آن طرفِ عطفِ کتاب، همانجا که انگشت شصت راستم را روی لبههای صفحات میگذارم و کتاب را باز میکنم، سیاه شده است. سیاهِ سیاه، مثل کف کتری آشپرخانه. همهاش کار همان یک انگشت خودم است و نه هیچ انگشت دیگری. دست هیچکس به این کتاب نخورده است؛ زیرا آن را هرگز به کسی امانت ندادم. آن سیاهی بدنما جای دلخوری ندارد، چون باید روکش پلاستیکی هم تجزیه میشد. بله؛ وگرنه جلد اصلی متلاشی میشد. باید هم آن را جلد میگرفتم، زیرا دوازده سال است که آن را به دست میگیرم. و همچنان از خواندنش حظ میکنم. این کتاب از شدت پختگی رو به انفجار است و آنچنان لذتبخش است که گاهی به این فکر میکنم که بقیۀ مردم اصلاً از چه چیزی لذت میبرند؟! هر ساله پاییز که میشود به همین صورت دوباره هوایی میشوم و به سراغش میروم؛ زیرا حالم را خوب میکند و با همین یک کتاب در دلم بهار میشود.
پاییز سال 1388 بود که برای قدم زدن به کتابفروشی رفته بودم. همینکه چشمم به آن افتاد، درجا خشکم زد. باورم نمیشد چنین کتابی از چنان فیلسوفی بهدستمان بیفتد. آن سالها هنوز فلسفه با زندگی گره نخورده بود، برعکس امروز که کتابهای فلسفی یکیدرمیان فلسفۀ زندگی و کافیشاپ و موقعیتهای اجتماعی هستند. در هر صورت، با ناباوری خریدمش. البته دوتا. یکی برای خودم و یکی هم برای مهدی. به سی چهل نفر هم معرفیاش کردم. حالا را نگاه نکنید که همه متخصص شوپنهاور و آرتورولوژی هستند. آن سالها کسی شوپنهاور را نمیشناخت. من با خواندن فصل مربوط به شوپنهاور در «تاریخ فلسفۀ» کاپلستون و «تاریخ فلسفۀ» ویل دورانت تا سالهای سال سرقفلی این فیلسوف را در دانشگاه از آنِ خودم کردم. امروز؟ امروز با خواندن چند سطر از کتاب دورانت میتوان هم متخصص شد و هم کتابنخوانی را فلسفی جلوه داد:
«غوطه خوردن مداوم در اندیشۀ دیگران، موجب محدودیت و ضعف اندیشۀ شخص میشود و زیادهروی در این کار ذهن را فلج میسازد. مطالعۀ بیشتر شبیه به تلمبهای است که ذهن را خالی میکند تا از فکر دیگران پُر سازد. مطالعه دربارۀ موضوعی پیش از اندیشه دربارۀ آن خطرناک است. در حال مطالعه شخص دیگری به جای ما فکر میکند و ما فقط تابع ذهن دیگری هستیم. بدین ترتیب اگر کسی تمام وقت خود را صرف مطالعه کند، قدرت تفکر را از دست میدهد. تجربۀ جهان باید بهمنزلۀ متن باشد و اندیشه و علم بهمنزلۀ شرح آن. تجربۀ کمنظیر کتابهایی است که در هر صفحه دو سطر متن و چهل سطر شرح دارد.» (1)
بر همین اساس، در سالهای اخیر پیشرفتهای بسیار خوبی در زمینۀ بیسوادی و کتابنخوانی داشتهایم.
«در باب حکمت زندگی» را بهعنوان هدیه برای مهدی نخریدم. یکجور مأموریت ویژه بود. مأموریتی که ناشی از استراتژی منحصربهفرد مهدی برای کتابخوانی بود. چیزی که تابهحال نزد هیچکسی ندیدم و بعید میدانم حتی به ذهن کسی خطور کرده باشد. به همین دلیل، میخواهم این روش جالب را معرفی کنم.
یافتن کتابهای خیلی خوب اصلاً کار راحتی نیست. خصوصاً در این زمانه که تعداد کتابها سر به جهنم میزند. بیشترشان هم آشغال مکتوباند. به همین دلیل، دغدغهمندان و علاقمندان روشهایی را برای کشف کتابهای خوب در پیش میگیرند. راحتترینش مراجعه به سایت ماهدبوک است. در مرتبۀ بعد این است که مثلاً به کسی بگویند که بدون هیچ حرف و حدیث و بحث و اما و اگری کتاب خوب معرفی کند تا بروند تهیه کنند. به عبارت دیگر، مرحلۀ گشتن و بررسی و یافتن را از سر خود باز میکنند و سوار بر تلاش دیگران میشوند. مهدی زرنگتر از این حرفها بود و چند مرحله جلوتر از این کارها پیش رفته بود. او مرحلۀ خرید کتاب را هم به عهدۀ من گذاشت. نه اینکه بگوید کتاب خوب را بخر و به من بده و پولش را بگیر. با شناختی که از بعد عرفانی و معنوی من داشت، میدانست که به احتمال زیاد در این صورت سرش بیکلاه و دستش بیکتاب خواهد ماند. نقداً پولی قلمبه به من داد و گفت بخر و بیار.
«چی بخرم؟»
«هر چی. هر کتاب خیلی خوبی که برای خودت گرفتی برای من هم بخر و بیار. یک شام هم مهمون من. میریم فستفود جناب سرهنگ.»
و اینهوا پول داد، 200 هزار تومان. با الان مقایسه نکنید؛ آن زمان یک دنیا پول بود برای کتاب. همینقدر بگویم گرانترین کتابی که برایش خریدم «از هگل تا نیچه»، اثر کارل لویت، بود. کتابی 600 صفحهای که فقط 9500 تومان قیمت داشت. لاکردار هر چقدر برایش کتاب میخریدم، پولها تمام نمیشد. هنوز هم بعد از آن همهسال با او تسویه حساب نکردهام. ولی اوضاع و احوال فعلی خیلی خوب شده است؛ چون اینبار که ببینمش با یک کتاب 50 صفحهای از نشر برکه نهفقط با او تسویهحساب میکنم، بلکه چند تومنی هم به من بدهکار میشود. این مطلب را که به شوخی و جدی با او در میان گذاشتم، گفت: «چی؟! نه، کتاب نمیخوام. بقیۀ پولمو پس بده!»
پینوشت:
(1) تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمۀ عباس زریاب خویی، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحۀ 298.
سردبیر
سردبیر ماهدبوک