بله؛ در کتاب شگفتی‌هاست، اما اساساً خود کتاب شگفت‌انگیز است. در مقابل، کتاب آن‌قدر برایمان عادی شده و آن‌قدر آشناست که حتی نمی‌توانیم آن را ببینیم. مثل هوایی که تنفس می‌کنیم، آن را طبیعی می‌دانیم. مثل یک ابزار ساده برمی‌داریمش و کارمان را با آن می‌کنیم و بعد سر جایش می‌گذاریم. این در حالی‌ست که نه‌فقط کتاب، بلکه حتی یک ورق‌نوشته هم در حد یک اعجاز شگفت‌انگیز است. کتاب در حکم نور درخشانی است که فضا را روشن می‌کند و همه‌چیز را با آن می‌بینیم، اما خودش را مستقیماً نمی‌توانیم مشاهده کنیم. اگر کسی بتواند خود کتاب را ببیند و خود حقیقت کتاب را بفهمد، در عرصۀ فهم و کتاب‌خوانی به سطحی بالا ارتقاء پیدا می‌کند.

ما به‌راحتی می‌توانیم کتاب‌های زیادی را بخوانیم، اما فهم بیشتر و عمیق‌تر به این سادگی‌ها نیست. یکی از راه‌های فهم بهتر و عمیق تر کتاب، فهم بهتر و عمیق‌تر خود «کتاب» است؛ یعنی حقیقت کتاب؛ کتاب بما هو کتاب. تقریباً کسی متوجه این کتاب نامرئی نیست. کسی آن را حس نمی‌کند. این درحالی‌ست که این کتابِ نامرئی روحی است در کالبد هر کتاب متجسّد. نکتۀ کلیدی همین‌جاست: درک افسون این حقیقت ما را پیوند می‌دهد با آن مباحث فلسفی که متن‌پژوهان معاصر مطرح کرده‌اند. دیدگاه‌های گادامر، رولان بارت، ژاک دریدا، اومبرتو اکو و همانند اینان ناظر به همان متنی است که هیچ‌کدام از این متون خاص نیست و در عین حال در دل همۀ آن‌ها حضور دارد. به همین دلیل، هر نوشته‌ای که دم دست‌مان داریم چیزی جادویی را در دل خود حمل می‌کند.

البته که ما کتاب یا هر کاغذی را به دست می‌گیریم و نوشته‌هایش را به‌راحتی می‌خوانیم. ولی اصلاً یک‌آن به مخیلۀ ما خطور نمی‌کند که، برای مثال، دانستن چیزهایی که ندیده‌ایم از طریق خواندن علائمی قراردادی روی کاغذ چقدر شگفت‌انگیز است! ما عادت کرده‌ایم و کتاب برای ما بسیار عادی و خیلی پیش‌پاافتاده شده است. فقط کسی که کاملاً با خواندن و نوشتن بیگانه باشد، می‌تواند شگفتی جادویی و محیرالعقول این امر را درک کند؛ کسی همچون یک انسان کاملاً بدوی و بی‌سواد، همچون یک سرخپوست آمریکایی.

سال‌ها سال پیش، خیلی قبل‌ترها، در قلمرو ایالات متحدۀ آمریکا، اربابی بردۀ سرخ‌پوستش را با نامه‌ای و سبدی انجیر راهی کرد تا آن‌ها را به دست یکی از دوستانش برساند. آن برده در راه بیشتر انجیرها را خورد. وقتی که دو امانت را به شخص یادشده داد، وی اعتراض کرد که انجیرها بسیار کمتر از مقداری است که دوستش فرستاده. سرخ‌پوست با قاطعیت انکار کرد، زیرا مطمئن بود که هیچ‌کس او را در حین خوردن ندیده بود. یک‌بار دیگر این ماجرا تکرار شد و سرخ‌پوست با یقین به تنهایی خود از معترض پرسید بر چه اساسی به او چنین تهمتی می‌زند؟ آن شخص به نامه اشاره کرد. بار سوم هم سرخ‌پوست خواست همچون دفعات قبل عمل کند. ولی ابتدا، کاغذ را زیر سنگی بزرگ گذاشت تا او را موقع خوردن انجیرها نبیند. این‌بار هم وقتی نامه و سبد انجیرها را به مقصد رساند، داد و بیداد طرف مقابل را شنید که با استناد به نامه او را متهم به دزدی کرد. این‌جا بود که سرخ‌پوست کار بد خود را پذیرفت و اعلام کرد که به الوهیت کاغذ ایمان آورده و قول داد از آن پس وظایف خود را به‌خوبی و درستی انجام دهد. (1)

این واقعاً شگفت‌انگیز است که ما از واقعیت‌هایی دور و کهن باخبر می‌شویم که فقط از طریق کتاب به ما منتقل شده‌اند. زمانی، در جایی، اتفاقی، گفتگویی میان دو نفر رخ می‌دهد و بعدها، چه‌بسا برای همیشۀ تاریخ، در جایی دیگر، شاید سراسر دنیا، انسان‌ها به وسیلۀ کاغذ و کتاب از آن مطلع می‌شوند، مثل این ماجرا:

اوائل بهار سال 1897 بود که برای اولین‌بار چخوف را در یک کلینیک تخصصی بیماری سل بستری کردند. چند شبِ پیش، در رستورانِ شیک «هرمیتاژ» موقع شام یک‌باره خونریزی شدیدی کرده بود. وضعیت ریه‌هایش خوب نبود و به همین دلیل ملاقات افراد متفرقه برای او ممنوع اعلام شد. دوستان و آشنایان به این اکتفا کردند که برای او دسته‌های گل، بطری‌های شامپاین و بسته‌های خاویار بفرستند. اما یک روز پیرمردی بر آستانۀ درِ بیمارستان ظاهر شد. پالتویی ضخیم از پوست خرس به تن داشت و شال‌گردنی هم دور خود پیچیده بود. بیشتر فرورفته در ریشی انبوه.

بی‌اعتنا به آن ممنوعیت‌ها، می‌خواست به ملاقات چخوف برود، اما یکی از کارکنان به سوی او رفت تا به او گوشزد کند که چنین چیزی امکان ندارد. اما وقتی به او نزدیک شد:

«اوه، خدای من!»

همان‌طور که چهار انگشت به‌هم‌چسبیده‌اش را روی دهان گذاشته بود، سریع برگشت. دیگر کارکنان، پرستاران و پزشکان هم جمع شدند. او وارد شد و آنان راه را برایش باز کردند. سیل تعریف و تعارف از اطراف بلند شد. او بدون این‌که چیزی بگوید از میان دو ردیف گذشت و نگاه نافذش از اعماق چشمانی تیز آن‌ها را برانداز می‌کرد. این پیرمرد کوتاه‌قد که بلندترین قلۀ ادبیات روس بود با احترام فراوان به اتاق چخوف راهنمایی شد.

پالتو و شال‌گردن را درآورد و کنارِ تخت، روی صندلی نشست. بدون توجه به این‌که چخوف توانی برای گفتن وشنیدن ندارد، گفت که انسان‌ها بر اساس اصولی زندگی می‌کنند که جوهر و اهداف آن مطلقاً بر آن‌ها مجهول است و سپس شروع کرد به سخنرانی دربارۀ این‌که روح انسان جاودان است.

در پایان، چخوف همین‌قدر توانست بگوید:

«من نمی‌دانم این نوع جاودانگی به چه دردی می‌خورد» و اضافه کرد که «در ضمن، من اصلاً معنای آن را هم نمی‌فهمم».

تولستوی هم تعجب کرد که چطور چخوف آن را نمی‌فهمد. (2)

 

پی‌نوشت‌ها:

(1) هرمنوتیک مدرن (گزینه‌ی جستارها)، مجموعۀ نویسندگان، مجموعۀ مترجمان، نشر مرکز، صفحۀ 289

(2) اصل این واقعۀ جالب را از این کتاب کِش رفته‌ام که همچنان یکی از بهترین‌های دنیا در باب زندگی آنتوان چخوف است: چخوف، هانری تروایا، ترجمۀ علی بهبهانی، انتشارات ناهید.