مالکوم می‌گفت «آن‌قدر آشغال است که حالم را خراب می‌کند»، اما بسته‌های او «جنس واقعی» بود: «وقتی یکی از مجله‌های تو را باز می‌کنم مثل این است که از یک اتاق خفه وارد فضای باز می‌شوم.»

خیلی اتفاقی توی یکی از مغازه‌های دهکده، یک نسخه از رمان پلیسی محبوبش قرار ملاقات با ترس نوشتۀ نوربرت دیویس گیر آورد. آن را سال آخر کیمبریج خوانده بود و آن‌قدر کیف کرده بود که آن را به مور و اسمیتیس هم داد تا بخوانند. نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن را خرید و دوباره خواند و این بار حتی بیش‌تر به دلش نشست. به مالکوم نوشت: «با این‌که من صدها داستان خوانده‌ام که خوشم آمده و عاشق خواندن هستم، ولی شاید فقط دو تا کتاب خوانده باشم که بتوانم بگویم عالی بود، یکیش همین کتاب دیویس است.» از مالکوم خواهش کرد راجع به دیویس اطلاعاتی پیدا کند: «شاید احمقانه به نظر بیاید، ولی اخیراً که دوباره این کتاب را خواندم، باز هم آن‌قدر ازش خوشم آمد که واقعاً دلم می‌خواهد یک نامه به نویسنده‌اش بنویسم و ازش تشکر کنم. اگر به نظرت این کار خل‌بازی است، تعجب نکن، چون من خل‌ام.»

مالکوم به او اطلاع داد که متأسفانه «تا جایی که یادم است نتوانستم اطلاعاتی دربارۀ این نویسنده پیدا کنم». افسوس، چون در ۱۹۴۸ نوربرت دیویس خیلی به دلگرمی نیاز داشت. وی در کنار داشیل هَمِت و دیگر نویسنده‌های نقاب سیاه، جزو پیشگامان داستان‌های پلیسی «هارد بویلْدِ» آمریکا بود. اوایل دهۀ۱۹۳0 کار وکالت را کنار گذاشت تا تمام‌وقت نویسندگی کند، و به مدت یک دهه نویسنده‌ای موفق بود. اما اواخر دهۀ ۱۹۴۰، روزگار بر او سخت گرفت. درست چند روز بعد از نامۀ ویتگنشتاین به مالکوم، دیویس در نامه‌ای به ریموند چندلر گله می‌کند که پانزده داستان آخرش را ناشر رد کرده و از چندلر تقاضا می‌کند ۲۰۰ دلار به او قرض بدهد. او سال بعد در اوج فقر مُرد بی‌آن‌که بداند کتابی نوشته که ویتگنشتاین آن‌قدر خوشش آمده که می‌خواسته نامۀ تشکر برایش بنویسد – افتخاری که ظاهراً نصیب هیچ نویسندۀ دیگری نشد.

بی‌شک یکی از دلایل هیجان‌زدگی ویتگنشتاین این بود که در کونه‌مارا کتاب پلیسی کم گیرش می‌آمد. اما چرا باید بین داستان‌های پلیسی پرشماری که او خوانده بود برای قرار ملاقات با ترس جایگاه خاصی قائل شود؟

صفحۀ 576 تا 581

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!


شاید این موارد هم برایتان جالب باشد

ورق بزنید و سایر موارد مرتبط را ببینید: