تصرف عدوانی (داستانی دربارۀ عشق)

نویسنده: لنا آندرشون
مترجم: سعید مقدم
ناشر: نشر مرکز

استر گفت: «طالبان به‌مراتب بدتر از همۀ امپریالیسم آمریکا در جهان است.»
هوگو گفت: «طالبان را غرب درست کرده…»
استر گفت: «طالبان خودشان خودشان را درست کرده‌اند. هیچ‌کس این باورها را به‌زور به آن‌ها تحمیل نکرده. این باورها را دارند. به آن‌ها ایمان دارند و اجرایشان هم می‌کنند… و بدا به‌حالِ زنانی که جلوِ راهشان قرار می‌گیرند.»
هوگو گفت: «آهان… منظورت چیست؟»
استر گفت: «منظورِ خودت چیست؟»
هوگو معلم‌وار گفت: «در اعتراض به سرکوب، آدم‌ها طالبان می‌شوند. تروریسم تنهاسلاحِ انسانِ فقیر است.»
استر از این‌که می‌دید مردی که دوستش دارد، این حرف‌های سست و ساده را طوطی‌وار تکرار می‌کند و نیرو یا تواناییِ فراتر رفتن از آن‌ها را ندارد، ملول و کسل شد.
فکری در سرش به‌حرکت درآمد. فکر با کمرویی، مثل کسی که از مکان‌هایِ باز و همگانی می‌هراسد، در امتدادِ دیوارهایِ سلول‌هایِ مغزش پیش رفت، اما به‌رغم همه‌چیز، هر دو – هم فکر و هم انسانِ هراسان – بیرون رفته بودند: این آدمی نیست که استر بخواهد با او زندگی کند. نمی‌تواند خودبسندگیِ سیاسی و اخلاقیِ چنین آدمی را تحمل کند.
پرسید: «چرا فقط مردمِ کشورهایِ غربی باید پاسخ‌گوی اعمال و نظراتشان باشند و دیگران نباشند؟ تو و امثالِ تو جهان را به دو دستۀ ثابت و تغییرناپذیر تقسیم می‌کنید: مسئولان و بی‌گناهان… قدرت‌مداران و درماندگان… چطور می‌توانید با خودتان کنار بیایید که این‌طور بی‌رحمانه در مورد همۀ کسانی که جزءِ خودتان نمی‌شمارید، تحقیرآمیز حرف بزنید؟»
زنِ دوم که شاید زنِ اول بود، به‌گمانِ خود خردمندانه گفت: «آدم باید تحلیلی از قدرت داشته باشد.»
استر گفت: «آدم باید این را هم ببیند که بی‌قدرت‌ها چگونه اِعمالِ قدرت می‌کنند و این‌که بی‌قدرتی به این معنا نیست که آدم خودبه‌خود ارزش‌های نیک دارد. قدرت وابسته به موقعیت است. ساختارها در همۀ موقعیت‌ها وجود دارند و انسان‌ها در چهارچوب آن‌ها حرکت می‌کنند و با هم و با ساختارها به‌شکلِ متساوی‌الاضلاع مرتبطند. شخص واحد در زمینه‌های متفاوت، در جاهایِ مختلفِ این ساختارها قرار می‌گیرد. قدرتمند و فاقدِقدرت بودن به رنگِ پوست، دین یا جغرافیا ربط ندارد.»
هوگو گفت: «کسی نگفت به رنگِ پوست، دین یا جغرافیا ربط دارد…»
استر گفت: «نگفتی؟! پس چطور همیشه در هر قضیه‌ای، می‌توانید از پیش بدانید که چه‌کسی در موقعیتِ ضعیف قرار دارد؟»

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!