برق نقرهای (و پنج داستان دیگر)
نویسنده: آرتور کانن دویل
مترجم: کریم امامی
ناشر: انتشارات هرمس
خورشید درخشانی بر زمین پرتوافشانی میکرد، ولی هوا سوز نیروبخشی داشت که انسان را به تلاش و کوشش وامیداشت. در تمام آن منطقۀ روستایی تا دامنۀ تپههای پرنشیب و فراز اطراف اَلدِرشات بامهای سرخ و خاکستریِ کلبههای کوچکِ دهاتی از میان سبز روشنِ سبزههای نورسته سرک میکشیدند.
من با شور و شوق شخصی که تازه از میان دود و دمِ خیابان بِیکِر نجات یافته است، فریاد کشیدم: «چقدر زیبا و باطراوت هستند، مگر نه؟»
ولی شرلوک هولمز سرش را با حالتی جدی تکان داد.
گفت: «میدانی واتسن، که یکی از اشکالات ذهن آدمی مثل من این است که ناچارم به همه چیز از زاویۀ موضوع تخصص خود نگاه کنم. تو به این خانههای پراکنده نگاه میکنی و از زیبایی آنها به وجد میآیی. وقتی من به آنها نگاه میکنم تنها فکری که به ذهنم خطور میکند احساسِ انزوای آنها است، و اینکه در آنها چقدر میتوان بهراحتی و با جسارت مرتکب جنایت شد.»
گفتم: «خدای بزرگ! جرم و جنایت چه ربطی به این کلبههای عزیزِ قدیمی دارد؟»
«همیشه اینجور جاها نوعی وحشت در من ایجاد میکنند. واتسن، من از روی تجربه معتقد شدهام که در پستترین و کثیفترین کوچههای لندن هیچوقت مردم آنقدر گناه نمیکنند که در نواحی زیبا و خندان خارج از شهر.»
«شما مرا میترسانید!»
«دلیلش روشن است. توی شهر فشار افکار عمومی کاری را انجام میدهد که قانون از انجامش عاجز است. هیچ پسکوچهای نیست که صدای فریاد یک کودکِ تحت شکنجه یا صدای ضربهای که شخص مستی وارد آورد به گوش همسایگان نرسد و موجی از همدردی و انزجار ایجاد نکند، و از آن گذشته دستگاه عدالت آنقدر نزدیک است که با یک کلمه شکایت بهراه میافتد، و فاصلۀ میان محل جنایت و محکمه یک قدم بیشتر نیست. حالا به این خانههای منزوی نگاه کن که هر کدام در وسط مزرعههای خود ساخته شدهاند و در اکثر موارد پر از آدمهای نادانی هستند که از قانون کمترین خبری ندارند. فکر کن چه اَعمالی در نهایت قساوت و شقاوت در اینجور جاها میتواند سالهای متمادی انجام بگیرد و احدی خبردار نشود. اگر این بانویی که از ما کمک خواسته است رفته بود در شهر وینچستر زندگی کند، من هیچ نگران حالش نبودم. این هشت کیلومتر منطقۀ روستایی است که خطرآفرین است. با این همه، روشن است که خودش شخصاً در خطر نیست.»