کتاب خیلی خوب چگونه کتابی است؟ به نظرم چنین کتابی باید آنقدر جذاب باشد که در سختترین و بدترین شرایط کتابخوانی هم آدم را مجبور کند که بخواندش. کتاب هنری نکرده اگر که بتوانیم در سکوت و خلوت منزل، لمیده بر کاناپه، آن را بخوانیم؛ هنر کتاب این است که بیرون از منزل، در شلوغی و هیاهو نیز نتوانیم آن را نخوانیم. چنین چیزی را بارها با همۀ وجودم تجربه کردهام. میخواهم یکی از آنها را تعریف میکنم که مربوط میشود به طولانیترین و جذابترین رمانی که در نوروز خواندم.
سالها سال پیش، در یک روز دلانگیز بهاری در بهشتِ اردیبهشت که انگار عطر بهارنارنج را در هوا افشانده بودند، کتاب درشت جدیدم را در کیفم چپاندم. در واقع آن را، یک ماه قبل، از نوروز به دست گرفته بودم و بهشدت به آن علاقمند شده بودم. از آن زمان همیشه همراهم بود تا در وقتهای پِرت داخل مترو و اتوبوس ادامۀ ماجراهای شگفتانگیزش را بخوانم. در تهران، برخلاف دیگر شهرها و روستاها، خیابانها بعد از پایان فروردین تا خرتناق پر میشد از جمعیتی که شور زندگی در پاهایشان میدوید. در یکی از همان روزها وارد مترو شدم.
در ایستگاه شلوغ شهید مفتح یک چشمم به خط داستان بود و چشم دیگرم به دماغۀ قطاری که وارد ایستگاه میشد. باید خودم را با فشار و مقداری هوچیگری به داخل واگن میرساندم … که بل…أ..خَ…ره… رساندم.
نمیتوانستم صبرکنم تا به جایی برسم که خلوت باشد. از هیجان داستان داشتم میمردم. میخواستم همانجا با همان شرایط کتاب را بیرون بکشم و بخوانم، ولی آرنج پشت سری سقلمهای به کمرم زد. میخواست مرا از واگن قطار بیرون بیندازد. من جاخالی دادم، اما بینی دختر روبهرویی صاف در چشمم فرو رفت. پس از استخراج بینی، خودم را کنار کشیدم و تا آمدم خودم را جمعوجور کنم، بر اثر فشار جمعیت، اینبار بینی من مستقیم وارد ناف کسی شد. خودم را که بیرون کشیدم، سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه خبر است. دو متر خانم بود! بغلدستیام که مثل من مبهوت قدش بود به او گفت: «اون بالا هوا خوبه؟»
با خودم فکر کردم:«چنین قدی در چنین جایی فیتِ کتابخوانی است. اگر همقدش بودم از آن بالا کتاب خواندن چه حالی داشت!»
بعد همت کردم و تکانی جانانه خوردم تا کمی جا باز کنم. کتاب را بیرون کشیدم و خواستم آن را محکم به سینهام فشار دهم که یکباره در گردنم فرو رفت و نزدیک بود دستیدستی خودم را به کشتن دهم. خوشبختانه ایستگاه امام خمینی خیلیها پیاده شدند و برای کتاب جایی باز شد. بالأخره کتاب پرسشده را بالاآوردم و بازکردم و شروع کردم به خواندن. در همان لحظه جمعیتی تازهنفس هجوم آوردند. من هم دیدم هوا پس است. فلنگ را بستم و به دورترین نقطۀ واگن فرار کردم و همانجا کِز کردم. اینبار کتاب در فاصلۀ ده سانتیمتری صورتم بود. و خواندن را شروع کردم و خواندم و خواندم و خواندم.
هیچکس و هیچ چیز را نمیدیدم؛ چون صفحه تمام صورتم را پوشانده بود و کتاب تمام فضای ذهنم را پر کرده بود.
صفحه که تمام شد با نوک انگشت شست دست چپم گوشۀ صفحه جدا کردم و با نیمۀ راست دماغم آن طرفش را گرفتم و با ضربهای آن را به سمت راست هل دادم. در آخر هم با انگشت شصت دست راستم صفحۀ بلند شده را سر جایش نشاندم.
مجبور بودم. باید تماموقت و در هر شرایطی آن رمان را میخواندم و به سرانجام میرساندم. یکی دو جلد که نبود که در منزل راحت تهش را بالا بیاورم. لاکردار هشت جلد مفصل بود.
خانمی کنارم بود و حدس میزنم او هم داشت کتاب را با من را میخواند. نگاهی به من کرد و پرسید:
«خیلی جذابه؟»
«بله؟ چی گفتین؟»
«گفتم کتابش خیلی جذابه؟»
تا بناگوش لبخند زدم و گفتم:«خیلییی. اصن عاااشقشم.»
و دوباره با دماغ و چشم و سر و صورت در کتاب شیرجه زدم. نهفقط با دماغ، بلکه حتی با همۀ ذهنم و تخیلم و هر آنچه که در درونم بود.
در پستوی یکی از اتاقهای متروکِ کاخ ورسای بودم و چهارچشمی همهجا را میپاییدم مبادا مادر خبیث هنری سوم مرا ببیند و دخلم را بیاورد. بله؛ عروسی یک کاتولیک با یک پروتستان در کاخ لوور، در عین حال که خیلی صلحآمیز به نظر میرسید، اما توطئههای بزرگ دهشتناکی را در پشت خود پنهان کرده بود. دعواهای شدید سیاسی-مذهبی قرن شانزدهم و هفدهم آخر سر از کشتاری خونین درآورد؛ همان قتلعام مشهور پروتستانها در سن بارتلمی.
الکساندر دوما (1802-1870) تاریخ را در بستر داستان روایت کرده است؛ آنچنان داستانی هیجانانگیز که گاهی دودستی جلوی دهان خود را میگیری که مبادا کسی صدای تندتند نفس کشیدنت را بشنود؛ یا قلبت چنان به تخت سینهات میکوبد که انگار میخواهد قفسۀ سینه را بشکافد و فرار کند. با خودت میگویی مبادا کسی بفهمد و به ملکۀ مادر یا هنری سوم گزارش بدهد؛ که آن وقت است که پخپخ کارت تمام است. یعنی احتمالاً آنوقت سرنوشت تو هم مثل آن پسرکِ بینوا میشود که از در مخفی اتاق ملکۀ مادر به فاضلاب منتهی به رودخانۀ سن افتاد و قصۀ کوتاه زندگیاش تمام شد. شاید هم مرموزتر سربهنیست میشدیم؛ مثلاً با آن شیشههای سمّی ما را میکشتند که به طور سفارشی برای دربار ساخته میشدند و از بساط کیمیاگرانِ شیمیدان میآمدند.
به هر حال میخواستم از کاخ بیرون بروم. بعد از کمی این پا و آن پا، از اتاقک تاریک بیرون آمدم تا به راهروی اصلی کاخ برسم. ناگهان با ملکۀ مادر چشم در چشم شدم. همانجا خشکم زد. دستش را بلند کرد تا گردنم را بگیرد. با خشم و فریاد داد زدم:«ایستگاه آخره».
زود به خودم آمدم و قبل از بسته شدن درهای قطار، سریع خودم را بیرون انداختم. نزدیک بود موازی با حرکت قطار تخیل، جانم را سر هیچ و پوچ فدا کنم.
خب من پیاز داغِ ژانر وحشت قبل از طوفان را طلایی کردم، ولی آخر کتابی که قهرمانان دوستداشتنی ما را به پای جوخه اعدام میبرند و میگویی حیف از آن عشاقِ تازهنفس که زود به پایان جادۀ پرماجرای زندگی رسیدند… آه، هشت جلدش هم واقعاً کم است.
دوستانی که میخواهند به این کتاب و مترجمش ایراد بگیرند، باید عرض کنم که بله؛ من هم از جیکوپیک ترجمۀ این اثر خبر دارم. میدانم مطابق با اصل نیست و آقای ذبیحالله منصوری (1278-1365) چند کتاب دوما را روی هم ریخته و هم زده و چنین سنتزی از آن ساخته است. خب به نظرم این نقص کار جناب دوما بود که نتوانست چنین رمانی را به این خوبی بنویسد؛ و نه عیب ترجمۀ آقای منصوری. لذا نهفقط ما، بلکه حتی خود دوما هم باید از چنین مترجمی سپاسگزار باشد. همانطور که بعضی ترجمهها از متن اصلی پایینتر و بدترند، بعضی ترجمهها از متن اصلی بهتر و بالاترند؛ مثل ترجمۀ منصوری و مثل قبل از طوفان که طوفانی است از کلام و کلمات. قسم به کلمه که میخنداند، میگریاند، بالا میبرد، بر زمین میکوبد، زنده میکند و میمیراند. قسم به کلمه که طوفان به پا میکند.
سلام. بسیار عالی . مرسی از اینکه کتاب خوب معرفی می کنید و چه متن و قلم هیجان انگیزی . مستدام باشید.