سرگذشت هکلبری فین

نویسنده: مارک توین
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: انتشارات خوارزمی

تام با دلخوری گفت:
«ولی این کاری که ما داریم می‌کنیم خیلی آسون و ناجوره. کشیدن یه نقشۀ سخت خیلی کار سختیه. نه نگهبانی این‌جا هست که چیزخورش کنیم، نه چیزی. در صورتی که نگهبان حتماً باید داشته باشیم. حتی یک سگ هم نیست که دوای خواب بش بخورونیم. جیم هم فقط یک پاش به زنجیر، بسته‌س، اونم یه زنجیر سه‌متری که دمش رو انداخته‌ن به پایۀ تختش. خوب، تنها کاری که باید کرد اینه که پایۀ تخت رو بلند کنی زنجیر رو از توش دربیاری. جیم می‌تونست راحت از اون دریچه بیاد بیرون، منتها راه افتادن با اون زنجیر سه‌متری که به پاش بسته‌س فایده‌ش چیه؟ هک، من تا حالا هیچ بساطی احمقانه‌تر از این ندیدم. تمام مشکلات را خودمون باید از خودمون دربیاریم. این وضع یه خوبی که داره اینه که ما باید جیم رو از خطرها و مشکلاتی نجات بدیم که به دست خودمون درست کردیم، نه خطرها و مشکلاتی که به دست آدمائی درست شده باشه که وظیفه‌شون بوده درست کنن، این افتخارش بیشتره، ما باید همۀ این‌ها رو از کلۀ خودمون دربیاریم. خوب، حالا تا من دارم فکرهامو می‌کنم باید بگردیم یه چیزی پیدا کنیم که باش ارّه درست کنیم.»
«ارّه می‌خوایم چه‌کار؟»
«ارّه می‌خوایم چه‌کار؟ مگه نمی‌خوایم پایۀ تخت رو ببریم که زنجیر رو ازش دربیاریم؟»
«مگه خودت نگفتی اگه پایۀ تخت رو بلند کنی زنجیر ازش درمی‌آد؟»
«هک‌فین، اینم از اون حرفای مخصوص خودته. تو همه‌اش می‌خوای مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها کار بکنی. مگه تو تا حالا کتاب نخونده‌ای؟ کی تا حالا زندونی رو این‌جوری مثل خاله‌زنک‌ها آزاد کرده؟ نخیر، نظر همۀ مراجع اینه که باید پایۀ تخت رو برید و همین جور ولش کرد. خاک‌ارّه رم باید خورد، برای این‌که لو نره؛ دور اون جای ارّه‌شده رم باید روغن و گِل مالید که هیچ آدم تیزبینی نتونه تشخیص بده که پایۀ تخت ارّه شده؛ باید خیال کنه پایه سالم سالمه. اون وقت شبی که آمادۀ فرار هستی یه لگد می‌زنی به پایه، پایه از زیر تخت درمی‌ره، زنجیر رو می‌کشی بیرون، کار تمومه. تنها کاری که باید بکنی اینه که نردبون طنابیت رو بندازی به کنگرۀ قلعه، از نردبون سرازیر شی، بیفتی تو خندق قلم پاتو بشکنی – چون آخه طنابت شش متر کم می‌آد – تو خندق آدم‌های خودت با چندتا اسب آماده وایسادن، بلندت می‌کنن می‌ذارنت رو زین اسب، می‌زنین می‌رین به سرزمین خودتون. معرکه‌س، هک. کاشکی این کلبه خندق هم داشت. اگه وقت کردیم شب فرار یه خندق هم می‌کنیم.»
گفتم: «وقتی ما از زیر کلبه نقب می‌زنیم دیگه خندق می‌خوایم چه‌کار؟»
ولی تام حرف مرا اصلاً نشنید. من و همه‌چیز دیگر از یادش رفته بودیم. چانه‌اش را گذاشته بود روی دست‌هاش، داشت فکر می‌کرد. کمی بعد آهی کشید و سرش را تکان داد، باز آه کشید و گفت:
«نه، نمی‌شه – زیاد لزومی نداره.»
گفتم: «چی زیاد لزومی نداره؟»
گفت: «که پای جیم رو ببریم.»
گفتم: «ای داد! اصلاً هیچ لزومی نداره. پای این بدبخت رو می‌خوای ببری که چی؟»
«آخه بعضی از بهترین مراجع این کار رو کرده‌ن. دیده‌ن زنجیر رو نمی‌تونن ببرن، دست خودشونو بریده‌ن و دررفته‌ن. پا از دست هم بهتره. البته جیم چون سیاهه دلیل این کار حالیش نمی‌شه، نمی‌فهمه این کار در اروپا رسمه.»

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!