کتابی که می‌خواهم معرفی کنم فضیلت‌های فراموش‌شده است. این کتاب هم قدیمی است و هم بر اساس شمارگان نشرش باید به اندازۀ کافی مشهور باشد. ولی نکتۀ عجیب این است که نه کتاب و نه مرحوم ملاعباس تربتی در سلوک و عرفان چِهره و شُهره نیستند. من هم اتفاقی با این دو آشنا شدم. لذا ابتدا به ماجرایی اشاره می‌کنم که باعث شد سروقت این کتاب بیایم. بعد می‌خواهم بگویم چرا این کتاب چندان دیده نشده و نخواهد شد.

من حدود ۱۰ سال در سبزوار زندگی کرده‌ام. در دو بازۀ زمانی. از حدود ۵ سالگی تا پیش‌دبستانی و دوباره از کلاس سوم ابتدایی تا پایان راهنمایی نظام قدیم. سبزوار شهر بسیار کهنی است. آرام و بی‌هیاهو. یکی از قدیمی‌ترین مساجد سبزوار، مسجد جامع آن است. مسجد جامع، یک صحن اصلی داشت و چندتایی هم رواق بزرگ و کوچک. در آن زمان در رواق اصلی و بزرگ، امام‌جمعۀ موقت نماز می‌خواند. در رواق دست‌راستی که محقر و قدیمی بود، پیرمردی خلیق و متواضع امام جماعت بود. با ریشی کوتاه و عمامۀ مشکی جمع‌وجور. اول‌بار که او را دیدم با خودم گفتم از این آخوندهای پیزوری است که دست‌بالا در عهد قرقره‌میرزا، یک جامع‌المقدمات و لمعتینی خوانده است. بعداً که شنیدم او از پیشاانقلاب امام جماعت همین رواق بوده دیگر یقین کردم که ظنّم درست است. وقتی بیشتر در سبزوار جاگیر شدم و سرو‌گوشی جنباندم چیزهای دیگری شنیدم؛ این‌که او مجتهد است، هم‌درس و هم‌بحث بسیاری از مراجع معاصر بوده است، از بسیاری مراجع درگذشته اجازه دارد و… . البته این شنیده‌ها هم باعث نشد به چشمم بیاید. معمولاً اگر برای نماز به مسجد جامع می‌رفتم، نماز را در صحن اصلی می‌خواندم.

آن پیرمرد خلیق که وصفش گذشت و گفتم امام جماعت رواق دست‌راستی بوده، سال گذشته در سن ۹۰ سالگی درگذشت. آیت‌الله سید محمدحسن علوی سبزواری. طبق گفته‌ها و شنیده‌ها: عالمی فحل و متضلع، از نسل غول‌های قدیم، در عرفان، فلسفه، فقه، اصول، تفسیر، حدیث و … . غالب مراجع قم و نجف و شخصیت‌های کشوری پیام تسلیت صادر کردند. آن‌طور که بعداً بیشتر دستگیرم شد ایشان در سال ۱۳۴۸ در اوج شهرت در قم و زمانی که بسیاری برای مرجعیت و دم‌ودستگاهش به او امید بسته بودند، به یک‌باره همه‌چیز را رها می‌کند و به سبزوار که موطنش بوده می‌آید و متصدی همان رواق دست‌راستی می‌شود.

چند روزی فکری این ماجرا بودم. مگر می‌شود شخصیتی با این اوصاف این‌قدر مهجور و سر در لاک خود؟! عقلم به جایی قد نمی‌داد. شب بود و خسته بودم از این همه فسفر سوزاندن بی‌نتیجه. به یک‌باره به ماجرای دیگری پرت شدم. حدود پانزده سال پیش که تازه سروگوشی در فلسفۀ اسلامی جنبانده بودم، خانوادگی به ویلای یکی از دوستان پدر در روستایی حوالی آبعلی دماوند رفته بودیم. وقت مغرب از خانه بیرون زدم تا نماز را در مسجد روستا بخوانم. مسجد بسیار ‌قدیمی روستا قریب ۶۰ متر مساحت داشت و درش هم بسته بود. با زحمت خادم مسجد را یافتم و آمد در را باز کرد. گفت امام جماعت روستا بعد از سال‌های زیادی که این‌جا بوده، چندسال پیش فوت کرد، و هنوز کسی را برای تصدی مسجد نیافته‌ایم. کم‌کم مردم هم دیگر مسجد نمی‌آیند و اینجا سوت‌وکور شده. نماز را که خواندم رفتم چرخی در مسجد بزنم. به سمت قفسۀ کتابی در کنج مسجد رفتم. هوش از سرم پرید و دود از مغزم برخاست. داشت نفسم به شماره می‌افتاد. دورۀ نه‌جلدی اسفار اربعۀ ملاصدرا چاپ آخوندی، یک دوره فتوحات مکیۀ ابن‌عربی چاپ سنگی، دورۀ کامل جواهر الکلام رحلی مرحوم نجفی و ده‌ها کتاب ریز و درشت دیگر از همین دست. از سر و شکل کتاب‌ها معلوم بود که بارها و بارها خوانده شده‌اند. از خادم مسجد پرسیدم این کتاب‌ها برای کیست؟ گفت برای آخوند روستا که گفتم چندسالی است فوت کرده. خانواده‌اش بعد از فوتش دستگیرشان نشده این‌ها چیست. احتمال می‌دادند به کار مسجد بیاید. آشنایان با دانش‌های دینی می‌دانند که صاحب این کتاب‌ها چه اندازه بلندپایه بوده است. «حیرت اندر حیرت آمد این قصص» (1). برای چون منی که وقتی چیزی می‌خوانم تا شب نشده باید آن را به چندنفری بگویم؛ استاتوس و استوری و کپشنش کنم، در کانال و گروه‌هایی با ربط و بی‌ربط، هم‌رسانیش کنم، به آن طمع مقاله و یادداشت ببندم و …، این افراد مهذب خیلی عجیب‌غریب‌اند. چند وقت پیش فکر می‌کردم قدیمی‌ها اصلاً برای چه کتاب می خواندند وقتی قرار نبوده هرشب جایی مطالبش را هم‌رسانی کنند و به گوش این و آن برسانند که الآن مشغول چه کتابی هستند.

این فکرها دست از سرم برنمی‌داشت. دست به کار شدم. با چندنفری که می‌شناختم گفت‌وگو کردم. چیزی که به کار بیاید نشنیدم. به سرم زد که بروم سروقت زندگی‌نامۀ علما و عرفای نامتعارف. جستجو کردم و چند اسمی دشت کردم؛ از جمله ملاعباس تربتی (1250-1322) که فضیلت‌های فراموش شده در باب او است. با آن سابقۀ ذهنی که دربارۀ کتاب داشتم اول سراغ آن رفتم. کتاب را یک‌نفس خواندم. بارها در لابه‌لای صفحاتش سرک کشیدم تا نکتۀ دندان‌گیری برای هم‌رسانی در این‌جا و آن‌جا به چنگ بیاورم. نبود که نبود. حجم کتاب زیاد نبود. چندباره خواندمش. خصوصاً که بعد از بار اول فهمیدم مقدمۀ طولانی اول کتاب را می‌شود کلاً نخواند. کاش این رسم مقدمه‌نویسی بر کتاب‌های دیگران از جهان وربیفتد. دست‌آخر به درون کتاب راه یافتم و الآن می‌توانم بگویم یکی از چند کتاب اثرگذار در تمام زندگی‌ام بوده است.

شمس در مقالات حکایتی جالب می‌گوید که برایم بسیار راه‌گشا بود: «قصۀ آنكه گنج‌نامه‌اي يافت كه به فلان دروازه بيرون روی، قُبّه‌اي است؛ پشت بدان قُبّه‌ كنی، و روی به قبله كنی و تير بيندازی، هر جا كه تير بيفتد گنجی است. رفت و انداخت، چندان كه عاجز شد؛ نمی‌يافت. اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازانِ دورانداز انداختند، البته اثری ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع كرد، الهامش داد كه: نفرموديم كه كمان را بكش. آمد، تير به كمان نهاد، همان‌جا پيش او افتاد. چون عنايت در رسيد،‌ خُطوَتان وَ قَد وَصل». شمس معتقد است آدمی در عین کششی که به سوی معنویت دارد، مدام در پی گریزگاه‌هایی از آن است. هربار به شکلی و شیوه‌ای. وضع ریاضت‌های عجیب، مناسک دنیامدارانه، مهمل‌بافی‌ها و ترهات‌گویی‌ها همه و همه فقط برای این برساخته شده تا عمل را به تعویق اندازند. خود شمس در ادامۀ آن حکایت می‌گوید: «اكنون به عمل چه تعلق دارد؟ به رياضت چه تعلق دارد؟ هر كه تير را دورتر انداخت، محروم‌تر ماند. از آن‌كه خطوه‌ای می‌بايد كه به گنج برسد. خود چه آن خطوه کدامست؟ مَنْ عَرَفَ نَفْسه فَقَدْ عَرَفَ رَبّه». «هر كه فاضل‌تر دورتر از مقصود. هر چند فكرش غامض‌تر، دورتر است. اين كار دل است كار پيشانی نيست.» (2)

در روزگاری غریب به سر می‌بریم. فضای حقیقی و مجازی در حال انفجار است از استادان عرفانی که هر روز روبه‌فزونی‌اند. در هر کوی و برزنی کلاس عرفان هست. در همین شهر درندشت سر که بچرخانی می‌توانی کلاس مثنوی، شرح فصوص ابن‌عربی و دیوان حافظ بیابی. میلیون‌ها درسگفتار و پادکست سلوکی هست که می‌توانی هر روز ده‌ها مورد از آن‌ها را با هندزفری بیخ گوشت بشنوی. از شماره بیرون است کلیپ‌های وایرال‌شده‌ای که قراربوده زندگی‌مان را متحول کند. احتمالاً همه‌ به اندازۀ موهای سرمان ارادۀ تغییر داشته‌ایم و صدالبته کامیاب هم نبوده‌ایم. در چنین فضای جنگل مولایی طبیعتاً کتاب فضیلت‌های فراموش‌شده دیده نخواهد شد.

واقعیت آن است که در کتاب فضیلت‌های فراموش‌شده، هیچ واقعۀ عجیبی بیان نشده؛ هیچ سخن خاص و ممتازی گفته نشده؛ خالی از هرگونه کرامت و شعبده است؛ راز و رمزی در آن برملا نمی‌شود؛ برکنار از ادا و اطوارهای معمول مرید و مرادهاست؛ شطح و طاماتی در آن نیست؛ و حتی برخلاف سنت تذکره‌نویسی، نگارندۀ کتاب، مرحوم راشد، سعی نکرده با خیال‌پردازی و قلم‌زنی رنگ و بویی به آن بدهد. اما تمام این موارد حسن‌های کم‌نظیر این کتاب است. تصویر ملاعباس تربتی در کتاب تصویر مردی است که واقعاً سر در کار خود دارد. به خود مشغول است و از زمین و زمان فارغ. کار اصلی او بندگی است و بندگی، و لحظه‌ای از این کار برکنار نیست. علم و معرفتش از جنس و سنخ دیگری است. آن‌چه خوانده باور کرده و در عمل آورده: از وعده و وعید و از نهیب و نوید. نهایت تلاش خود را به کار می‌گیرد تا هیچ‌جا اثر و نشانی از او باقی نماند. نه در لباس و نه در مشی و مرام شبیه معمول روحانیان نیست. حتی فکر خطا و گناه به مخیله‌اش نمی‌آید. زهد، ساده‌زیستی، تقوا و پارسایی‌اش حیرت‌انگیز است. کمتر کسی یارای آن دارد که حتی بر او رشک برد یا غبطه بخورد. شب و روز کمر همت به خدمت مردم بسته است. بر خستگی و گرسنگی غلبه کرده. برای خود هیچ شأنی قایل نیست و حتی از عملگی هم پروا ندارد. به دور از هرگونه زرق و ناموس و ریا و تکلف است. جوانمرد است و خوش‌محضر و روادار. تیزبین و عاقبت‌اندیش است و هیچ‌کدام از وقایع مهم سیاسی زمانش او را به دام نمی‌اندازد.

کمکی که کتاب فضیلت‌های فراموش‌شده و ملاعباس تربتی به ما می‌کند این است که به یک‌باره ما را از میان هزاران راه رفته و نرفته راهی می‌کند. به ما راه‌جویان از هر بیراهه‌ای راه درست را نشان می‌دهد. ما را از هزاران روایت بین‌الاذهانی از عرفان که راهی به دهی نمی‌برد نجات می‌دهد. به ما سالکان مبل‌نشین حالی می‌کند که: «به عمل کار برآید به سخندانی نیست» (3). ما معتکفان پیج‌های عرفانی فضای مجازی را با حقیقت جهان و جهان حقیقی آشنا می‌کند. و دست‌آخر گوش ما را تیز می‌کند تا رازهای بسیاری را بشنویم؛ رازهایی که البته برایمان تازگی ندارند، اما برای همیشه راز باقی می‌مانند. رازهای سربه‌مهر سمرشده؛ همان‌ها که مولانا به شمس می‌گفت:

تفهیم تو تیز کرد گوشم

کان راز شریف را شنودم. (4)

 

پی‌نوشت‌ها:
* عنوان برگرفته از این بیت حافظ: «ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود/ وین راز سر‌به‌مهر به عالم سمر شود».
1) دفتر چهارم مثنوی معنوی: «حیرت اندر حیرت آمد این قصص / بیهُشی خاصگان اندر اخص».
2) خمی از شراب ربانی (گزیدۀ مقالات شمس)، انتخاب و توضیح محمدعلی موحد، چاپ اول، نشر ماهی، ۱۳۹۷.
3) بیتی از قصیدۀ هفتم سعدی: «سعدیا گرچه سخن‌دان و مصالح‌گویی / به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست».
4) غزل ۱۵۶۰ دیوان شمس مولانا

فضیلت‌های فراموش‌شده (شرح حال حاج آخوند ملاعباس تربتی)

نویسنده: حسینعلی راشد

ناشر: انتشارات اطلاعات، ۲۳۲ صفحه (چاپ اول  ۱۳۶۹، چاپ چهل‌و‌هفتم 1395)