این کرونای فراگیرِ فلانفلانشده هنوز وارد بدن من یکی نشده. ولی در عوض، خودش را حسابی دور دست و پایم پیچیده است. کم مصیبتی نیست؛ چون در این ایام انگار دارم در اقیانوس شنا میکنم و به دنبال چوبی ، کندهای، چیزی هستم که بیابم و آن را سفت بگیریم تا به ساحلی برسم. تکهچوبِ ناجی من همان کتاب است. صدالبته نه هر کتابی، بلکه کتابی نادر که من پیدایش کردم.
زنگ در که به صدا درآمد، نه خزیدم و نه جهیدم، بلکه بال درآوردم و پریدم.
- یه؟
- پُست.
بستۀ بزرگ را تحویل گرفتم. روی برچسبش نوشته بود: «پست جمهوری اسلامی ایران». با این بسته و برچسب مگر میشد نیش تا بناگوش بازشدۀ مرا جمع کرد؟!
«غبار غم برود، حال خوش شود، حافظ» / که با این کتاب کیف من کوک شود حافظ
کارتن را در آسانسور گذاشتم و به خانه آوردم. بیدرنگ بازش کردم و کتابهای عزیزم را یکبهیک در دست گرفتم. لمسشان کردم، حسشان کردم و شاید حالشان را هم پرسیدم. گفتم – به آنها گفتم – بدون شما چقدر تنها بودم. و حال که به وصال رسیده بودم جا داشت تا چند شبانهروز جشن بگیرم. و گرفتم.
«بر جادههای آبی سرخ»، تو را برداشتم و در دست گرفتم. تو هم از آن یاران خوب روزگاری؛ تو روایت خونهای سرخِ سراداران در خلیجِ همیشهفارسِ نیلگون هستی. برای بار دوم بود که میخواستمت، ولی تو از آنهایی که همیشه خواستنی هستی؛ همیشه حرفی برای گفتن داری. تو هم میدانی که من برای خودم قاعده و قانون ساختهام: «کتاب خوب را باید هر هفت سال بازخوانی کرد.»
ولی مگر من فراموشکار نیستم؟ اگر فراموشکارم – که هستم – از یادم میرود که هفت سال پیش دقیقاً چه خواندم. و راستش این فراموشی را دوست دارم؛ چراکه بازخوانی کتاب خوب را برای من لذتبخشتر میکند؛ مثل همین کتاب. این کتاب را آنقدر دوست دارم که این دوست داشتن از چهارچوبش بیرون میزند و به نویسنده هم سرایت میکند. به همین دلیل، دلم میخواهد چندخطی در وصف او هم بنویسم؛ هرچند، چند خط کجا حق مطلب را ادا میکند؟ آه که چقدر نجیبانه مینویسد، آه! چقدر نادر ابراهیمی…!
بارها فکر کردهام که علت این همه علاقۀ من چیست. چرا باید قلبم و روحم اینچنین چنگ بزند به واژهواژۀ کتابهایش. عاقبت به این نتیجه رسیدهام که شاید دلیلش این باشد که هرچه را من نخواندهام او خوانده است؛ هرچه من حرف نگفته دارم او گفته است؛ آنچه را من بلد نیستم بنویسم، او خوب نوشته است؛ هرچقدر که من زبان الکنی دارم و وسط حرف زدن یادم میرود جملۀ بعدی چیست، او به همان میزان به واژههای فارسی، به جملههای فارسی، به زبان فارسی، به روح زبان و بیان، مسلط است. اگر من به تعداد انگشتان دستم به جنوب رفتهام، او بیست سال را برای تحقیق و نوشتن این کتاب گذاشته و سالها در جنوب ایران بوده. او واقعاً دانای کل است؛ و افسوس و دریغ و درد و حیف و حسرت که دیگر در میان ما نیست. بگذریم. حالا کمی هم از کتاب بگویم.
«برجادههای آبی سرخ» داستان مستند سردار سربلند خطۀ جنوب، میرمَهنای دُغابی (114-1148 ه.ش)، است. این قهرمانِ عرب، معاصرِ کریمخان زند بود که سالها با استعمارگران اروپایی جانانه جنگید تا عاقبت کشته شد. متن کتاب، طبق روال فاخر و همیشگی آقای ابراهیمیِ هنرمند، سرشار از کلماتی است که ارزش پوییدن دارد. برای همین، یک مداد نقرهای برداشتم برای حاشیهنویسیها، و برای یادداشتبرداریهایم. ولی آنجا که ابراهیمی توصیفات خود را از بهار هنگام قدم زدن غزالهبانو در باغ شیراز یا حتی گریههای شاهرخمیرزای مخبّط در قصر افشاری به تحریر درآورده، باید از مداد نقرهای کمک بگیرم تا کلماتش را ببلعم، مبادا که ذرهای از دستم دربرود.
گفتهاند و میگویند که کتاب فرزند زمان خویشتن است. ولی به نظرم کتابِ خوب همیشه از زمان خود جلوتر است؛ بلکه برای همۀ زمانهاست. در این کتاب هم خط به خط که جلو میروم، میبینم که انگار دربارۀ همین اکنون این روزگار حرف میزند. و دیگر چه بگویم در وصف کتابی که خود نویسندهاش نگفته باشد؛ «”بر جادههای آبی سرخ” تصویری است کمرنگ و کمجلا از مردی که قامت بلند ، سینۀ ستبر، قدرت مقاومت، تیزهوشی شگفتانگیز، اندیشههای شیرینِ بشری، حدّ قناعت، زیبایی منش و خشونت اخلاقی و منطقیاش، قلم را جواب میکند …”بر جادههای آبی سرخ” ، سلامیست محّبانه – سرشار از شرمساری – که از دهان طفلی درآید؛ طفلی که آرزومند است بار دیگر و بار دیگر مردانی چون میرمهنا را در حیات میهن خود ببیند.»
در دَوَرانِ روزگارِ میهنمان، کم سردار ندیدهایم. ایران خاک عجیبی دارد؛ سردارپرور است؛ از آن سردارها که وقتی در خواب ناز بودهایم با بوسهای بر پیشانیِ وطن برای همیشه وداع کردهاند و عاشقانه جنگیدهاند و دیگر بازنگشتهاند. جناب سعدیِ جان ببخشد که باز هم از شعرش کش میبرم. این بدهی را هم بزند به حساب.
چه خوش گفت ابراهیمی پاکزاد/ که رحمت بر آن تربت پاک باد:
«میرمَهنا، یک جریان است، نه شخصیت. زبرمردی که ایران، فراوان بدهکار اوست… و استعمار در طول دو قرن خیرهسرانه کوشید که نام این سالارِ پیکارگرِ باایمان را آنچنان پنهان کند که گویی هرگز وجود نداشته… میرمَهنا یک حادثۀ عظیم و پِیدارِ تاریخی است نه فقط یک سردارِ بیپروایِ دریای جنوب.»
و جلد اول که تمام میشود مداد را روی میز میگذارم. سمت راستم پنجرهای هست که از خلالش بیرون را نگاه میکنم. عجیب است که آسمان آبی و صاف است، ولی باران بیصداتر از سکوت میبارد؛… نمنم. عجیبتر اینکه کتابهایی که قرار بود خوشحالم کنند فقط بیدارم کردهاند؛ هوشیارم ساختهاند. کافئین کتاب همیشه کار خود را میکند.
نفس عمیقی میکشم. یک لیوان آب از شیر برمیدارم و جرعهجرعه مینوشم. بعد از جایم بلند میشوم که حالوهوای گرفته را عوض کنم. و دوباره به سراغ کتاب و جلد دوم میآیم. ولی میدانم جلدهای بعدی کتاب میخواهند قلبم را سوزنسوزن کنند، جانم را تکهتکه کنند، و دلم را بسوزانند و «زخم های دل من همه از عشق است». کتابی که عصارۀ روح را میگیرد همان است که باید باشد. و با همۀ این تلخیها که به جانم مینشیند – با تقلب از روی دست نادر ابراهیمی – فریاد میزنم:
«خدایا تا دَمِ موت از کتاب دورم مکن: از بوی کاغذ نو، از صدای ورق زدن برگها، از جلدهای محکم و صاف و سبک! خدایا! از آواز خوش موسیقی واژههای زیبای فارسی محرومم مکن، از کتابهای خوب، از کتابهای نادر ابراهیمی محرومم مکن! خدایا! در قلب زندۀ کتاب بمیرانم!»
بر جادههای آبی سرخ
نویسنده: نادر ابراهیمی
ناشر: نشر روزبهان