یک سالی می‌شد که گونتر گراس (1927-2015) از دنیا رفته بود. فکر می‌کنم مرگ آن نوبلیست در تصمیم آقای ماگنوس بی‌تأثیر نبود. ما را واداشت که هر هفته بخشی از رمان بر گام خرچنگ را بخوانیم. استاد ادبیات معاصر آلمانی را می‌گویم. اگر سبیل را نادیده بگیریم، چهره‌اش بگی‌نگی بی‌شباهت به آن نویسندۀ فقید نبود. خب امروزه دیگر کسی از آن سبیل‌های پت‌وپهن ژرمنی به صورتش نمی‌چسباند. عینکش،چرا. بعضی وقت‌ها که در قیافۀ جناب ماگنوس براق می‌شدم، جوانی گراس را می‌دیدم. خب گاهی حواسم پرت می‌شد، چون کتاب جذبم نمی‌کرد. یعنی متن آلمانی کتاب طوری سنگلاخ بود که خواندنش کار من یکی نبود. البته حجم چندانی نداشت، ولی سبکش طوری بود که با همان سرعتی پیش می‌رفتم که پروژۀ ساخت فرودگاه برلین پیش می‌رفت یا شبیه فرودگاه‌های بین‌المللی خودمان. شاید باورتان نشود، ولی خیلی با هم فرقی ندارند!

پیرنگ داستان ماجرای خانوادۀ تولا است. اعضای این خانواده از معدود بازماندگان کشتی بزرگ و مشهور «ویلهلم گوستلوف» هستند. یک زیردریایی روسی در سال ۱۹۴۵ آن کشتی غول‌پیکر را غرق کرد. این قصه همان‌قدر برای آلمانی‌ها آشناست که ماجرای غم‌انگیز ناو وینسنس و پرواز ۶۵۵ برای ایرانی‌ها. البته کتاب بیشتر دربارۀ آلمان امروز است تا آلمان زمان جنگ. نویسنده می‌خواهد این واقعیت را نشان دهد که جامعۀ امروز آلمان هنوز و همچنان به دیروزش گره خورده است. من نیز کم‌و‌بیش این واقعیت را لمس کرده بودم، ولی نه در این حد که یک روز وارد کوچه‌ای در شهر دوسلدورف بشوم و به ناگاه سر از عرشۀ کشتی ویلهلم گوستلوف در بیاورم! بله دقیقاً به همین سادگی. اگر اهل فیلم باشید، به احتمال زیاد فیلم فانتزی و مشهور وودی آلن، نیمه‌شب در پاریس، را دیده‌اید. اگر هم ندیده‌اید، حتماً این فیلم اگزیستانسیالیستی را ببینید. در سکانسی از فیلم شخصیت اصلی داستان نیمه‌شب قدم‌زنان وارد کافه‌ای در پاریس می‌شود و قهوه‌اش را با ارنست همینگوی می‌نوشد! من هم این نوع قهوه‌خوری فانتزی را تجربه کردم. نه، ببخشید؛ من با طرف چای خوردم.

دوسه هفته‌ای از تمام شدن کتاب گذشته بود. مثل همیشه ذهنم در دوران پساکتابیسم با شخصیت‌های داستان و ماجراهای‌اش کلنجار می‌رفت. در همان ایام با یکی از دوستانم برای دیدن خانه‌ای به حومۀ دوسلدورف رفتیم. قراری کاری با صاحب‌خانه داشتیم. صاحب‌خانه پیرزنی مسن و متین بود، و البته سرپا؛ خانم هایدرون. برعکس ایران، در چنین بازدیدهایی بازدیدکننده و صاحب‌خانه با هم خودمانی نمی‌شوند. خبری از تعارف و بخور و بنوش هم نیست. اما خانم هایدرون، برخلاف معمول و انتظار، دوستانه پرسید چای یا قهوه؟ فهمیدم بدش نمی‌آید قدری بنشینیم و گپی بزنیم. در آلمان باید چنین فرصتی را در هوا قاپید. لذا از طرف دوستم نیز سفارش دادم تا مجال تردید را از او گرفته باشم. من همیشه از هم‌صحبتی با پیرزن‌ها و پیرمردهای آلمانی چیزهای زیادی آموخته‌ام. اول این‌که، برخلاف نسل کنونی، سرد و گرم روزگار را چشیده‌اند و سختی پس از جنگ را کشیده‌اند؛ یعنی آدم‌های پخته‌ای هستند. دوم این‌که، چانۀ گرم و وقت کافی دارند. ولی این‌بار چیزی کاملاً متفاوت در انتظارم بود.

چای را که آورد، روی میز گذاشت و نگاهم متوجه میز شد. در آن‌جا چیزی برق می‌زد. کتابی با این عنوان: محکوم‌به‌مرگی که زنده ماند (داستانی واقعی از کشتی ویلهلم گوستلوف) همین عنوان باعث شد بی‌اختیار بپرسم:

«چه جالب! پس شما هم به ماجرای کشتی ویلهلم گوستلوف علاقه دارید؟»

«بله!»

«می‌شه بپرسم چرا؟»

«خب بله، من سوار اون کشتی بودم…»

سکوت.

«من از معدود کسانی هستم که از اون فاجعه نجات پیدا کردن.»

«اون وقت این‌کتاب…»

«این کتاب بیوگرافی خودمه.»

«شما… یعنی شما… واقعاً سوار کشتی ویلهلم گوستلوف بودین؟!!»

«بله، من اون‌جا بودم!»

«همون کشتی مشهور که سال ۱۹۴۵ غرق شد؟ همون کشتی که بیشتر از نه هزار سرنشینش غرق شدن؟ همون…»

«بله همون کشتی! اون زمان سه سالم بود…»

و این تازه شروع حرف‌های‌مان بود. او ماجراهایی را برایم تعریف کرد، و من احساس می‌کردم تونل زمان دهان باز کرده و مرا بلعیده است و سال 1945 پا بر زمین نهاده‌ام. می‌توانستم تصور کنم کسی را ببینم که در سال‌های جنگ جهانی دوم زندگی کرده باشد، اما هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بازماندۀ آن کشتی خاص را ملاقات کنم. همان کشتی مشهوری که از قعر میدان نبرد در کونیگزبرگ، زیر آتش روس‌ها، می‌خواست آخرین گروه آلمانی‌ها را به مناطق غربی ببرد. متأسفانه در نهایت کشتی همراه با تقریباً ده هزار سرنشین غرق شد. فقط عده‌ای اندک با قایق‌های نجات جان سالم به در بردند. حالا یکی از بازماندگان روبه‌رویم نشسته بود. از قضا خیلی شبیه به شخصیت تولا بود، در همان رمان گراس.

سوال‌های زیادی دربارۀ کشتی داشتم. بیشترشان حاصل خواندن کتاب گونتر گراس بودند. سوال‌ها برای بیرون آمدن از ذهنم با هم رقابت می‌کردند، اما وقتی متوجه می‌شدند تنها دسترسی دست‌اول‌شان به کشتی ویلهلم گوستلوف حافظۀ یک دختربچه سه‌ساله است، آرام آرام عقب نشستند. قسمت جذاب ماجرا گنجینۀ عکس خانوادگی و خاطرات جالبی بود که هایدرون سخاوت‌مندانه در اختیارمان قرار داد. به نظر می‌رسید چیزی برای پنهان کردن ندارد. عکس پدرش در یونیفرم افسران نازی را با آرامش تمام نشان داد و شجاعت و شخصیتش را می‌ستود. امروزه در آلمان هر نشانه و صحبتی دربارۀ نازی‌ها یک تابوی وحشتناک است، ولی هایدرون هیچ باکی نداشت. همچنین تعریف کرد  پدرش او، خواهر بزرگ‌تر و مادرش را سوار کشتی کرد، و بعد همچنان در پروس شرقی باقی ماند. همان‌جا هم کشته شد. بعد هم عکسی قدیمی و سیاه‌وسفید را نشانم داد.

«من و خواهرم در همان زمان.»

«شما کدوم یکی هستین؟»

«سمت چپ. اون کوچیکه. اون یکی هم خواهر بزرگم. این عکس همون‌جا در پروس شرقی گرفته شده.»

منطقۀ پروس شرقی، یا کالینینگراد امروزی، از ابتدا ساکنان بومی آلمانی داشت. ولی پس از واقعۀ سال ۱۹۴۵ تقریباً تمام آلمانی‌تبارهای ساکن این منطقه ناچار شدند به سرزمین‌های غربی مهاجرت کنند. در فرهنگ آلمانی به این دسته از آلمانی‌ها Vertriebene یا کوچانده‌شده می‌گویند. اینان در مناطقی مختلف از آلمان پراکنده شدند. حتی اعضای بسیاری از خانواده‌ها، همچون خانوادۀ هایدرون، از یکدیگر جدا شدند و تا سال‌های سال از هم بی‌خبر بودند. بگذریم.

این تجربۀ جالب نکته‌ای را در باب نسبت واقعیت و کتاب برایم جاانداخت. فهمیدم این نسبت بر دو نوع است. در نوع اول، واقعیتْ کتاب را روشن می‌کند. ارتباط با واقعیت عینی کتاب باعث می‌شود کتاب را قشنگ بفهمیم. بعد از دیدار و گپ‌وگفت با خانم هایدرون بر گام خرچنگ برایم جور دیگری معنا شد. بار دوم که آن را خواندم اصلاً آن چیزی نبود که بار اول دیدم. خوشم آمد و لذت بردم و خیلی خیلی بیشتر و بهتر فهمیدم.

در نوع دوم، کتابْ واقعیت را روشن می‌کند. مطالعۀ دقیق و درست کتاب باعث می‌شود آن‌چه را در بیرون هست یا می‌گذرد قشنگ بفهمیم. اتفاقاً در این زمینه هم خاطره‌ای خاص و جالب پیش آمد. دو سال بعد از دیدار با خانم هایدورن تجربه‌ای ناب از این نوع را از سر گذراندم. برای کاری و البته گشت‌وگذاری رفتم به پراگ. در ضمن کارهای آن‌جا به موزه‌ای مرموز هم سر زدم: موزۀ کافکا. این موزه ساختمانی چند طبقه بود که تمامی اشیاء، معماری، نُما، تزئینات و خلاصه همۀ ریزه‌کاری‌هایش برگرفته از داستان‌های کافکاست. هر کسی به همان میزان که رمان‌های کافکا را خوب خوانده باشد، همان‌قدر هم از چم‌وخم آن‌جا سر درمی‌آورد. من؟ خب باید اعتراف کنم که… . نه فعلاً اعتراف نمی‌کنم. این‌طوری حق مطلب ادا نمی‌شود. اجازه دهید بعداً چیزکی درباره‌اش بنویسم.