از همان ابتدا، از سال‌ها سال قبل، همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا مرا گیج کند. کتابی ارزان‌قیمت مربوط به نقد ادبی در یک کتاب‌فروشی شهرستانی دیدم که سی درصد تخفیف هم خورده بود. به عبارت دیگر، مفت! درنگ نکردم. با خیال راحت کارت کشیدم و همین‌که از کتاب‌فروشی بیرون آمدم در خیابان به جانش افتادم. در سراسر آن کتاب، برای بیشتر مباحث، مرتب از رمانی اسم برده می‌شد با عنوان انتهای هواردز. چه اسم بی‌معنی و مسخره‌ای! آن‌قدر این اسم مسخره بود که در ذهنم حک شد. بعدها در مقاله‌ای فلسفی بحثی دیدم راجع‌به رمان هواردز اِند. به گمانم آشنا می‌آمد. بعد که یادم آمد، تصمیم گرفتم حقیقت ماجرا را بفهمم؛ کدامیک از دو مترجم چنین اشتباه فاحشی کرده؟ جستجویی کردم و دیدم تقریباً سی سال پیش احمد میرعلایی رمانی مشابه را به فارسی ترجمه کرده است. ولی عنوان اصلی خاطره و درخت و در عنوان فرعی هواردز اِند آمده بود. یعنی چه؟! این سردرگمی فایده‌ای که داشت این بود که مسئله به ذهنم قلاب شد، طوری که وقتی نشر نو این رمان را منتشر کرد، بی‌درنگ آن را قاپیدم. کسانی که فقط به دنبال بهترین رمان‌های دنیا هستند، یکی از مطلوب‌های‌شان همین کتاب است.

در همین ابتدا بگویم که نقد و بررسی و تحلیل این شاهکار لااقل کار یک کتاب کامل است؛ زیرا دربارۀ این رمان حرف‌های زیادی هست. همه‌جا هم دربارۀ آن نوشته‌اند. اما باید آن را خواند، زیرا خواندن این رمان یک تجربه است. همچنین، این رمان را می‌توان هم نمادین فهمید و هم حقیقی؛ نیز هر دو با هم. فاستر از این جهت کاری کرده کارستان، آن هم با آن لحن و سبک و قلم شاعرانه. در این‌جا فقط به بعضی از سرنخ‌ها اشاره می‌کنم.

ماجرای رمان در دوران ادواردی می‌گذرد؛ همان عهدی که هنوز انباشته از روی و ریای مهوّع عهد ویکتوریایی‌ست. عهد ادعا و غرور و زهد دروغین. زرورقی تصنعی بر گنداب واقعیت جامعۀ امپراتوری بریتانیا. البته فاستر آن‌قدر خام و ناشی نیست که این زرورق را بردارد تا خواننده را دچار تهوع کند. او هوشمندانه بخشی بسیار نازک از آن زرورق را به تصویر کشیده است تا خواننده با دقت و نگاه تیز متوجه زیر آن شود. البته حکایت گنداب و زرورق حکایت همۀ اقوام و ملت‌هاست، با اختلاف در کمیت و کیفیت. کسی نمی‌تواند خود را از اصلِ اصیل این ویژگی تمدنی مبرا بداند.

در این رمان یک طرف خانوادۀ شلگل‌های فرهیخته را داریم (خواهران شلگل نیمه‌آلمانی، مارگارت و هلن، مرا به یاد برادران شلگل کاملاً آلمانی انداختند؛ آن دو فیلسوف رمانتیک قرن نوزدهم) و در طرف دیگر خانوادۀ اهل کار و تجارت ویلکاکس‌ها (هنری ویلکاکس و همسر و فرزندانش). در ضلع سوم لئونارد باست و همسرش قرار دارند که جزو خیل فقیران جامعه هستند.

از یک منظر، همۀ شخصیت‌ها حال آدم را به هم می‌زنند. همۀ آن‌ها احمق‌اند، اما هر کدام حماقت مخصوص به خودش را دارد. روشنفکرها حماقت روشنفکری دارند و عملگرایان حماقت عملگرایانه. دیگر این‌که می‌بینیم انسان‌ها احمق‌اند و احمق باقی می‌مانند. احمق هم باقی نمانند، احمق‌تر می‌شوند. اگر هم به فرض محال، نیم درصد احتمال برود که سر عقل بیایند، وقتی سر عقل می‌آیند که کار از کار گذشته و دیگر دیر شده است. جایی در اواخر رمان، هلن به خواهرش مارگارت می‌گوید: «آه، مگ، در مورد این چیزها چقدر معرفت‌مان کم است!» بله؛ وقتی شورش را درآوردند و به همه‌چیز گند زدند و یک نفر را به کشتن دادند، آن‌گاه به این نتیجه رسیدند که وای، چقدر معرفت‌مان کم است! جا دارد به آن‌ها بگوییم جداً خسته نباشید!

همۀ شخصیت‌های داستان همیشه در هر مسئله‌ای فکر می‌کنند که دربارۀ همه‌چیز حق با آن‌هاست و هرگز حاضر نیستند عقب‌نشینی کنند یا به شکست اعتراف کنند. نظرات مخالف را حتی توهین به خود قلمداد می‌کنند. در واقع هیچ موضوعی را درست درک نمی‌کنند، اما این امر باعث نمی‌شود که دربارۀ آن سخنرانی نکنند و از سخنرانی هم خسته نشوند، به‌ویژه شلگل‌های اهل هنر و فرهنگ. «دو خواهر، سرشار از ماجراجویی‌شان، برای شام بیرون رفتند، و هر وقت هر دوی آنان از موضوعی واحد آکنده بودند، کمتر ضیافت شامی می‌توانست جلودارشان باشد. این شامِ مخصوص، که انحصاراً به بانوان اختصاص داشت، بیشتر از بقیه مقاومت نشان داد، اما با یک تلاش فرو ریخت.»

خواهران شلگل درخشان‌ترین پندهای اخلاقی را بر سر لئونارد باست بینوا می‌ریختند، اما او در بند مجموعه‌ای از محدودیت‌های سخت بود که باعث می‌شد که آن رهنمودها نتایجی به‌کلی متفاوت به بار آورند. مجموعۀ دانش و نظریاتی که خواهران شلگل در طی سال‌ها از بهترین منابع به دست آورده بودند، به یک معنا انتقال‌ناپذیر و به معنایی دیگر پوچ و بیهوده بود. واقعیت آن است که لئونارد باست بیش از آن‌که نیاز به اندیشه و فلسفه داشته باشد، نیازمند امکاناتی عینی‌تر بود. به زبان ساده، پول. بله؛ یکی از موضوعات مهم و اصلی این رمان پول است و نقش آن در زندگی و جامعۀ طبقاتی انگلستان.

مارگارت شلگل با هوش و خردی که دارد متوجه این نکته می‌شود و اذعان می‌کند که «تا وقتی آدم پول داشته باشد هرگز خطری تهدیدش نمی‌کند.» چون «پول لبۀ تیز همه‌چیز را می‌گیرد.» پس «خدا به داد آنان برسد که ندارند.» در بارۀ خودشان و ویلکاکس‌ها می‌گوید: «بر جزیره‌هایی از پول ایستاده‌ایم. آن‌قدر زیر پای‌مان سفت است که وجودش را فراموش می‌کنیم.» لذا وقتی «وسوسه می‌شویم که از دیگران انتقاد کنیم، باید به یاد داشته باشیم که ما بر این جزیره‌ها ایستاده‌ایم، حال آن‌که بیشتر مردم آن زیر هستند، زیر سطح دریا. بی‌چیزان همیشه نمی‌توانند به آن کسانی که می‌خواهند دوست بدارند، برسند و هرگز نمی‌توانند از آنان که دیگر دوست نمی‌دارند، بگریزند. ما چیزدارها می‌توانیم.» چراکه «من هرساله روی ششصد پاوند می‌ایستم،…، و به‌محض آن‌که پوندهای ما خیس بخورد و آب برود تودۀ دیگری از پول جای آن را می‌گیرد – از خود دریا، بله، از دریا. و همۀ افکار ما ششصد پاوندی است، و همۀ اقوال ما؛ و … فراموش می‌کنیم که این بالا شوخی است، آن پایین واقعیت.» و این حکم کلی را صادر می‌کند که «اقتصاد جان جهان است، و ژرف‌ترین ورطه فقدان عشق نیست، بلکه فقدان سکه (پول) است.» واکنش خاله جولی به آن‌همه فلسفه‌ورزی ژرف و گسترده این است: «دارند می‌روند – فراولین موزه‌باخ دارد می‌رود. واقعاً با وجود آلمانی بودن خوب لباس می‌پوشد. اوه -!»

از آن طرف، آقای ویلکاکس در اوائل کار به هلن گفته بود «یک کارگزار حسابی تجارت بیش از یک دوجین مصلح اجتماعی شما به جهان خدمت می‌کند.» و در جایی دیگر، ضمن یک جروبحث به او می‌گوید: «شما دلار را بچسبید. بقیه را به عهدۀ خدا بگذارید.» می‌توان از این حرف جناب هنری نتیجۀ معکوس گرفت. به نیازمندان دلار بدهید و هنر و ادبیات و اندیشه و روشنفکری را به عهدۀ خدا بگذارید. مارگارت هم در یک دورهمی می‌گوید: «پول تار تمدن است، حالا پودش هرچه می‌خواهد باشد. تخیل، ناگزیر بر پول عمل می‌کند و آن را به‌روشنی تحقق می‌بخشد، زیرا پول دومین چیز مهم در جهان است… هیچ تصور روشنی از آن وجود ندارد… و نمی‌پذیریم که اندیشه‌های مستقل در نُه مورد از ده مورد محصول درآمد مستقل است.» و می‌افزاید به فقرا پول بدهید و کاری به آرمان‌های آنان نداشته باشید. خودشان این آرمان‌ها را پیدا می‌کنند.

در این رمان نیز به‌خوبی می‌بینیم که در جامعه‌ای سوداگر، همچون انگلستان، اگر به اندازۀ کافی پول باشد، عواقب کارها خیلی هم بد نیست. ثروتمندان زخم کاری برنمی‌دارند؛ حداکثر خش بردارند، هرچند برای آن یک‌ذره خش کلی قشقرق به‌پا می‌کنند. و البته می‌توانند به‌راحتی از عواقب کارهای خود قسر دربروند. تهی‌دستان؟ نه، آن‌ها حتی تقاس کارهای ثروتمندان را هم باید پس بدهند. یک ثروتمند می‌تواند هر غلطی کند و در برود، اما یک تهی‌دست برعکس. برای مثال، لئونارد باست به‌خاطر یک شب عشق‌بازی می‌میرد، اما قاتلش مجازات خفیف می‌شود. دیگرانی هم که سال‌ها عشق‌بازی کرده‌اند که اصلاً ذره‌ای زخم برنمی‌دارند، مگر یکی‌دو جمله کنایه. بله؛ تضاد و تقابل تا این حد!

فاستر از تقابل‌ها صحبت می‌کند، انواع تقابل‌هایی که جامعه میان افراد ایجاد می‌کند، طوری که نوعی طبقات طولی درست می‌شود که دچار نزاع‌های سخت می‌شوند. ولی در نهایت جامعه پیروز است، و اگر بناست افرادی برخلاف قیدوبندهای جامعۀ فعلی کامروا باشند، فقط آیندگان هستند. لذا، همان‌گونه که در فصل آخر می‌بینیم، کنار رفتن مرزهای طبقاتی و محدودیت‌های اجتماعی فقط بین کودکان معصوم امکان‌پذیر است. آن‌جا که فرزند یک رعیت دهاتی با کودک هلن شلگل هم‌بازی می‌شود.

برگردیم به سؤال اصلی. عشق بهتر است یا ثروت؟ برای زندگی خوب مقداری از هر دو لازم است، به‌علاوۀ مقدار معتنابهی عقل. بله؛ عقل (و عقل را با علم و دانش و روشنفکری اشتباه نگیریم). عقل حکم می‌کند که دوگانه‌هایی مثل عشق و ثروت، یا علم و ثروت، یا علم و دین، و… کاذب‌اند.

هواردز اِند

نویسنده:ادوارد مورگان فاستر

مترجم: احمد میرعلایی

ناشر: نشر نو