انسانیت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم

نویسنده: جاناتان گلاور
مترجم: افشین خاکباز
ناشر: نشر آگه

به موجب برآوردهای یک آمریکایی، در جنگ جهانی دوم، بمباران منطقه‌ای آلمان حدود 305 هزار غیرنظامی را کشته بود. ادارۀ آمار فدرال در ویسبادن بعد از جنگ تعداد غیرنظامیان کشته‌شده را 593 هزار نفر اعلام کرد. اما باید به واقعیتی که در ورای این آمارها قرار دارد دقت کنیم.
در ژوئیه سال ۱۹۴۳ بمباران هامبورگ آغاز شد. بریتانیا به کمک آمریکا حملۀ هوایی بسیار عظیمی به راه انداخت. آسمان شهر در شب ظرف چند دقیقه بدل به جهنم شد. بمب‌ها بر شهر باریدن گرفت و آتش‌سوزی حاصل از آن‌ها به طوفان عظیمی از آتش بدل شد. حرارت آن به ۸۰۰ درجه می‌رسید. کسانی که نزدیک بودند زنده‌زنده سوختند و خاکستر شدند. اجساد اینان حتی قابل‌شناسایی نبود. بسیاری نیز در پناهگاه‌ها رفته بودند تا در امان بمانند، اما غافل از این‌که طوفان آتش نیاز به اکسیژن فراوانی دارد و تمام هوای مناطق اطراف را کاملاً می‌بلعد. به همین دلیل، افرادی که در پناهگاه‌ها بودند خفه ‌شدند و مردند. برخی قبل از خفگی پا به فرار گذاشتند و به خیابان‌ها ریختند. اما حرارت زیاد، آسفالت را ذوب کرده بود و هر کسی بر آن پا می‌گذاشت در آن به دام می‌افتاد و به‌تدریج کباب می‌شد. برخی برای نجات خود تلاش ‌کردند تا با دست‌های‌شان پاها را از آسفالت بیرون بکشند، اما دست‌های آنان نیز گیر می‌کرد. این افرادی که چهاردست‌وپا شده بودند، از درد فریاد می‌زدند. حرارتِ زیاد قسمت‌های نرم پهلوی شکم را آب می‌کرد و امعا و احشا افراد از آن‌جا بیرون می‌ریخت. جمجمۀ برخی افراد نیز بر اثر حرارتِ شدید ترکیده بود و مغزشان بیرون زده بود و بر زمین پاشیده شده بود. چیزهایی شبیه عروسک‌های اسباب‌بازی سوخته بر زمین ریخته بود. آن‌ها کودکان بودند. چیزی که باعث می‌شد عروسک پنداشته شوند، این بود که همگی یک حالت داشتند: دست‌ها مقابل صورت خشک شده بود؛ تا آخرین لحظات با دست‌های کوچک خود از سوختن صورت خود محافظت می‌کردند. بازماندگان باید چندین هفته، در میان بیماری‌هایی که موش‌های بزرگ در شهر پخش می‌کردند جنازه‌ها را به خاک بسپارند. در پایان فقط خاک و خرابه و خاکستر به جا ماند. یکی از شاهدان عینی در پایان توصیف خود گفته است:«هیچ صدایی از کسی به گوش نمی‌رسید. هیچ فریادی شنیده نمی‌شد. انگار جهان به پایان رسیده بود.»

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!