کتاب خوب در زمینۀ فلسفه زیاد است. کتاب خوب برای آشنایی با فلسفه هم کم نیست. به نظرم نصف کتابهای فلسفی ایران برای آشنایی با فلسفه باشند. با وجود این، کتاب خیلی خوب در آن زمینه و برای این منظور واقعاً کمیاب است. منظور من از کتاب خیلی خوب متنی است که سطحی و مبتذل و مسخره نباشد، رودهدرازی نکند، ساده و روشن باشد و خلاصه اینکه ماجرای فلسفه را خیلی قشنگ و راحت به آدم شیرفهم کند. این کار مستلزم تجربه و پختگی فراوان است؛ که در میان فیلسوفان غربی هم فراوان است. ولی در نقل و انتقال فرهنگی و معنوی این کتابها به زبان شیرین فارسی، فاجعهای رخ میدهد. یعنی همین آثار وقتی به فارسی تبدیل میشوند، کلاً از همه نظر معکوس میشوند و در نهایت نقض غرض از آب درمیآیند. تکوتوک کتاب هست که از زیر دست مترجمان جان سالم بهدر ببرند. یکی از آنها را به شما معرفی میکنم که از نظر خودم تا این لحظه بهترین گزینۀ ممکن است.
یوزف یا ژوزف ماری بوخنسکی (1902-1995) اصالتاً لهستانی بود ولی همۀ آثارش را به زبان آلمانی مینوشت. معظمله کلاً از گندهلاتهای فلسفۀ قرن بیستم است؛ چراکه مورخ فلسفه و فیلسوفی برجسته و منطقدانی طراز اول بود. هرچند وی به جریان فلسفی نوتومیسم تعلق دارد، اما این کتاب را با توجه به گسترۀ دیدگاههای اصلی فلسفه نگاشته است؛ بماند که نوتومیست بودن مزیت و نقطۀ مثبت به شمار میآید. بوخنسکی این کتاب را در حوالی 60 سالگی نوشته است؛ در اوج توان و پختگی. هدفش آشنایی عموم مردم با فلسفه بود. برای این منظور، ده موضوع مهم و اساسی را در ده فصل کوتاه موضوع تأمل فلسفی جدی قرار میدهد؛ به این ترتیب: قانون، فلسفه، شناخت، حقیقت، تفکر، ارزش، انسان، هستی، جامعه، وجود مطلق.
از میان آثار بسیاری که برای آشنایی با فلسفه نوشته یا ترجمه شدهاند، این کتاب را بهترین گزینه میدانم. خودم آن را چند بار خواندهام و همیشه به همگان توصیه کردهام. این اثر هم برای نوآموزان مفید است و هم برای استادان بصیرتزا؛ به دلیل پری و پختگی، استادان میتوانند به عنوان متن آموزشی تدریسش کنند و از جهت وضوح و سادگی، برای نوآموزان در حکم خودآموز است. ولی مزیت آن فقط به مضمون و محتوای پخته و شیوایش نیست؛ آنچه از من دلربایی کرد ترجمۀ درخشانش بود که هنوز هم برایش نظیری نیافتهام. این ترجمه از قضا و قدر روزگار یا آسمان بود. هر چه بود، ماجرای جالبی دارد.
دکتر باطنی در حوادث انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شد. در همان ایام، غمزده و افسرده، در خانه کز کرده بود. همسر ایشان که او را در آن حالت میبیند، به او نهیب میزند که چرا غمباد گرفته و بیکار نشسته و او با این همه دانش باید بتواند برای خودش کاری دستوپا کند و از این حرفها. خود استاد فقید تعریف میکند که «شب و روز در گوش من خواند دنیا که آخر نشده. انگلیسی که بلدی بشین ترجمه کن. گفتم از هرچه کتاب زبانشناسی است متنفرم. گفت خوب تو که به چیزهای دیگر هم علاقمندی. بشین یک کتاب دیگر ترجمه کن. و این حرف به دل من نشست و یکی از شبها که دچار بیخوابی شده بودم کتاب «مقدمهای بر فلسفه» مالِ بوخنسکی را برداشتم و گذاشتم روی میزم و سطر اولش را ترجمه کردم و خوابیدم، به این نیت که صبح کار ترجمه را ادامه بدهم.» (1) احتمالاً استاد فقید صبح از خواب برخاست و رفت سراغ جملۀ دوم. بعد هم جملات بعدی تا بالأخره ترجمۀ تمام کتاب تمام شد. این ترجمه شاهکار است؛ یعنی فارسیِ فارسی است. واقعی و اورژینال. همان سطر اول کتاب بهعلاوۀ دوسه سطر دیگر را برایتان نقل میکنم:
«امروز میخواهیم همراه با هم دربارۀ قانون تعمق کنیم. منظورم قانونهایی نیست که مجلس آنها را وضع میکند و دادگاه اجرای آنها را به عهده میگیرد، بلکه منظورم از قانون مفهوم علمی آن است: قانونهای فیزیک، شیمی، زیستشناسی و مخصوصاً قوانین علوم انتزاعی و ناب؛ از آن گونه که در رشتههای مختلف ریاضیات وجود دارد.» (2)
متوجه شدید؟ نشدید؟! پس اجازه دهید ترجمۀ پاراگراف اول یکی دیگر از کتابهای ایشان را هم اینجا بیاورم:
«فلسفۀ نوین، یعنی اندیشۀ فلسفی فاصلۀ زمانی سالهای 1600-1900، خود از پیش به تاریخ تعلق داشته است. اما از آنجا که فلسفۀ معاصر، فلسفۀ دوران بیواسطۀ کنونی ما، در بخشهای اساسی آن در نتیجۀ درگیری و اشتغال با تاریخ و همچنین ادامۀ آن و کوشش در راه درگذشتن از آن پدید آمده است، فهم آن مستلزم شرط پیشین شناخت گذشته است. بدینسان، ما باید در طرحهای گسترده، پیدایش و اندیشههای بنیادی این فلسفۀ نوین را به یاد آوریم.» (3)
اوکی؟ نه؟! بله؛ احتمالاً اشکال میکنید که چه ربطی دارد؟! اینها دو کتاب متفاوتاند و چهبسا کتاب دوم در اصل به همین سبک و سیاق نوشته شده باشد. برای رفع این شبهه، ترجمۀ دیگری از بند اول همان کتاب اول را خدمتتان تقدیم میکنم (نفستان را حبس کنید!):
«امروز بر آن سرم که همراه شما دربارۀ قانون به تأمل بپردازم. مراد نه قانونهایی است که از مجلس میگذرانند و در دادگاهها به اجرا میگذارنند، بل از لفظ قانون معنای علمی آن را میخواهیم – چیزهایی همچون قانونهای فیزیک، شیمی و زیستشناسی را – و پیش از همه قانونهای علم محض مجرد، مثل شاخههای مختلف ریاضیات را.» (4)
من در سپیدهدمان روزگار و بودگار جوانی، آن دم که سر در پی حقیقت داشتم، از برای آشنایی با دانشی چونان فلسفه به این خطوط روی آورده بودم و آنها را سخت میخواندم و میکاویدم، «یکی تو سر کتاب میزدم و یکی هم تو سر خودم و نعره میزدم خاک بر سرم! این چیه دیگه!» به خودم میگفتم اگر شروع فلسفه این است، پس ادامهاش چه مصیبتی خواهد بود! البته قبول دارم که این نوع ترجمۀ سختکنندۀ فلسفه، که از اصلش هم خفنتر است، در نوع خودش شاهکاری محسوب میشود، اما ترجمۀ ساده و روشن نیز دست کمی از آن ندارد. من البته از همین نوع اخیر خوشم میآید. هیچ دوست ندارم که وقتم را بر سر الفاظ دشوار و نحو دشوارتر تلف کنم؛ حالا مترجم هرچقدر که میخواهد برای ترجمهاش زحمت کشیده باشد. خیلی زیاد زحمت کشیده؟ خب، به من چه؟!
مترجم متأخر میگوید ترجمهاش دو مزیت دارد: اول اینکه از اصل آلمانی کتاب صورت گرفته؛ و شاید به همین دلیل ویتگنشتاین شده است «ویتگناِشتَین» (5)؛ و دیگر اینکه بنای كار ترجمه را بر این سه قاعده نهاده است (6):
1- «نخست كوشیده است تا معنی هر عبارت را تمام دریابد.»
2- « سپس سعی داشته است كه ضمن اهتمام به “پاس داشتنِ پارسی” در مقام گزاردِ حقِ معنی، دقیقهای فروگذار نگردد.»
3- «پس از حصول یقین و اطمینانِ خاطر، از به جای آوردن آنچه شرط دو قاعدۀ پیشین است، بر هرچه مانندهتر كردنِ ترجمه به اصل همت نهاده است.»
نتیجۀ قاعدۀ اول این شده که منِ خواننده معنی هیچ عبارتی را تمام درنیابم. قاعدۀ دوم منجر به این شد که در مقام گزاردِ حقِ پاس و پاسکاری پارسی، یک دقیقه هم وقت اضافه نداشته باشم (واژۀ «دقیقه» پارسی است؟). و سیّم اینکه… هیچ. راستش من اهل نهادن هیچ همتی بر هیچ چیزی نباشم. مینهادم هم نتیجهای نداشت. فرض کنید برای فهمیدن این جمله همت مینهادم: «این راه حل از آنِ مادهانگاری درواخ است.» (7) درواخ؟ واقعاً درواخ؟!!! آیا هزار جلد لغتنامۀ دهخدا را به این کتاب صدصفحهای سنجاق کردهاند؟ (سایتش فیلتر است!) من بروم زبان آلمانی را بیاموزم که کل کتاب را زودتر و راحتتر میفهمم تا اینکه بخواهم در لغتنامههای سانسکریت و بیسکوییت دنبال معنای درواخ بگردم. باور بفرمایید نزدیکترین کلمهای که به این واژه میشناسم «دروازه» است. بر این اساس، جملۀ کذائی را این طور میفهمم: «ماده، انگاری در وازه.» برای گوشزد کردن باز بودن در به جناب ماده، میتوان توجیه فلسفی دستوپا کرد. فقط این وسط نمیدانم «است» را چه کنم. یا این جمله: «سرانجام افلاطونیانِ قح – که امروز نیز کم نیستند – برآنند كه انسان، به تعبیر معاندی طعنهزن، فرشتهای است كه در ماشینی خانه دارد.» (8) من خیلی خوشحالم که میبینم، برخلاف تصورم، هم فرشتهام و هم خانه و ماشین دارم. ولی نمیدانم در کل چه منظوری دارد. «قح» تعریف است یا تمسخر؟ لذا حرف افلاطونیانِ فلان را دارد رد میکند یا تأیید؟ افلاطونیان قح یعنی افلاطونیانِ قزمیت یا افلاطونیانِ، مثلاً، خفن و گولاخ؟
اصلاً نمیخواهم وارد نقد جزئیات بشوم، ولی دقت کنید که قرار است خوانندۀ این کتاب یک نوآموز باشد؛ یک فنچِ فلسفه. واقعیت این است که یک عنچوچک فلسفی نیاز دارد به متنی ساده و روان و خوشخوان و مبنایی و محکم که پایه و اساس مطالعات و تأملات بعدیاش باشد. نه قح و درواخ، بلکه چیزی مثل این:
«گوته اغلب نظریهپردازی را به باد ریشخند میگرفت. “کبود است نظریههای تو یکسر، ای دوست.” من بر این عقیدهام که گوته و نیز همۀ شاعران حق دارند که تفکر نظری افراطی را طرد کنند. انسان دربارۀ واقعیت فقط به اندیشیدن بس نمیکند. نهتنها آن را میبیند، بلکه نیز آن را ارزیابی میکند؛ این واقعیت در نظر او دلپذیر یا نفرتانگیز، خیر یا شر، خوشایند یا ناخوشایند، متعالی یا معمولی، مقدس یا بیحرمت و مانند آن جلوه میکند. ما چنان ساخته شدهایم که فقط با تلاش فراوان و آن هم فقط در لحظاتی نادر میتوانیم حالتی صرفاً نظارهگر داشته باشیم. این ارزشگذاری و ارزشها هستند که زندگانی ما را تعیین میکنند. اگر چنین باشد، البته میتوان پرسید که “پس اینهمه فلسفهپردازی و تعمق برای چیست؟” پس بیایید تا خود را در زندگانیِ ساخته از ارزشها پرتاب کنیم. بسیاری از فلاسفۀ امروز نیز همینگونه میاندیشند، از جمله گابریل مارسل که این اصل بنیادی را ساخته است: “شما در تماشاخانه نیستید.” یعنی باید زندگی کنید نه مشاهده. به نظر من تفکر، یعنی مشاهدۀ محض، نیز جزئی از زندگی است و تقابلی که گوته بین زندگی و نظریه قائل شده اشتباه است. به نظر من یک زندگانی کاملِ انسانی نمیتواند لااقل لحظههایی از نظریهپردازی محض، از تفکر محض، در خود نداشته باشد و اگر چنین باشد، اصلاً زندگانی انسانی نیست. اما مسلم است که اندیشیدن، همه چیز در زندگی نیست و همۀ آن چیزی هم که زندگی را به زندگانی انسانی تبدیل میکند نیست. ارزشها و آنچه با آنها همراه است به همان اندازه جزئی اساسی از زندگی هستند که نظریهها. به همین دلیل فیلسوف باید به بحث ارزشها نیز بپردازد. در واقع، نظریۀ ارزشها، یعنی تلاش برای روشن کردن این جنبه از زندگانی انسان، یکی از اجزاء اساسی هر فلسفهای در طول هزارها سال بوده است.» (9)
اگر میشد، همۀ کتاب را اینجا برایتان نقل میکردم. خودتان بروید بخوانید دیگر. بخوانید وگرنه آن ترجمۀ دیگر این قسمت را به خوردتان میدهم!
پینوشتها
(1) https://bukharamag.com/1392.07.3896.html
(2) ی. م. بوخنسکی، آشنایی با فلسفه، ترجمۀ محمدرضا باطنی، انتشارات توتیا، صفحۀ 11
(3)همو، فلسفۀ معاصر اروپایی، ترجمۀ شرفالدین خراسانی، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحۀ 1
(4) همو، راههایی به تفکر فلسفی (درآمدی به مفاهیم بنیادین)، ترجمۀ پرویز ضیاءشهابی، نشر پرسش، صفحۀ 13
(5) همان، صفحۀ 27 و 28
(6) همان، صفحۀ 6
(7) همان، صفحۀ 82-83
(8) همان، صفحۀ 83
(9) همو، آشنایی با فلسفه، ترجمۀ محمدرضا باطنی، انتشارات توتیا، صفحۀ 79-80
آشنایی با فلسفه
نویسنده: ی. م. بوخنسکی
مترجم: محمدرضا باطنی
ناشر: انتشارات توتیا
سردبیر
سردبیر ماهدبوک