کتاب آنقدر گران شده که حالا دیگر واقعاً ارزش دزدیدن دارد. من هم با کمال میل حاضرم دست به چنین جنایتی بزنم. ولی چیزی که مانعم میشود، یکی ترس بینهایت است و دیگری ناآشنایی مطلق با تکنولوژی ضدسرقت نوین. کسی که جمهوری افلاطون و سیاست ارسطو و مدینۀ فاضلۀ فارابی را میخواند چگونه میتواند از سازوکار دستگاههای ضدسرقت کتابفروشیها سر دربیاورد؟! اساساً امروزه سرقت از کتابفروشیهای مدرن محال است؛ زیرا کسانی که انگیزۀ سرقت دارند، ذرهای عرضۀ این کار را ندارند، و آنان که میتوانند بدزدند، انگیزهای برای کش رفتن دو جلد کتاب ندارند. همهاش هم تقصیر تکنولوژی است.
اینطور میگویم، زیرا در این زمینه بینشم یک بینش افشاگر است. وظیفۀ خودم میدانم نسبت به تکنولوژی دست به کشف و تشریح و شفافسازی بزنم. واقعیت این است که در باب تکنیک بهندرت مجال الهامبخشی مثبت هست. لذا ویژگی بینشم عمیقاً منفی است. البته تلاش در جهت تغییر این ویژگی منجر میشود به ویرانسازی هر چیز سودمندی که از بینش انتقادی انتظار میرود. من هیچگاه بهخاطر منفیبینی، منفیاندیشی، منفیبافی و نهگویی به زندگیِ تکنولوژیک اظهارِ و حتی احساسِ پشیمانی نکردهام.
باری؛ ترکیب آن دو ویژگی پیشگفته باعث شده که من دچار نوعی بسیار پیچیده از فوبیای پسامدرن شوم. صادقانه اعتراف میکنم که عمیقاً فوبیای «دستگیر شدن بهعنوان سارق کتاب» دارم. هر گاه از میان گیت خروجی کتابفروشیها رد میشوم، چهار ستون بدنم به رعشه درمیآید و استرس میگیرم که دزدگیر مربوطه به صدا درآید. ترسم بیوجه نیست. همیشه در کیفم چند جلد کتاب دارم که از جاهای دیگر و حتی از همان کتابفروشی خریدهام. خب، چهبسا کتابهایم برای آن گیت کذایی درست تعریف نشده باشند و متهم شوم. آنوقت خر بیاور و باقالی بار کن! تنها راهحلی که به ذهنم رسید این بود که فاکتور خرید کتابها را دور نیندازم و همیشه آن را در دلشان بچپانم تا برای مالکیت قانونی آنها سند داشته باشم. ولی مشکل روانیام با کاغذ و فاکتور حل نمیشود. به همین علت، هر وقت از آن گیتهای کذایی رد میشوم، از استرس عرق میکنم، حتی اگر زمستان باشد. گویی که از لای پرههای شوفاژ گذشتهام. و بالأخره روزی آنچه میترسیدم سرم آمد.
داشتم از یک کتابفروشی درندشت در ابعاد هایپرمارکت بیرون میآمدم که یکی از همان ماسماسکها نعره زد. همۀ اهالی محل برگشتند و به من خیره شدند و با چشم و ابرو و انگشت نشانم میدادند. یکی از فروشندهها بدوبدو به طرفم آمد. من میخواستم فرار کنم، اما از ترس سر جایم میخکوب شده بودم و نزدیک بود گریه کنم. فروشندۀ جوان موفرفری دست لرزانم را گرفت و به طرف خودش کشید و من مرگ را جلوی چشمانم دیدم. میخواستم فریاد بزنم «من بیگناهم، من کاری نکردم، من کتابدزد نیستم»، ولی زبانم بند آمده بود.
«قربان، میبخشید این دستگاه ایراد داره، بعضی کتابها رو درست نمیخونه.»
خب حالا من چکار باید میکردم؟
«تشریف بیارید، درستش میکنم.»
کتابی را که خریده بودم گرفت و عوض کرد و به چندجا مالید و… . بعد از عذرخواهی، برای دلجویی از من یک کیسۀ پارچهای به من هدیه داد.
کیسهای بود ظریف اما محکم، ساده اما عمیق. یک دانشنامه را میشد کامل در آن فرو کرد. به همین دلیل، برای هر خریدی به کارم میآمد. از همه بهتر و مفیدتر، برای خرید نان بود. میشد فوری نان سنگک داغ را در آن بچپانم. منافذ ریزِ پارچه هوا را عبور میداد و همین باعث میشد نان، بدون اینکه خشک شود، گرمایش را پس بدهد. خلاصه کنم: کاربردیترین چیزی بود که از کتابفروشیها خریدم.
بعد از آن ماجرا تا ماهها جرأت نداشتم پا به کتابفروشیها بگذارم. با آن قیمتهای نجومی طبیعی بود که کتاب نخرم. از طرفی، بیخرید و دستخالی استرس گرفتن هم عاقلانه به نظر نمیرسید. سبک زندگیام را عوض کردم. بله؛ سبک زندگی.
میگویم سبک زندگیام؛ زیرا برای منی که هر روز راستۀ خیابان انقلاب را گز میکردم و یکباره با همان سماجت به کتابفروشیهای دستدوم رفته بودم، چیزی کمتر از تغییر سبک زندگی نبود؛ اگر تغییر فلسفۀ زندگی نباشد. کتابفروشیهای دستدوم زیرِ زمین بودند و من، به سیاق سابقِ گز کردن همۀ کتابفروشیهای راستۀ انقلاب، مثل موش فاضلاب در زیرزمینهای انقلاب حرکت میکردم. شدم شبیه به مرد زیرزمینی داستایفسکی، الا اینکه یادداشتی نداشتم که بنویسم. اگر هم مینوشتم یادداشتهایم مالی و اقتصادی بود، نه ناشی از اگزیستانس و ژوئسانس که هنوز هم نمیدانم چیست.
روزی به یکی از همان کتابفروشیها پا گذاشتم و درجا احساس کردم در جهان ماجراهای الیور تویست بهسر میبرم. آخر، آن کتابفروشی دستکمی از آن دخمهها نداشت. کتابفروش هم بیشباهت به «فاگین» نبود. قشنگ معلوم بود که آنجا محل رفتوآمد ناکسان است. آن شبهفاگین هم یک گیت ضدسرقت طبیعی درست کرده بود. حدس قوی زدم کسی قبل از من از جهت تئوریک یکسان میاندیشید و از جهت عملی قویتری و شجاعتر بود (اگر من اصلاً قدرت و شجاعتی میداشتم) و لذا کاری کرده بود کارستان و در روز روشن سر آن کلاهبردار کلاه گذاشته بود؛ وگرنه آن نوع راهبندان نوبر است. عرضِ میزش را گذاشته بود جلوی ورودی و بیشتر آن را سد کرده بود، طوری که باید مثل خرچنگ از پهلو ریزریز از آن میگذشتم و داخل میشدم. آنچنان با سوءظن نگاه میکرد که من رفتم پشت قفسهها تا در تیررس نگاهش نباشم.
لابهلای آن خاکوخلها میچرخیدم و میان پشتههای مزخرفترین رمانهای عالم غلت میزدم که ناگهان نگاهم روی گوشهای آبیرنگ از کتابی قطور قفل کرد و من متأملانه چشمهایم را تنگ کردم. مگسی وزوزکنان از کنار گوشم گذشت.
همه تن چشم شدم. و با همان یک اَبَرچشم کل نگاهم بر همان تکۀ کوچک آبیرنگ متمرکز شد. تمام آگاهی من از همۀ نواحی و سوراخسنبههای روحم بسیج شد و بالا آمد، حتی از ضمیر ناخودآگاهم. هر چیزی، تمام ذراتی، که در کل عمرم از آن کتاب در من ریخته شده بود و رسوخ کرده بود، جمع شد و کل کتاب در آگاهی من بازسازی شد و من آن را به رأیالعین به صورت کامل دیدم: خوابگردها. «مطمئنم». یقین داشتم. و خودش بود. با پایی لرزان و دستی رعشان به سمت آن کومۀ کتابها رفتم تا رسماً نبش قبر کنم. کتابهای سنگینی را که مثل سنگ قبر روی آن قرار داشتند، جابهجا کردم و آن را که دمر افتاده و زیر چرندیات مکتوب دفن شده بود بیرون کشیدم. خودش بود. و کافی بود. از معدود موارد استثنائی بود که بعد از یافتن یک کتاب خوب دیگر هیچ کتابی نمیخواستم. ذرهای کنجکاوی نداشتم که باز هم بگردم و کتاب خوبی پیدا کنم. خوابگردها مثل نور خورشید در وسط روز که همۀ ستارها را محو میکند، همۀ کتابهای آنجا را محو کرده بود.
تنها مشکلی که داشتم، که کوچک هم نبود، قیمت کتاب بود که قطعاً پولش را نداشتم. چون اصلاً پولی نداشتم. ولی خیال خودم را اینطوری راحت کردم که آنقدر گران است که به طور طبیعی نباید آنقدر پول داشته باشم. پس هیچ جای خجالت نیست. با تیکهایی ناشی از هیجان به سمت میز فروشنده رفتم و کتاب را آرام روی شیشهای گذاشتم که زیرش دو کارت تبلیغاتی بود، یکی دربارۀ تعمیر آبگرمکن گازی و دومی مربوط به یک وکیل پایه یک دادگستری (انگار که وکیل پایه دو هم وجود دارد!). تیزی نگاهم همچنان سر جایش بود.
«اینو حساب میکنید؟»
یک لحظه به کتاب و یک دقیقه به من نگاه کرد. همهچیز را فهمید. شکار خوبی به تور زده بود تا خِفتش کند.
«هر چقدر دوست داری بده و ببر!»
«نه خب، من دوست دارم اینو مجانی ببرم. شما بفرمائید چند، من تقدیم کنم.»
کتاب را برداشت و درحالی که باز و بستهاش میکرد گفت:
«تعارف میکنی، جوان!»
وقتی که داشت پشتش را برانداز میکرد، حرفش را ادامه داد:
«اصلاً به قیمت پشت جلد بهت میدم… پونزده تومن.»
حدس زدم بهخاطر اینکه همه تن چشم شدم، گوشهایم از کار افتاده باشد. در نهایت شگفتی پرسیدم:
«پونزده هزار تومن؟»
«زیاده؟ کمش کنم.»
اگر میگفت پانزده میلیون تومان کمتر تعجب میکردم. کتابی تقریباً هفتصد صفحهای، با جلد گالینگور، نوی نو و کاملاً نایاب، فقط پانزده هزار تومان؟
«نه، عالیه.»
بینهایت خوشحال بودم و در عین حال خیلی دمغ. چون پول نقد نداشتم و کارت بانکیام هم فقط حاوی چند سکه بود. چقدر ناراحتکننده! گفتم لااقل آبروداری کنم. کارتم را از جیب پیراهن درآوردم و به او دادم. کارت را در آن دستگاه کذائی کشید.
«رمز؟»
گفتم و سیب گلویم بالا و پایین رفت. خونسرد گفت:
«موجودی کافی نداره.»
بله؛ خودم میدانستم. باید فیلم بازی میکردم:
«ای وای! کارت اشتباهی.»
بعد با اعتمادبهنفس دست راستم را در جیب پیراهنم گذاشتم و کارت مترو را از جیبم بیرون کشیدم، که از عابربانکم بیشتر پول داشت، و با تعجب به آن نگاه کردم و سپس آن را سر جایش گذاشتم. چارهای نبود جز اینکه نمایشم را تا انتها بازی کنم و ببینم نتیجه چه میشود. هر دو دستم را روی جیبهای شلوارم گذاشتم و دنبال پول نقد گشتم:
«اِه؟! پول نقد هم ندارم!»
دیگر راهی به ذهنم نرسید و فقط توانستم سرم را بخارانم.
فروشنده که از همان اول تماشاچی بازی من بود، همچنان خاموش به من نگاه میکرد. بعد از پایان نمایش، عابربانکم را روی کتاب گذاشت و آن را کمی به طرف من هل داد و گفت:
«عیب نداره. کتابو ببر، بعداً پولشو بیار.»
«ولی آخه اینطور که نمیشه!» (خیر؛ نمایش تمامی نداشت.)
«چرا نشه؟ کسی که همچین کتابی میخونه، هم پولشو میاره و هم مشتری ما میشه.» بعد از چند ثانیه هم اضافه کرد: «از اینجور کتابها زیاد میاد. ماهی یهبار سر بزن!»
دیگر چیزی نداشتم بگویم. شادی من از کف پایم شروع شد و بالا آمد و داشت پوست جمجمۀ مرا میترکاند. کلهام میلرزید. ضربان قلبم به مرحلۀ گومگوم رسیده بود و به قفسۀ سینهام مشت میکوبید. حتی نفهمیدم چکار کردم و چطور از کنار میز گذشتم و از پلهها بالا رفتم. وقتی هوش و حواسم سر جایش آمد، یکباره دیدم در فضای آزاد جهان، زیر آسمان آبی و ابری، یکی از بهترین کتابهای دنیا را باز کردهام و مشغول خواندنش هستم و یک هفتۀ بعد رسیدم به ماجرای ازدواج یوهانس کپلر:
«ازدواج در تاریخ 27 آوریل 1597 صورت گرفت که به گفتۀ کپلر در آن موقع طالع وضع آسمان را بسیار وخیم نشان میداد… دربارۀ همسرش میگفت که میتوانست توجه بیگانگان را جلب کند اما در خانه نوعی دیگر بود. حرفۀ ستارهشناسی شوهر را کار محقری میدانست و بههیچوجه از کار او سر درنمیآورد. هیچ کتابی حتی قصه نمیخواند مگر کتاب دعایش که شب و روز آن را مطالعه میکرد. نشانۀ حماقت و حالتی عبوس و گوشهگیر و مالیخولیائی از سیمای او نمایان بود. همیشه رنجور و محزون بود. وقتی کپلر از دریافت حقوق محروم شد، زنش مانع از آن شد که به جهازش دست بزند، حتی اجازه نمیداد که ظرفی را گرو بگذارد یا از کیسۀ شخصی او چیزی بردارد… به علت خسّت زیاد به آرایش خود نمیپرداخت، اما هرچه میتوانست برای اطفالش خرج میکرد، زیرا بهکلی اسیر محبت مادری بود لکن نسبت به شوهر محبت زیادی نداشت… این زناشویی چهارده سال دوام یافت. بارابارا در سن 37 سالگی تقریباً در حال جنون درگذشت. طالع زناشویی وضع آسمان را وخیم نشان داده بود. هر وقت طالعبینیهای کپلر بدبختیهایی را پیشگویی میکرد بهندرت اتفاق میافتاد که درست درنیاید.» (1)
بله؛ کوپرنیک و کپلر، دانشمندانی که با انقلابهای علمی خود دورۀ مدرن را آغاز کردند، هر دو در اصل کشیش و طالعبین بودند. کپلر بعدها برای ازدواج دومش قواعد نجوم را بهتر و دقیقتر بهکار گرفت و همسری خوب و رضایتبخش بهدست آورد.
پینوشتها:
(1) خوابگردها، آرتور کوستلر، ترجمۀ فؤاد روحانی، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحۀ 319-321.
سردبیر
سردبیر ماهدبوک
کتاب ارزان نوش جانتان؛ متن قشنگی بود.