اگر در حوزۀ رمان و داستان یک ژانر باشد که من از آن متنفر باشم، آن یکی چیزی نیست جز رئالیسم جادویی. با وجود این، «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز را نمیتوانم نخوانم؛ از بس که خوب است. نهفقط آن را خواندهام، بلکه مرتب به آن نوک میزنم. بله؛ کتاب خیلی خوب فراتر از هر ژانری میایستد و اساساً خودش قائم به ذات خودش است. چنین کتابی خودش روی پای خودش میایستد و خوبیاش در خودش است و وابسته به چیزی دیگر نیست.
با یک حساب سرانگشتی، حدس میزنم حدوداً چهل ترجمه از «صد سال تنهایی» در بازار ایران منتشر شده است؛ و صد البته یکی از یکی بدتر. تقریباً همگی آشغال مکتوب هستند. جالب است که برخی از مترجمان قلابی برای ترجمۀ مسخرۀ خود مقدمۀ تحلیلی هم نوشتهاند! در این بلبشو فقط دوسه ترجمۀ خوب هست. در این یادداشت دوتا از آنها را بررسی میکنم: ترجمۀ دهۀ پنجاه بهمن فرزانه و ترجمۀ اخیر کاوه میرعباسی. من فکر میکردم که ترجمۀ میرعباسی یک سروگردن از ترجمۀ فرزانه بهتر باشد، زیرا بیشتر بازترجمههای ایشان به همین صورت بود. اما بعد دیدم که نخیر؛ ترجمۀ فرزانه همچنان با اختلاف زیاد اول است.
برای اثبات مدعایم، ترجمۀ چهار عبارت از چهار قسمت مختلف رمان را با هم مقایسه میکنم:
1) ترجمۀ فرزانه: «سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.»
این جمله را بهترین جملۀ شروع رمانها میدانم. بله؛ حتی از شروع آناکارنینا هم بهتر است. به موسیقی جمله دقت کنید! فلشبکها را ببینید! در یک جمله، از حال به آیندۀ دور و از آیندۀ دور به گذشتۀ دور، مثل برق، منتقل میشویم. حالا همین را مقایسه کنیم با ترجمۀ دوم:
ترجمۀ میرعباسی: «خیلی سال بعد، جلوی جوخۀ آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بیاختیار بعدازظهرِ دوری را به یاد آورد که پدرش او را برد تا یخ را بشناسد.»
حقیقتاً این جمله را که خواندم یخ کردم! «سالها سال بعد» با «خیلی سال بعد»، «دوردست» با «دور» و «او را به کشف یخ برده بود» با «او را برد تا یخ را بشناسد» تفاوت زیادی دارد.
2) ترجمۀ فرزانه: «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، سیودو بار قیام کرد و در تمام آنها شکست خورد. از هفده زن مختلف، صاحب هفده پسر شد که همۀ آنها قبل از آنکه به سن سیوپنج سالگی برسند یکی بعد از دیگری کشته شدند.»
ترجمۀ میرعباسی: «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، سیودو شورش مسلحانه برپاکرد و در همگیشان مغلوب شد. صاحب هفده اولاد ذکور از هفده زن مختلف شد که همگیشان را در یک شب، قبل از آن که بزرگسالترینشان به سیوپنج سالگی رسیده باشد، یکی پس از دیگری به قتل رساندند.»
به نظرم ترجمۀ فرزانه روانتر، خوشخوانتر و دلچسبتر است. لازم نیست که واژهها و عبارتهای این دو جمله را تحلیل و مقایسه کنم؛ من این را قشنگ حس میکنم. به قول پاسکال دل هم دلایل خاص خودش را دارد. اصلاً به طور کلی، به تعبیر زیبای حافظ خودمان، ترجمۀ بهمن فرزانه «آن»ی دارد که ترجمههای دیگر فاقد آن هستند.
3) ترجمۀ فرزانه: «سالها پس از آن، آئورلیانوی دوم، در بستر مرگ، آن بعدازظهر بارانی ماه ژوئن را به خاطر آورد که برای دیدن اولین پسرش به اتاق خواب گام نهاده بود. بچه وارفته و جیغجیغی بود، کوچکترین نشانی از خانوادۀ بوئندیا در او دیده نمیشد؛ با این حال او برای نامگذاری فرزندش تردیدی نکرد. گفت: “اسمش را خوزه آرکادیو میگذاریم”.»
ترجمۀ میرعباسی: «سالها بعد، در بستر مرگ، آئورلیانو سگوندوعصری بارانی در ماه ژوئن را به یاد آورد که وارد اتاق خواب شد تا پسر ارشدش را ببیند. با اینکه بیرمق و زِرزِرو بود و هیچ نشانی از خاندان بوئندیا نداشت، بیمعطلی نامش را انتخاب کرد. گفت: “اسمش را میگذاریم خوسه آرکادیو”.»
خب، ببینید، به نوزاد پسر نمیگویند پسر ارشد. وقتی به بیستسی سالگی رسید، آن وقت میتوان او را پسر ارشد نامید. همچنین زِرزِرو؛ نوزاد جیغ میزند و نه زِر، و لذا جیغجیغی خیلی بهتر است. نوزاد باید به سن من برسد تا بتواند زِرزِر کند و زرزرو شود.
4) ترجمۀ فرزانه: «در آن ایام وضعیت عمومی چنان سست و ناپایدار بود که کسی حوصله نداشت در رسواییهای خصوصی فضولی کند.»
ترجمۀ میرعباسی: «آن موقع، وضعیت عمومی به قدری نامطمئن بود که کسی حال و حوصله و هوش و حواس این را نداشت که به جنجالهای خصوصی توجه کند.»
واقعاً مردم نسبت به رسواییهای خصوصی چه میکنند؟ من یکی که «توجه» نمیکنم، بلکه «فضولی» میکنم.
قانع شدید؟ اگر دلایلم قانعکننده نبودند، حالا برگ بندهام را رومیکنم. ای مردم، بدانید و آگاه باشید که ترجمۀ میرعباسی هم اساسی سانسورشده است. صرح بگویم: حذفیات دارد و بد جاهایی هم از آن حذف شده است. ماجراهای خاکبرسری و کارهای بیادبی به کنار، بعضی از زیباترین عبارتهای رمان از دست رفتهاند؛ برای مثال در ترجمۀ میرعباسی از خواندن این جمله محرومید: «هر دو به چنان مهارتی رسیدند که حتی وقتی از شدت هیجان فرسوده میشدند، از آن حالت خستگی و فرسودگی نیز به بهترین وجهی استفاده میکردند. متوجه شدند که یکنواختی عشق امکاناتی کشفنشده در بر دارد که بسی غنیتر از امکانات خود شهوت است.»
اما حالا این سؤال مطرح میشود که اصلاً چرا باید این رمان را خواند؟ پاسخ رایج این است: چون این رمان خیلی خوب است؛ هم از جهت فرم و هم از جهت محتوا. رمان با ضربآهنگی تند پیش میرود. هیچ خبری از سکون و زوائد نیست. مارکز در مسیر رمان نه جایی توقف میکند و نه به حاشیه میرود. در سرتاسر رمان – شاید باور نکنید – حتی یک جملۀ اضافه نمیبینید. مارکز به رمانش آب نبسته و لذا هیچ جایش آبکی نیست. او نشان داده که واقعاً مسلط بر کار خویش است. خواننده واقعاً حس میکند که نویسنده صد سال را به صورت یکنواخت با سرعتی ثابت از جلوی چشمش میگذراند. صد البته که رمان یک لایۀ سیاسی جدی دارد. خالی از نقد اجتماعی نیست و رگههایی فلسفی هم در آن به چشم میخورد. اما مارکز آگاهانه بر قصهگویی متمرکز شده است و بارها بهصراحت اعلام کرده که رمانش هیچ جنبۀ نمادین و تمثیلی ندارد. جالب است که حتی تفسیرهای عمیق از رمانش را رد کرده و در مقالات خود تصریح کرده که چنان منظوری نداشته است. برای مثال، خروس یعنی خروس و نه هیچ چیز دیگر!
ولی من پاسخ دیگری دارم: این رمان را باید خواند، زیرا یک قصۀ بسیار عالی است! به عبارت دیگر، من ویژگی اصلیاش را قصهگویی ممتاز آن میدانم. این قصه بودن و قصهگویی را باید کمی توضیح دهم.
اگر کسی قصه و قصهگویی را دوست دارد، باید این رمان را بخواند. مارکز در این رمان قصههای فراوانی میگوید، با عالیترین شکل قصهگویی. به عبارت دیگر، مارکز قصههایی تعریف میکند از جنس همان قصههای سنتی مادربزرگها، اما آنها را به سطح ادبی بالایی ارتقاء داده است. او قصهگویی را به طراز ادبیات فاخر بالا میبرد و با این کار میتواند الگویی باشد برای هر کسی که میخواهد قصه بگوید یا تعریف کند.
اما اصلاً قصه چیست و چه اهمیتی دارد؟ قصه همه چیز است و همه چیز قصه است. اگر خوب دقت کنیم، میبینیم که همۀ امور بهنوعی در قالب قصه جا میشوند. تاریخ، سیاست، مقالهها، کتابهای علمی و… همگی از منطق قصه پیروی میکنند. کسی همچون اومبرتو اکو تأکید میکند که حتی پژوهشهای آکادمیک نیز تابع منطق قصه هستند. لذا همۀ گفتهها و نوشتههای ما نوعی قصه است. کسی که قصهگویی را بلد باشد، در همۀ زمینهها بهتر میتواند حرف بزند، بیندیشد و بنویسد. برای نمونه، یکی از اقتصاددانان معاصر این مطلب را دربارۀ دانش اقتصاد نیز صادق میداند: «ذهن انسان چنان ساخته شده است که برحسب روایتها میاندیشد». و در ادامه به مطلبی اشاره میکند که بوی بیم و امید میدهد: «بیشتر انگیزههای ما انسانها نیز از تجربۀ داستان زندگیمان بهدست میآید، داستانی که برای خودمان تعریف میکنیم و چارچوبی برای انگیزۀ ما فراهم میسازد. اگر چنین داستانهایی نبود، زندگی میشد “نکبتی در پی نکبتی دیگر”. این در مورد اعتماد به یک ملت یا شرکت یا نهاد نیز صدق میکند. رهبران بزرگ برجستهترین آفرینندگان داستانها هستند.»
سردبیر
سردبیر ماهدبوک