سیاسنبو

نویسنده: محمدرضا صفدری
ناشر: نشر آموت

«برای چی می‌جنگی؟»
«یه چیزی وادارم می‌کنه کنارت بایستم، درست نمی‌دونم.»
«پیف! کسی هم هست که ندونه چرا تفنگ دست می‌گیره.»
«بله، بیشتر مردم خودشون هم نمی‌دونن چی وادارشون می‌کنه بجنگن.»
خواستم پیچش کنم تا بار دیگر زبان‌درازی نکند. ولی دیدم میان خودمان هنوز چیزهایی مانده است که آدم پس از رفتن و ماندن و سکندری خوردن، می‌تواند پس از ده سال، چشم‌بسته، تکیه‌اش را به آن بدهد.
پرسید: «خودت چرا اومدی؛ تو هم ندونسته؟»
نه که خواسته باشم چپ‌بازی دربیاورم و گفته‌های دیگران را از جنگ بازگو کنم، خیلی خودمانی گفتم: «راستش اومدم تو کوچۀ پشت خونه‌مون بازی کنم، دیدم جنگ شد، ما هم رفتیم.»
گفت:«یعنی چی! با کسی شوخی ندارم.»
«من هم ندارم.»
«آدمو دست می‌ندازی و دلقک‌بازی درمیاری. بچگی‌هات هم همین‌جور بودی.»
نزدیک بود فریاد بکشد.
گفتم: «زیاد سخت می‌گیری اسماعیل.»
گفت: «آشوبگرها هیچی براشون ارزش نداره، نه میهن، نه آب و نه خاک، نه دین.»
گفتم گرچه بیشتر از چهارپنج سال اهواز نبوده‌ام، با این همه، میهن من همین کوچۀ پشت خانه است که بچه‌ها آن‌جا توپ‌بازی می‌کنند. آب و خاک هم کوچۀ دیگرست که من و عبدی و ابراهیم “سحر” را گرفتیم و ماچش کردیم. پس از ماچ کردن به نخلستان رفتیم و خرما خوردیم. تشنه شدیم، خودمان را به آب کارون زدیم و به خانه آمدیم. شوهر مادرم هنوز از کار نیامده بود. مادر گفت بیایید برایتان شربت زده‌ام. ناباور به ابراهیم نگاه کردم. مادر پارچ را از دور نشان داد. مرداد بود و ما، در بامداد شرجی‌زده، پیش از آفتاب، سحر را بوسیده بودیم و آن ساعت آفتاب میان آسمان ایستاده بود و هوا دم کرده بود، و یخ میان آب شناور بود. و تن ما عرق نشسته بود. مادر گفت هوشیار باشید آبگوشت روی چراغ است نسوزد، من می‌روم بیرون. پارچ را در سایۀ دیوار گذاشت و رفت در اتاق که چادر سرش کند. با ابراهیم سرپایی شربت را می‌زدیم: یک گلپ من، یک گلپ او. ناگهان مادر با جاروی پنگ خرمائیش سررسید. آن‌چنان ما را می‌کوبید، آن‌چنان زد که نفس‌مان برید. خشمگین بود که چرا سحر دختر مردم را…
اسماعیل گفت: «دیدی با زبون‌بازی همه چیزو لجن‌مال می‌کنی.»
«از خاک و میهن هر چی داشتم گفتم.»
«جوونی که هرگز جنوب نبوده و میاد لت‌وپار می‌شه، اون برای چی میاد؟»
«اون میاد، چون می‌دونه من دارم می‌جنگم.»
«باز فلسفه‌بافی نکن.»
و فریاد زد: «دیگه برای چی می‌جنگه؟»
«هیچی.»
«هیچی! مگه می‌شه؟ یه چیزی هست که…»
گمان می‌کرد من دستش انداخته‌ام. ولی من از ته دل و خودمانی گفتم که خاک چیست. خاکی که یک روز خاکم خواهد کرد.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!