کتاب را زود تمام کردم؛ نه به این دلیل که حجمش کم بود، بلکه چون مرا بلعید. کتاب را زود تمام کردم و نالیدم که آخر چرا فقط 176 صفحه؟! مگر دربارۀ مصائب، جهل، رؤیاهای احمقانه و آرزوهای موهوم بشریت نمیشود 176 هزار صفحه نوشت؟! بیشتر از اینها نیز میتوان نگاشت. ولی چیزی نداشتم که بخوانم و متأثر شوم. چارهای نداشتم جز اینکه بعد از یک روز وقفه دوباره بخوانمش؛ این بار آهستهتر، دقیقتر. قطرهقطره نوشیدمش و کلمهبهکلمه جلو رفتم. انگشتم را روی واژهها میگذاشتم تا حتی یک حرف هم از زیر دستم در نرود.
عصیان دربارۀ عصیان آندریاس پوم است. اما آندریاس که بود؟ در جنگ جهانی اول شرکت کرده بود، و، با اینکه او را ناقص و معلول کرده بودند، خیلی هم راضی و خوشحال بود؛ چون اولاً، خیال میکرد کار خیلی مهمی انجام داده است و ثانیاً، انتظار داشت حکومت و مردم در برابر آن کار، پاداش بزرگی به او بدهند که زندگیاش را روبهراه کند. به همین دلیل، هیچگونه عصیانی را برنمیتافت، بهویژه از افرادی همانند خودش: «همقطارانی هم بودند که به حکومت بد و بیراه میگفتند. آنها بر این باور بودند که همواره در حقشان ظلم و ستم شده است. این آدمها بهراستی چه میخواستند؟ اینها نه خدایی داشتند، نه قیصری و نه میهنی. لابد کافر بودند. آری، برای توصیف این افراد تعبیری بهتر از “کافر” پیدا نمیشود، جماعتی که در برابر هر اقدام حکومت مقاومت میکنند.»
اما اوضاع بهکلی طور دیگری پیش رفت. یک روز، تصادفی، در تراموا مأمور دولت به او گیر میدهد: «چشم آندریاس به مرد قانون افتاد، به اعتبار پروانۀ کارش، جهانبینیاش و مدالش با او احساس خویشاوندی کرد و کمکم آرام گرفت. سپس با اطمینان از اینکه حالا در پناه عدالت است آقای آرنولد را نشان داد و به مأمور پلیس گفت: “اول به این آقا بگویید بیاید پایین!”» اما دقیقاً خلاف انتظارش با او رفتار شد. «نومیدی تلخی به جانش چنگ میانداخت. چرا باید چنین بلایی سر او میآمد، سر او، آندریاس پوم، مردی که حکومت به او مدال داده بود؟! او پروانۀ کار داشت، یک پایش را در جنگ از دست داده بود و صلیب افتخاری به سینه میزد. او یک جنگاور بود، یک سرباز!» کار به جایی میرسد که «با سراسیمگی، همچون آدمی که در جیبهایش دنبال ساعت گمشدهاش میگردد، شروع کرد به جستوجوی گناهان پنهان در روح بینوایش.» ولی چیزی پیدا نمیکند. و در آن حال «تنها به یک چیزی میاندیشید، به تغییرات ناگهانی و رازآلودی که در پیرامونش رخ داده بود، چیزی شبیه سحر و جادو.»
ولی همچنان با خوشخیالی میاندیشید که اگرچه مأموران و پلیسهای جزئی برخلاف تصورش از آب درآمدهاند، اما هر چه بالاتر رود، درستی و خلوص باورهایش بیشتر نمایان خواهد شد: «آه! بگذار فقط پایمان به دادگاه برسد. آنجا از پلیسهای بیسواد و مأموران خشن خبری نیست. مشعل عدالت بر فراز تالارهای عدالتخانه میدرخشد. مردانی خردمند و شریف، ردای قضا بر تن، با نگاهی زیرکانه به باطن آدمیان مینگرند و با دستانی هشیار نیک و بد را از هم جدا میکنند.» اما واقعیت کاملاً برعکس است. هر چه به سوی بالاتر، به سمت کلیتر، میرود، بیعدالتی هم بیشتر و سنگینتر میشود. او را به زندان میاندازند.
در سلول زندانش با دزدها و قاتلان همبند میشود و آندریاس اعتراف میکند که بله، آنها کافرند، اما خودش هم کافر است و حالا دیگر از آنها بدش نمیآید. بالأخره پس از شش ماه از زندان آزاد میشود. و حالا خوشحال است که «مردی چون او، چهره در چهرۀ مرگ، زنده مانده بود تا عصیان کند، عصیان علیه جهان، علیه مقامات، علیه حکومت و علیه خدا.» بله، عاقبت خدا را هم از دست میدهد. در زندگی، در جنگ، در زندان چه مصائبی را به پشتوانۀ امور خدایی پشت سر گذاشت و در پایان، در سلول چشمهایش به حقایق باز شد و لحظهای که حقیقت را فهمید «مصمم شدم یک کافر درست و حسابی و سرسخت بشوم.» بهعلاوه، در زندان مدالش را گم کرد و حالا جای خالیاش را روی سینه احساس میکرد. نیاز داشت به جای آن مدال نشان تازهای به دست آورد که با وضعیت جدیدش متناسب باشد: «واژۀ کافر را در ذهن خود سبکسنگین کرد، واژهای سمج که ناگهان معنای تازهای یافت و آندریاس آن را همچون یک نشان افتخار به خود اعطا کرد. آندریاس پوم خود را کافر خواند.» آندریاس عوض شد، زندگیاش شکلی دیگر به خود گرفت و ماجراهایی متفاوت پیش آمد.
عصیان رمان تلخ کوتاهی است، اما این کوتاهی از نوع فشردگی است که باعث شده معانی و دلالتهای زیادی در آن انباشته شود. برای نمونه، به این توصیف دربارۀ «معلولان جنگی بیمارستان شمارۀ بیستوچهار» دقت کنید: «آنها یا بهتازگی قطع عضو شده بودند یا انتظار عمل قطع عضو را میکشیدند. جنگ از آنان بسیار دور بود. آنها چیزهای بسیاری را از یاد برده بودند: دورۀ آموزشی، گروهبان، جنابسروان، قدمرو گروهان پیادهنظام، قاضیعسکر، روز تولد قیصر، جیرۀ غذایی، سنگر و شبیخون. پیمان صلح آنها با دشمن قطعی شده بود و حال باید خود را آمادۀ جنگ تازهای میکردند، کارزار با درد، با اعضای مصنوعی، با دست و پای ازکارافتاده، با پشتهای خمیده، شبهای بیخوابی و با آدمهای سالم.»
باری؛ بسیاری از انسانها چنیناند. خودشان را فدای امری، آرمانی، فلسفهای میکنند و چیزهای بسیاری از دست میدهند و چهبسا ناقص شوند. ولی دلشان خوش است که در برابر این فداکاری چیزی باارزشتر و مهمتر بهدست میآورند؛ یعنی به آنها میدهند. بعد مثلاً در میانسالی میبینند که هیچکس برایشان تره هم خُرد نمیکند، به آنها رحم نمیکنند و حتی برایشان ارزش هم قائل نیستند؛ میبینند زندگی را از دست دادهاند و چیزی هم نصیبشان نشده است. اینجاست که طغیان میکنند، حتی علیه خدا. و این امر نیازمند رخ دادن یک فاجعه نیست. یک جرقۀ ریز کافیست.
اگر شرایط یکسان باشد، آنگاه درد و رنج آدمیان متناسب با میزان هوش و حساسیتشان است. اگر نه، آنگاه تنوع و تکثر دردها و رنجها از شمار بیرون است. معلوم نیست هر کسی چه چیزی را دقیقاً تجربه و احساس میکند. کسانی که حساسیت نامتعارف یا هوش خارقالعاده ندارند، بیشتر دوام میآورند و بهتر کنار میآیند. آندریاس پوم از این قماش افراد است. در جنگ جهانی اول شرکت کرده، مجروح شده و حتی پای راستش را هم از دست داده است. با وجود این، نهفقط هیچ نارضایتی خاصی ندارد، بلکه کاملاً خشنود و تسلیم است. علاوه بر این، هرگونه نق و نوقی را کفر تلقی میکند. به همین دلیل همقطاران مجروح و معلولش را که از نکبت و فلاکت ناراحتاند کافر میداند. اما مسئلۀ رذائل به این سادگیها نیست. حتی هولناکترین رذائل در اعماق روح انسان بهصورت خاموش کز کردهاند و اتفاقات بعدی در آنها میدمد و یکباره شعلهورشان میکند. روزی آندریاس هنگام سوار شدن به تراموا دچار بگومگوی سادهای میشود که به دلخوریاش میانجامد و این دلخوری تشدید میشود و پیامدهایی جدی به بار میآورد. «سرنوشت نیرنگباز اینچنین گریبان آدم را میگیرد: ما به سبب گناهان خود و با آگاهی از ارتباط آن با سرنوشت خویش نابود نمیشویم، بلکه آنچه نابودیمان را رقم میزند خشم کور مردی غریبه است که از گذشتهاش هیچ نمیدانیم، در سیهروزیاش مقصر نیستیم و حتی با جهانبینی وی نیز توافق داریم. اینک این مرد (و نه هیچکس دیگر) ابزاریست در دست ویرانگر تقدیر.»
مسئلۀ دیگر این است که اگر تغییری در سطح یکی از ساحتها رخ دهد، هرگز به این معنا نیست که آن تغییر در همان سطح و ساحت باقی میماند. برعکس، آن تغییر بهتدریج و با شدت و ضعف متفاوت، به سایر سطوح و ساحتها تسری پیدا میکند. برای مثال، عصیان آندریاس در یک مورد جزیی، روزمره، اعتباری و قراردادی کمکم سر از یک عصیان در برابر کل عالم، نظام هستی، حقیقت و حتی خدا درآورد؛ از اعتراض به یک شهروند در تراموا میرسد به جایی که در محکمۀ الهی برابر خدا میایستد و طغیان میکند: «من از خواب خشوع مؤمنانۀ خویش برخاستم و به عناد سرخ و عصیانگرانه روی آوردم.» علت این تغییر این بود که آندریاس پلیس، کارمند، مأمور قانون، قانون، حکومت و خدا را یک چیز و با هم در نظر میگرفت. لذا احکام هر کدام را به دیگری تسری میداد و نسبت خودش را با همهشان یکی میگرفت. نارضایتی از برخورد پلیس او را از خدا ناراضی ساخت. او که تنها سرمایه و فضیلتش ایمان بود، به بدترین ورطۀ کفر افتاد و همهجانبه، از درون و بیرون، ویران شد؛ از بین رفت؛ منهدم شد.
بله؛ انسان بیپناه در چارچوب نمیماند، زیرا ناگزیر تغییر میکند. اگر هم خودش تغییر نکند، شرایط تغییرش میدهد. انسان چارچوبها را در مینوردد. او عصیان میکند و شدّت و حدّت عصیانش به اندازۀ تسلیم سابق اوست. منظور این نیست که تسلیم مطلقاً بد است؛ خیر، اما تسلیم بیدلیل، کورکورانه و نامعقول بد است و با تلنگرها یا تازیانههای واقعیت از هم میپاشد. عصیان از خطری خبر میدهد که بیخ گوش انسانهای مطیع خوابیده است.
عصیان
نویسنده: یوزف روت
مترجم: علی اسدیان
ناشر: نشر ماهی
سردبیر
سردبیر ماهدبوک