سینا اهل تفکر نیست و پردازش‌گرش خیلی کُند عمل می‌کند. وقتی می‌خواهد مطلبی را با من در میان بگذارد، یک ماه فکر می‌کند که دقیقاً چه بگوید، چطور مطرح کند، چه ساعتی از چه روزی باشد و یک میلیون قیدوشرط دیگر. بدیهی است که بعد از یک ماه کل دنیا عوض شده و آن مسئله هم دیگر از بین رفته است. با این حساب فقط مسائل وجودی اگزیستانسیال قابل طرحند. ماجرای آخرین مسئله هم چنین چیزی بود.

**********

«حالا ذره‌ای از من نمانده که تو را دوست نداشته باشد و ذره‌ای در تو نمانده که من دوستش نداشته باشم. اما با این دره‌ای که میان ماست چه کنم؟ تو را نامتناهی دوست دارم و، به تبعش، فاصله‌ای نامتناهی بین‌مان هست. نه این‌که دستم به تو نمی‌رسد؛ نه، این‌که مسلّم است، ولی حتی به‌زور و با سختی خیالم را به تو می‌رسانم. به‌سختی، لحظه‌ای، تکه‌ای از تو را در خیالم نقش می‌کنم. تو را بی‌نهایت دوست دارم؛ بی‌نهایتی که در جهان نمی‌گنجد، اما من فقط اندکی از آن را در خیال خویش حمل می‌کنم و این منصفانه نیست. هست؟ چه کنم؟ آیا اگر ذره‌ذرۀ خودم را کنار هم بچینم، می‌توانم بر آن دره پلی بزنم؟ اما در آن صورت چه چیزی از من باقی خواهد ماند که به تو برسد؟ خیالم؟

فقط خیالم بدون خودم؟ پس سهم من از دوست داشتن تو چیست، غیر از درد و دوری و دلتنگی و درهم‌کوفتگی استخوان‌های روح؟ آن اوائل که با تو آشنا شدم، فکر می‌کردم، از این به بعد، زندگی می‌کنم و گاهی در زندگی احساس دلتنگی خواهم کرد. حالا می‌بینم که هر چه هست، فقط دلتنگیِ محض است و زندگی در لابه‌لای آن گه‌گاهی سوسو می‌زند. بله؛ در بین دلتنگی لحظاتی را زندگی می‌کنم، آن هم با کمی نای و بسیاری نکبت. باور می‌کنی؟ نه، باور نخواهی کرد. خودم هم باورم نمی‌شود. همین دیشب خواب تو را دیدم. اما چگونه؟ در خواب پیرمردی را دیدم پیچیده در لباسی سبزونارنجی که مشغول خوردن میوه‌های زمستانی بود. آن پیرمرد تو بودی! می‌بینی؟ حتی خواب‌های من هم دیوانه شده‌اند. در آن‌ها همه چیز توئی، چون در بیداری تنها چیزی که نیست، توئی. آه دلتنگی، از جانم چه می‌خواهی؟!»

«آره، همین عالیه. دستت درد نکنه. خوب نوشتی… ولی اول و آخرش با هم نمی‌خونه یکم.»

اعتراض کردم: «چشه مگه؟»

«اولش قشنگه، اما آخرش یه جورائی نچسبه.»

«اونو که خودت گفتی بیارم. تقصیر من چیه خواب‌های چرت‌وپرت می‌بینی؟! راستشو بگو! چی شده سینا؟! حالت خوبه؟ اون پیرمرده دقیقاً چی می‌خورد؟ بلوبری؟»

«عاشق شدم.»

«نگو تو رو خدا. امروز سکۀ بهار آزادی شده بود 13 میلیون و روزبه‌روز هم داره گرون‌تر می‌شه. بدمصب الان در اوج آمادگیه. یه وقت کار دست خودت ندی. سکۀ بهار آزادی خیلی وحشتناکه. به نظرم از این به بعد باید اسمشو بذارن سکۀ زمستان زندانی.»

«می‌خوامش. با همۀ وجودم.»

«خب معلومه. حق داری. منم می‌خوامش. همه با همۀ وجودشون سکه می‌خوان.»

«سکه چیه؟! معشوق و محبوب رو می‌گم. با همۀ وجودم می‌خوامش»

«عقلتو نده دست وجودت. وجودت هیچی نمی‌فهمه. وجود فقط می‌خواد باشه، اما خبر نداره که بودن چقدر خرج برمی‌داره. وجود یک چیز کُهَن و اسطوره‌ایه. خودت باید حالیش کنی که در این دنیای مدرن چه خبره. هر وقت مسئله جدی شد، فقط به یاد سکه بیفت تا برگردی به کف واقعیت. این سکه دیگه داره خیلی ترسناک می‌شه. از سکه‌های باستانی هم گرون‌تر شده. سکه‌های زمان تیرانوسوروس ششم هم انقد نیستن.»

«تیرانوسوروس ششم کیه؟»

«نمی‌شناسیش؟! مقتدرترین امپراطور دایناسورها. دشمناشو می‌خورد.»

«شوخیت گرفته؟ خواهشاً اذیتم نکن!»

«شوخی چیه؟ جدی می‌گم. به حرفم گوش ندی، اذیت می‌شی. الان مهم‌ترین شخصیت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور همین سکه‌س. همه‌کاره خودشه. بقیه نوچه‌هاش هم نیستن.»

«ببین من به مشکل خوردم. می‌خوام باهات مشورت کنم. الان زنگ می‌زنم.»

«نه زنگ نزن. حوصله ندارم. همین‌جا تعریف کن.»

 

یک ساعت و نیم گوش و مغزم را خراشید تا این‌که نت قطع شد. حقیقتاً دلم می‌خواست امواج محوشدۀ اینترنت را ببوسم. تا حالا این‌قدر از قطعی شبکه خوشحال نشده بودم. خلاصۀ حرف‌های سینا این بود که می‌خواست در چشمِ محبوب، مطبوع جلوه کند، ولی اساسی به مشکل خورده بود.

من حقیقتاً تعجب می‌کنم کسی که خوشکل نیست با چه رویی عاشق می‌شود! عشق مختص زیبارویان است. بقیه حداکثر اجازه دارند آدم‌های دل‌سوز و مهربانی باشند و به حیوانات خوبی کنند. سینا هم، برخلاف اسمش که قشنگ و دل‌نشین است، اصلاً به دل آدم نمی‌نشیند. مانده‌ام چطور این اسم را برای این موجود قبیح انتخاب کرده‌اند و بر اساس کدام قسمت از وجودش او را نام‌گذاری کرده‌اند! به هر حال باید یک حداقل مناسبتی میان اسم و مسمّی در کار باشد. صریح‌تر بگویم: ویژگی ذاتی و ظاهری سینا کراهتِ منظر است. درست است که یک نویسندۀ فرانسوی فرموده «زیبایی باید در چشمان تو باشد و نه در چیزی که به آن می‌نگری»، اما این حرف اگر غلط نباشد، دربارۀ جماعت فرانسوی‌ها و اشباه آنان صادق است و لذا جهان‌شمول نیست. معشوقِ سینا حتی اگر در هر کدام از چشم‌هایش یک تانکر زیبایی خالی می‌کرد، باز هم محال بود سینا را کریه نبیند. چهره‌اش طوری بود که باید به طور کامل اوراق می‌شد و طرح خلقت دوباره روی آن صورت می‌گرفت. با این حساب، تنها روزنۀ امیدی که سینا داشت این بود که دودستی به اندک موهایش بچسبد که دچار ریزش روزانۀ حادی شده بودند.

برای همین، بالأخره رفته بود پیش یک پزشک فوق‌تخصص که تخصصش جلوگیری از انقراضِ کرک‌های روئیده‌بر‌جمجمه بود. (موهای سینا نمونۀ مینیاتوری، بل کاریکاتوری، وجود-به-سوی-مرگ بودند.) مشارالیه به او نوعی تقویت‌کنندۀ مو داده بود به اسم ماینوکسیدیل. سینا چند هفته‌ای آن مایع مجهول و مشکوک را به خودش می‌مالید تا این‌که تمام شد و برای خریدنش دست‌دست کرد. در همین مدت یک‌باره ریزش موهایش دو برابر شد و هر چه رشته بود پنبه شد و به قهقرا رفت. خط موهایش از وسط کاسۀ سرش به پشت گردنش عقب‌نشینی کرد. زامبی که بود و از آن پس بدل شد به یک زامبی زشت. با دلهره و تاپ‌تاپ قلب بدوبدو رفت تا دوباره ویزیت شود. پزشک به او گفته بود که این طبیعی است؛ زیرا ماینوکسیدیل برای پوستِ سر در حکم مواد مخدر است و پوست به آن معتاد می‌شود و از این به بعد، باید همیشه و به طور مرتب تا آخر عمر به پوست سر برسد وگرنه ریزش موها خیلی بیشتر می‌شود. حالا سینا لای منگنه گیر کرده بود که چه کند. از طرفی موهای فشن انبوه، در حد کلم‌بروکلی، می‌خواست و از طرف دیگر نه پول یک عمر خرید ماینوکسیدیل داشت و نه حال‌وحوصلۀ مصرف مرتب. حالا زنگ زده بود و انتظار داشت که من او را از این بن‌بست دوطرفه، از این آچمز بیولوژیکی، نجات دهم.

«شامپو چی؟ شامپوی خوب نیست که مؤثر باشه؟»

«قبلاً یک شامپوی خیلی خفن ارگانیک گرفته بودم. ولی، راستش، جواب نداد.»

«چی بود شامپو؟ شامپوی پشم پیل پارسی؟»

«یه شامپوی خارجی بود. شامپوی دُم اسب.»

«چی؟! سُم اسب؟»

«نه، دُم. دُم اسب.»

«مطمئنی؟ فکر کنم سُم اسب بود.»

«میگم دُم اسب بود. عکسشم روش بود. سُم اسب که مو نداره.»

«خب آخه موهات بیشتر در حد سُم اسب بود تا دُمش.»

«وای! واااااای! باشه سُم اسب بود. اصلاً من خودم اسبم. خوبه؟ به هر حال جواب نداد. تقویت‌کننده هم که این‌جوری شد. حالا می‌گی چه گِلی به سرم بزنم؟»

«خب… ببین دارویی چیزی نیست که باعث ترک اعتیاد موهای کله‌ت بشه؟… (زود از سؤالم پشیمان شدم) البته احتمالاً اونو هم باید مرتب استفاده کنی وگرنه ریزش موهات چهار برابر می‌شه.»

«نمی‌دونم راستش.»

«ببینم، اگر همۀ موهای سرت بریزه و پوست سر هیچی نداشته باشه که بریزه و خودشو خالی کنه، اون‌وقت ادامۀ فرآیند ریزش چطوری می‌شه؟ مثلاً مغزت به صورت مایع از زیر پوست می‌زنه بیرون و سررریز می‌کنه؟»

«اینا چیه داری می‌بافی؟! یه چیزی بگو که من مشکلم حل بشه.»

«ببین سینا اون دختره…»

«دختره چیه؟! درست حرف بزن! نازنین. نازنین خانم.»

«سیناجان خانم نازنین – نازنین؟ اسمش همینه؟ آره؟ نازنین؟ واقعاً چه اسم خوبی برای عشق و عاشقی داره! – ببین، خانم نازنین باید تو رو همین‌طور که هستی بخواد. از اولش بخوای فیلم بازی کنی که نمی‌شه، برادر من. بالأخره باید همینی رو که هستی بپذیره. بانو نازنین دیر یا زود خود واقعی تو رو خواهد دید. امروز نشد، فردا. پس سعی نکن خودت رو زیباتر از چیزی که هستی نشون بدی. اجازه بده زیبایی طبیعی تو رو مشاهده کنه و طبق همون انتخاب کنه وگرنه امروز هم تو رو قبول کنه، در آینده پس می‌زنه. زیبایی حقیقی و عشق و اقعی رو از طریق صدق و صداقت طلب کن به نظرم!»

امیدوارم خداوند منّان و مهربان مرا به‌خاطر این دروغ‌ها و نفاق‌هایم در توجیه وضعیت دوستم ببخشد. هر چه باشد، داشتم زشتی‌های یکی از مخلوقات خود او را راست‌وریست می‌کردم، وگرنه من شخصاً خودم هم حاضر نیستم خودم را بابت آن حرف‌های مهوّع ببخشم.

 

باری؛ همان‌طور که مثل روز روشن بود، به‌زودی همه‌چیز تمام شد و سینا موهایش را رها کرد و دیگر خیلی به خرج نیفتاد، ولی با تماس‌هایش پوست از سر من کند.

«پس ولت کرد؟»

«زنیکه به من گفت تو مناسب من نیستی.»

«لیاقت تو رو نداشت، پسر. حقشه! بذار بره ببینم کی رو بهتر از تو پیدا می‌کنه؟ که البته راستشو بخوای باید بگم همه، از جمله خود من.»

این جملۀ آخر را در دلم گفتم تا نشنود.

«ولی می‌دونی مسئله چیه؟ مسئله اینه که من حس می‌کردم و هنوزم حس می‌کنم که اون نیمۀ گمشدۀ خود منه. ما دوتا مثل هم بودیم.»

من از تصور مؤنثی مثل سینا، در حد مرگ، چندشم شد و گمان می‌کنم کل کرۀ زمین اگر قوۀ تصور داشت، نیز دچار چندش می‌شد. درست است که جهان ظرف ظهور شرور است، اما واقعاً تحمل این‌قدر زشتی را هم ندارد.

«خب دیگه کاریه که شده. دیگه خودتو ناراحت نکن. این اتفاق رو به چشم یک تجربه ببین و از اون توشه‌ای بردار برای رخدادهای آینده. نگران نباش! باز هم زندگی هست، زیبایی هست، عشق هست.»

«گفتی عشق یاد این افتادم که برای روز ولنتاین چه برنامه‌ها که براش نداشتم! از یک ماه پیش رفتم دنبال یک جعبۀ قشنگ. یه جعبۀ بزرگ آبی‌صورتی خریدم شبیه قلب. می‌خواستم روز قبل از ولنتاین اونو پر از گل‌های سرخ کنم و یک اودکلن اصل فرانسوی هم نشون کرده بودم بگیرم بذارم وسطش.»

«حالا این عطره چه برندی هست؟ فیک نباشه، کلک؟»

«نه، اورجینال گرفتم. آرتیبل. اونم صد میل.»

«آرتی چی؟ منو یاد بی‌آرتی می‌ندازه. حتماً خیلی بزرگه.دو کیلویی میشه، نه؟ لابد پونصد ششصد هم قیمتشه؟»

«مزخرفات تفت می‌دی واسۀ خودت. میگم آرتیبل صد میل. قیمتش چهار پنج میلیونه. اون گل‌هایی که می‌خواستم بگیرم هم بیشتر از پونصد ششصد می‌شد.»

«جان من، سینا؟! پس خیلیم بد نشد. واقعاً در حقت لطف کرد.»

از ته دل نالید: «لااقل دندون رو جگر می‌ذاشتی بعد از ولنتاین کات می‌کردی. یعنی نمی‌تونستی یک ماه دیگه تحمل کنی؟»

اگر با من بود، که جوابم صددرصد منفی است. اووووه! یک ماه؟! واقعیت این است که تحمل یک روز، بلکه یک ساعت، با او بودن هم بسیار طاقت‌فرسا است. به دلیل همین دشواری نامتعارف، این رنج وجودی غیرضروری، هیچ مشکل غیراخلاقی خاصی ندیدم که با چند دروغ و دونگ و چاخان، و با قطع عمدی نت گوشی، خودم را از دست او خلاص کنم.

 

فردا به من پیام داد:

«یک کتاب خوب به من معرفی کن. رمان باشه.»

«واسه چی می‌خوای؟ وای! باز چی شده؟»

«به یاد سال‌های گذشته می‌خوام دوباره با کتاب‌ها مأنوس بشم. یادت رفته من چقدر کتاب می‌خوندم؟»

«یادم نمی‌آد اصلاً کتابی دستت دیده باشم حتی. تا جائی که یادمه فقط سیگار دستت بود و گاهی هم روزنامۀ فوتبال. یه بار هم یه مجلۀ زرد آشغال دیدم دستت که مهم‌ترین مطلبش یه مقالۀ مسخره بود دربارۀ شکلات قرمز.»

«نه. کتاب هم خیلی می‌خوندم. پس ندیدی! ببین یه رمان خوب بگو دربارۀ انسان‌ها که شکست می‌خورن.»

«رمان عاشقانه می‌خوای؟»

«نه، اصلاً. نمی‌خوام حرفی از عشق باشه. حالم به هم می‌خوره دیگه از عشق و عاشقی. رمانی باشه دربارۀ ظلم و ستم جامعه، و انسان‌هایی که بهشون ظلم می‌شه و از این‌جور چیزا.»

«آها. خب به نظرم رمان رستاخیز تولستوی گزینۀ خیلی خوبیه. اونو ببین، فکر کنم خوشت بیاد.»

«مفصل که نیست؟»

«یعنی چی؟ مثلاً به اندازۀ جنگ و صلح یا آنا کارنینا باشه؟ نه، یه جلد بیشتر نیست.»

«منظورم اینه که خیلی زیاد نباشه. دویست سیصد صفحه نباشه. این‌طوری ارزون‌تره.»

«خب پس باید توضیح بدم که روشن شی.»

«باشه الان زنگ می‌زنم.»

«نه، الان کار دارم. باشه بعداً. خواهش می‌کنم ازت سینا.»

کاش فقط تماس می‌گرفت. دو روز بعد آمد تا از نزدیک با وراجی‌هایش روی کل سیستم اعصابم اسید بپاشد.