قبل‌ترها خبری از این زلم‌زیمبوهای مجازی و اجتماعی نبود. آن وقت‌ها برای این‌که شخصیت کسی را بفهمیم – یا به عبارت دیگر، از مغز معیوبش باخبر شویم – باید منتظر می‌ماندیم دهان بگشاید و مزخرفی بلغور کند. اما حالا دیگر لازم نیست. راه‌های راحت دیگری هست که زحمت خلق را کم کرده‌اند. روش‌های بدون کلام. منظورم بادی لنگویچ و این نوع ادا و اطوار نیست. کافی‌ست دقت کنیم و ببینیم ملّت معظّم چه چیزی «فوروارد» می‌کنند. البته از لایک‌ها نیز می‌توان شیرفهم شد که در ذهن‌شان چه می‌گذرد. ولی این کار دقت و حوصلۀ بسیار می‌خواهد؛ که من ندارم. اما فوروارد مطالب بهتر به چشم می‌آید. آدم زود دوزاری‌اش می‌افتد. دست‌کم دوزاری بنده که این‌طور است.

یک چیز فلسفی بین همه مشترک است: «تناقض». چیزهایی برای آدم فوروارد می‌کنند که با هم جمع نمی‌شوند. کسی نیست به آن‌ها حالی کند که «پدرجان، آدم یا باید ساواکی باشد یا انقلابی. هر دو با هم که نمی‌شود. دقت کنید چیزی که امروز فوروارد می‌کنید با مطلب دیروز یا فردا تناقض نداشته باشد». البته از آن‌جایی که من به شناخت ذهن هیچ‌کس هیچ علاقه‌ای ندارم به هیچ‌کدام از دو روش یادشده اهمیت نمی‌دهم. ولی این بی‌اهتمامی به اذهان دیگر باعث نمی‌شود که دیگران دست از سر آدم بردارند. انسان محکوم است که سیستم عصبی‌اش، بل تک‌تک سلول‌های اعصابش، زیر دست‌وپای حرف‌های دیگران نفله شود؛ همان بلایی که عاقبت بر سر من هم نازل شد. چراکه یکی از همان جماعتِ تناقض‌فرستِ پیله و پیگیر خودش را در تور ما انداخت.

کسی بود که نمی‌دانستم که بود. نه شمارۀ تلفن همراهش معلوم بود و نه اسمش؛ یعنی اسم واقعی‌اش. نام مستعاری داشت که گذاشته بود «جاست هَلف وان سابوردینِیت». تصویر پروفایلش هم عبارت بود از شاخه‌های درختان استوایی در معرض باران و بوران. روزی نبود که کلیپی به سمتم شوت نکند. البته توجه نمی‌کردم، اما از طرفی اگر چیزی نمی‌گفتم، زشت و بی‌ادبی به حساب می‌آمد. به همین دلیل، یک روز در میان چیزی می‌پراندم. کلیپ‌هایی که همراهشان توضیحی داشتند، مطابق موضوع و مضمون کلی هر کدام، ایموجی خندان، گریان یا پریشان می‌فرستادم. آن‌هایی که بدون شرح بودند، فقط می‌نوشتم: «عجب!»، «که این‌طور!»، «نمی‌دونستم». واقعاً هم نمی‌دانستم. من؟! بی‌خبرِ بی‌خبرِ از مسائل روز و شب و سیاست و کیاست و بخور و ببر و این‌طور چیزها. واقعاً هم نمی‌خواهم بدانم. همه‌چیز همان است که بود و فقط حرف‌ها عوض می‌شود. سرم در کاسه و بشقاب خودم است و هویجم را می‌خورم. اصلاً شعار زندگی خوب باید چنین چیزی باشد: «نادان بزی!»

ولی راه دَرروی من هم مثل همۀ راه‌حل‌ها، بالأخره به بن‌بست رسید؛ شگردم در ابتدای قرن جدید از کار افتاد. همان شخصِ مجهول، به مناسبت شروع سال نو، فایلی صوتی فرستاد که عبارت بود از صد و نه دقیقه سخنرانیِ، یحتمل، لن‌ترانی در باب افق‌های جامعه در سدۀ پیشِ رو. بدیهی است که به چه مقدار از آن گوش دادم. خاطرم هست که ایموجی اندیشنده گذاشتم. ولی برخلاف انتظارم، برای اولین بار پاچه‌ام را گرفت.

پرسید:«یعنی چی؟»

پرسیدم: «یعنی چی که یعنی چی؟»

گفت: «یعنی این درسته که اولویت سیاسی واحدهای اجتماعی باید همین باشه؟»

زرد کردم.

به من حق بدهید! واقعاً آچمز شده بودم. یعنی، تق! قشنگ در تله گیر افتادم. حالا چگونه خودم را از این هچل بیرون بکشم؟ تنها راه نجاتی که به ذهنم رسید، فلسفه بود؛ فلسفۀ قاره‌ای. دودستی دامنش را چسبیدم. دقیق‌تر بگویم؛ از معجون معجزه‌گر مخصوصم استفاده کردم: میکس فلسفۀ قاره‌ای و بدجنسی. شیره‌ای کم اما بسیار غلیظ از اولی و مقدار معتنابهی از دومی را با هم مخلوط کردم. به عبارت دیگر، همۀ بدجنسی‌هایم را یک‌جا جمع کردم و در قالب عبارتی فلسفی ریختم.

گفتم: «درهم‌تنیدگی چندگانۀ نسبت این ابژه با نسبت‌های بین‌الاذهانی، پیچیدگی این امر را به چنان سطحی از اندیشیدگی می‌رساند که فراتر از یک گفتمان فردی ساده قرار می‌گیرد. فی‌الواقع، این امر  نه به‌مثابۀ درخودبودگی محض، بلکه همچون یک وجود لغیره بالقوه باید لحاظ شود که تمامیّت بسگانگی مفهومی خود را احراز نکرده است؛ و نمی‌کند. مسئله آشکارا نحوۀ سوبژکتیویتۀ جامعه است آن‌گونه که بر جمع کثیری پدیدار می‌شود و نه اشتراک سوژه‌ها در یک ابژۀ مشترک. این بی‌تردید محال است.»

گرخید.

«متشکرم. بسیار مستفیض شدم. فقط یک سؤال. این تجربۀ زیستۀ خودتان بود استاد؟»

«بله، اما اصلاً شخصی نیست.»

چند ایموجی تشکر گذاشت، یک دسته گل سرخ قشنگ هم پس انداخت و دمش را گذاشت روی کولش و… دِ برو! رفت که رفت. دیگر هم نه «از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان». این هم یکی دیگر از فواید فلسفۀ قاره‌ای. به عبارت دیگر، کاربرد این فلسفه منحصر به کافی‌شاپ و قرارهای حضوری نیست؛ در فضای مجازی و، علی‌الخصوص، شبکه‌های اجتماعی نیز غوغا می‌کند.

در واقع، این فلسفۀ فوق‌نظریِ پیچ‌درپیچ کاربردی‌ترین فلسفه در ایران است. یک کتاب فلسفۀ قاره‌ای بخوانید و یک عمر راحت باشید؛ اگرچه خواندن همان یک کتاب، یک عمر زمان می‌برد! البته اگر بنا باشد که آن را خوب بفهمید؛ که صدالبته چنین بنایی در کار نیست. چراکه هیچ‌کس نمی‌فهمد که شما فهمیده‌اید یا نفهمیده‌اید؛ زیرا هیچ‌کس این فلسفه را نفهمیده است و لذا نفهمیدن دیگران را هم نمی‌فهمد. خوبی این فلسفه همین است. هیچ‌کس حاضر نیست آن را بفهمد و، از آن مهم‌تر، هیچ‌کس حاضر نیست بگوید من این موضوع یا این مسئله را نفهمیدم. هر چقدر هم نامفهوم‌تر باشد، بیشتر ادای فهمیدن درمی‌آورند. لذا هر چقدر بیشتر آن را نفهمید، دیگران بیشتر باور می‌کنند که آن را فهمیده‌اید. همین امر کار آدم را راحت‌تر می‌کند.

ولی انصافاً فلسفۀ قاره‌ای چندان هم بی‌دروپیکر نیست. حساب و کتاب خودش را دارد. لذا اگر کسی حوصله داشته باشد، مطالب مفید فراوانی می‌آموزد. متأسفانه کتاب خوبِ خوش‌خوان در این زمینه زیاد نیست. تألیف‌ها به جای خود، دست‌کم ترجمه‌ها حداکثر تلاش خود را می‌کنند تا مقصود مؤلف را هرچه بیشتر نرسانند. از این رو، گزینه‌های خوب چند مورد بیشتر نیست. یکی از بهترین و عالی‌ترین گزینه‌ها کتاب مختصر و مفید سایمون کریچلی است با همین عنوان: «فلسفۀ قاره‌ای». او در این کتاب هیچ مسئلۀ جزیی، مفهوم خاص یا نظریه‌ای مشخص را بررسی نمی‌کند. در عوض، به ویژگی‌ها، روح و کلیت فلسفۀ قاره‌ای می‌پردازد، ربط و نسبت آن را با فلسفۀ تحلیلی نشان می‌دهد، شباهت و تفاوت این دو فلسفه را توضیح می‌دهد و در نهایت راه‌حلی پیشنهاد می‌کند که پلی باشد برای اتصال این دو نوع فلسفه به یکدیگر. هدف هم در اصل ارتقای اصل تفکر فلسفی‌ست و ادای سهم آن به غنای زندگی بشری. در توضیح و تشریح چیستی فلسفۀ قاره‌ای، این کتاب کوچک هنوز هم بی‌رقیب است، لااقل در زبان فارسی. به نظرم همۀ اهل فلسفه باید آن را بخوانند. صریح‌تر بگویم: این کتاب بی‌نظیر است.

 

فلسفه‌ی قاره‌ای

نویسنده: سایمون کریچلی

مترجم: خشایار دیهیمی

ناشر: نشر ماهی