بر اساس ریاکاری مهوّع و مزوّرانۀ صداوسیما، زنان و مردان حتی بعد از ازدواج هم مریم مقدس و عیسی مسیح اند. همسران همانند جذامی‌ها حداکثر فاصله را نسبت به هم رعایت می‌کنند؛ مبادا یک سلول از جنس مخالف به یک سلول از طرف مقابل برخورد کند. در برابر این نفاق چندشناک، سریال‌های شبکۀ خانگی از آن طرف بوم افتاده‌اند؛ تا توانسته‌اند آشکارا لابه‌لای صحنه‌ها مطالب و نشانه‌های جنسی کار گذاشته‌اند. نتیجه به همان اندازه مهوّع است. حرف‌ها به‌قدری زشت و رکیک و پست و مبتذل است که حتی یک نوجوان مؤدب هم از شنیدن آن‌ها دچار نارسایی می‌شود. (از نقل آن حرف‌‌های پلشت معذورم.) ظاهراً هدف چیزی نیست جز جذب هر مخاطب به هر قیمتی. وگرنه نزدیک شدن هنر به واقعیت این‌گونه رخ نمی‌دهد. هنر حتی در تقرّب به واقعیت روزمره نیز با تمام جلال و جبروت و فخامت خود حاضر می‌شود.

البته که امر جنسی می‌تواند بدرخشد و درخشان سازد، اما آن‌چه انسان را می‌برازد، به تعبیر کارل یاسپرس، اروتیزم است و نه سکس عریان و جفت‌گیری حیوان. یکی از نشانه‌های رشد و ارتقای انسان این است که امر جنسی در او ظریف و پیچیده می‌شود؛ و البته زیبا. کنش جنسی همچون یک فعل هنری از آب درمی‌آید. به تعبیر میشل فوکو، «امر جنسی چیزی است که ما خودمان آن را خلق می‌کنیم. امر جنسی بیش از آن‌که کشف جنبه‌ای پنهان از میل ما باشد، ساختۀ خود ماست. ما باید این مطلب را بفهمیم که با میل ما صورت‌های جدیدی از روابط، صورت‌های جدیدی از عشق و صورت‌های جدیدی از خلاقیت همراه می‌شود. امر جنسی ویرانگر نیست، بلکه امکانی‌ست برای یک زندگی خلّاق.» و این یکی از کارکردهای هنر است و در ادبیات به اوج می‌رسد.

ولی این کار ابداً ساده یا آسان نیست. کاری که نویسنده با زبان می‌کند شبیه کاری‌ست که مجسمه‌ساز با یک تکه‌سنگ خام می‌کند. نویسنده آن‌قدر کلمات، عبارات و زبانِ بی‌قواره را می‌تراشد تا از آن متنی زیبا و باشکوه و درخشان بیرون بکشد. لذا وقتی می‌خواهد‌ به امور جنسی بپردازد دورترین فاصله را با زبان مبتذل عرفی پیدا می‌کند. یکی از اعاظم ادبیات معاصر، دیوید لاج (رمان‌نویس، نظریه‌پرداز و منتقد ادبی)، در همین زمینه می‌گوید: «پرداختن به امور جنسی مسلماً از نویسنده مهارت بسیار می‌طلبد. باید از تکرار زبان پورنوگرافی اجتناب کند و به نکته‌هایی بپردازد که خواننده به آن‌ها خو نکرده است و عادی نیستند.» (1) به طور کلی، منتقدان می‌گویند هنرمند روی این نکته حساب می‌کند که مخاطبش با امور معمولی و متعارف آشنایی کافی دارد. این آشناییِ اولیه، برای هنرمند، پایه‌ای می‌شود که بنای خود را بسازد. چراکه فقط با توجه به آن‌چه مرسوم و عرف است، عدول از رسم و عرف معنا پیدا می‌کند. ادبیات فاخر سرشار از چنین ساخته‌های خلاقانه و درخشانی است. برای نمونه، اسکات فیتزجرالد در گتسبی بزرگ، یکی از شاهکارهای تمام دوران‌ها، یکی از صحنه‌های اروتیک را این‌گونه توصیف می‌کند:

«گتسبی قلبش تندتر و تندتر می‌زد هنگامی که چهرۀ سفید دِیزی به چهرۀ او نزدیک‌تر می‌شد. می‌دانست که وقتی این دختر را ببوسد و برای همیشه رؤیاهای ناگفتنی خود را به نَفَس گذرای او بیامیزد، فکرش دیگر به این‌سو و آن‌سو نخواهد رفت مانند فکر خدا. به خاطر همین صبر کرده بود و لحظه‌ای دیگر هم گوش سپرده بود به دیاپازونی که به ستاره‌ای زده شده بود. بعد دِیزی مانند گلی برایش شکفته بود و حلول روح در جسم تحقق یافته بود.» (2)

عناصر بلاغی به کنار، این قطعه خیال و خلاقیت هر خواننده‌ای را هم متناسب با ذهنیت و فرهنگ خودش شکوفا می‌کند. بی‌جهت نیست که نویسندۀ طراز اولی همچون هاروکی موراکامی، که خود رمان‌نویسی قهار است، این رمان فاخر را به ژاپنی ترجمه کند. او می‌نویسد: «سر صبر و بادقت بر هر سطر کتاب درنگ می‌کنم… شاید در این مقطع که سال‌ها از چاپ این کتاب گذشته، اظهارنظر قدری بی‌مورد باشد، ولی باید بگویم که رمان گتسبی حقیقتاً اثری شاخص است. از خواندن آن سیر نمی‌شوم و هر بار برایم تازگی دارد. از آن‌دست آثار ادبی است که غنا می‌بخشد و هربار که آن را به‌دست گرفته‌ام از نکته‌ای جدید به حیرت افتاده‌ام و نگرشی تازه نسبت به آن پیدا کرده‌ام. در شگفتم که چطور نویسنده‌ای جوان، بیست و نه‌ساله فقط، توانسته چنین با روشن‌بینی، انصاف و صمیمیت، واقعیات زندگی را درک کند و بر کاغذ بیاورد. چگونه ممکن است؟ هر چه بیشتر فکر می‌کنم و رمان را بیشتر می‌خوانم، رمز و راز آن بیشتر می‌شود.» (3)

چگونه ممکن است؟! اصلاً چگونه غیر از این ممکن است؟! ادبیات حقیقی همین است. کدام اثر ادبی طراز اولی هست که رمز و راز نداشته باشد، چه گتسبی بزرگ و چه گلستان سعدی؟! ماریو بارگاس یوسا، نویسندۀ نوبلیست، مشابه همین تجربه و دیدگاه را دربارۀ مادام بوواری دارد. او دربارۀ آن رمان بسیار خوب در کتاب بسیار خوبش که 47 سال پیش در 39 سالگی نوشته می‌گوید: «تا امروز پنج‌شش بار کتاب را از اول تا آخر و بعضی از فصل‌هایش را بارها و بارها خوانده‌ام… این کتاب هرگز مرا سرخورده نکرده؛ برعکس، وقتِ دوباره‌خوانیِ بعضی صحنه‌ها که به‌راستی آتشفشانی هستند، حس می‌کردم دارم جنبه‌هایی پوشیده و ظرایفی نانوشته را کشف می‌کنم و این احساسی است که همیشه داشته‌ام… مادام بوواری این‌چنین ژرفای وجود مرا به تلاطم انداخته… و چیزی به من داده که سایر داستان‌ها نمی‌توانسته‌اند بدهند.» (4)

این را هم بیفزاییم که آن عنصر هنری و خلاقانه منحصر نمی‌شود به مسائلی خاص همچون امر جنسی؛ بلکه حتی امور ساده و پیش‌پاافتاده نیز در دست نویسنده و با قلم او ارزش زیبایی‌شناختی پیدا می‌کنند. نویسندۀ نابغه‌ای چون ولادیمیر نابوکوف اتفاق سادۀ کشیدن دندان را به‌گونه‌ای توصیف می‌کند که بدل شود به قطعه‌ای هنری که هنوز هم نظیری برایش یافت نمی‌شود:

«توی دهانِ خیسش که هنوز نیم‌حس بود و بدجوری مثله شده بود، یک جریانِ گرمِ درد داشت به‌تدریج جای یخ و چوب مادۀ بی‌حس‌کننده را می‌گرفت. بعد از آن، چند روزی عزادار پارۀ عزیزی از وجودش بود. تعجب کرد که چقدر به دندان‌هایش علاقه داشته. زبانش مثلِ فُک خپله و لیزی لابه‌لای صخره‌های مأنوس با شادی جست‌وخیز می‌کرد و می‌لغزید، به سرحدات یک قلمرو مُضَرّس اما امن سرک می‌کشید، از چاله‌چوله‌ها می‌گذشت، از دیواره بالا می‌رفت، از سرازیری پایین می‌آمد، و یک تکه جلبک شیرین توی همان شکاف قدیمی پیدا می‌کرد؛ اما حالا دیگر اثری باقی نبود و تنها چیزی که مانده بود یک جراحت بزرگ سیاه بود، ارض مجهول لثه‌ها که ترس و دلهره مانع جست‌وجو در آن می‌شد. وقتی هم قالب‌ها را کار گذاشتند، شبیهِ یک جمجمۀ فسیلی مفلوک بود که آرواره‌های نیشخندآمیز یک نفر غریبه را به آن عاریه داده باشند.» (5) این رمان شگفت‌انگیز پر است از چنین توصیفاتی از امور ساده و روزمرۀ یک پروفسور ساده‌لوح با نام تیموفی پنین.

وقتی داشتم این جستار کوتاه را می‌نوشتم، یادداشت‌هایم را زیرورو می‌کردم. لابه‌لای آن‌ها نقل قولی از شاهرخ مسکوب دیدم که به‌نوعی جمع‌بندی مطالب است. نمی‌دانم در کدامیک از آثارش آمده، اما دریغم آمد آن را نقل نکنم:

«در برابرِ سیاست و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پادزهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف می‌زند، آن را از ابتذال بیرون می‌کشد، به آن حقیقتی می‌دهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل.»

 

پی‌نوشت‌ها:

(1) هنر داستان‌نویسی (با نمونه‌هایی از متن‌های کلاسیک و مدرن)، دیوید لاج، ترجمۀ رضا رضایی، نشر نی، صفحۀ 322.

(2) گتسبی بزرگ، اسکات فیتزجرالد، ترجمۀ رضا رضایی، نشر ماهی، صفحۀ 124.

(3) از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم، هاروکی موراکامی، ترجمۀ مجتبی ویسی، نشر چشمه، صفحۀ 131-132.

(4) عیش مدام (فلوبر و مادام بوواری)، ماریو بارگاس یوسا، ترجمۀ عبدالله کوثری، انتشارات نیلوفر، صفحۀ 18.

(5) پنین، ولادیمیر نابوکوف، ترجمۀ رضا رضایی، نشر کارنامه، صفحۀ 52.