کیمیایی برای عشق
25 بهمن 1402
چیزی گستاخ در درونم خواست به او بپرد و بپرسد شما چیستی که دریا و ساحل و آب و آفتابت اوست؟ دقیقاً چیستی؟ کرۀ زمین؟ که جلویش را گرفتم و گوشزد کردم که به تو ربطی ندارد، دخالت نکن. و در عوض، دستم را روی مشت چپش گذاشتم و گفتم «خوب بود. شعر قشنگی بود.»
خواهش میکنم ملامتم نکنید. علاوه بر یک کاسه قارچ سوخاری لذیذ، یک پیتزا سبزیجات به مساحت یک نان تافتون همراه با نوشابۀ رژیمی خانواده مهمانش بودم و وظیفۀ اخلاقیام ایجاب میکرد که دودستی چاپلوسیاش را بکنم. من هم کوتاهی نکردم. دست دومم را نیز روی مشتش گذاشتم تا بیشتر دلگرمش سازم.
[ برای خواندن متن کامل این یادداشت بر روی تصویر کلیک کنید. ]
یلدای دردناک یا مرگ کتابی که دوستش داشتم
30 آذر 1402
بالش و ملافه و پتو را به خشکشویی دادم، اما کتابها چه؟ بیشتر کتابها مثل دانههای پفک باد کرده بودند. علیل و ذلیل شده بودند. با چه مکافاتی خشکشان کردم! با پارچه آبشان را گرفتم و با دستمال کاغذی تمیزشان کردم. در آفتاب نگهشان داشتم تا درست شوند. نتیجۀ پانسمان و پرستاری هم حداکثر این شد که کتابهای نازنینم کجوکوله از آب درآمدند. بعد هر کدام را دوماه زیر پنجاه کتاب گذاشتم تا صاف شوند، اما نشد که نشد. برای همیشه معلول شدند. بعدها رفتم و المثنای آنها را تهیه کردم. اما این حادثه تلفات جانی هم داشت. یکی از کتابهایم مُرد. بله؛ مُرد.
[ برای خواندن متن کامل این یادداشت روی تصویر کلیک کنید. ]
زنده باد کتابهای ضدکلاهبرداری!
1 آبان 1402
آن لحظه به یاد کتابهای خوبی افتادم که در زمینۀ روانشناسی خوانده بودم. به اندازۀ یکیدو جلسه برای خریدن آنها پول داده بودم و با خواندنشان در برابر چنین کلاهبرداری عظیمی واکسینه شده بودم. همانجا یکباره نکتهای مهم برایم روشن شد: کسی که چیزی از روانشناسی نداند، نمیتواند از بازار مکارۀ مشاوران استفاده کند. کسی که میخواهد به سراغ آنها برود، باید خوب از روانشناسی سر دربیاورد. در غیر این صورت، همۀ هزینههای مالی و زمانی او به باد میرود، و چهبسا زندگیاش به فنا. بیشتر کارشناسان ادعائی حوزۀ روانشناسی و نیز سایر حوزهها، همچون اقتصاد و جامعه و فلسفه و همهچیز، آگاهانه یا ناآگاهانه، سرمان شیره میمالند.
[ با کلیک روی تصویر، متن کامل این یادداشت را بخوانید. ]
تب داغ کتابهای فلسفۀ زندگی
16 شهریور 1402
پیتر برگر نکتهای گفته که میخواهم بر اساس آن دربارۀ انفجار بازار کتابهای فلسفۀ زندگی سخن بگویم. او میگوید که اگر کسی اصول اخلاقی مقبول و متعارفی را نپذیرد، هیچ انتهایی برای صورتهای متنوعِ زیستنش نیست. و این هولناک است. آدمی بدون داشتن قطعیتها و مبانی اخلاقی، به هیچ تعالی و موفقیتی نمیرسد. زندگیِ چنین کسی صرفاً میشود تجربههایی بی مایه و پایه. همچنین، تمام این صور متنوع زیست که مدام متنوعتر هم میشوند نه تن به ارزشداوری خواهند داد و نه داوریپذیرند. بهعلاوه، قطعاً سود و منفعت این شیوههای مدام نوپدید، دندانگیر نیست، و الّا مدام چیز جدیدی رخ نمینمود.
[ با کلیک بر روی تصویر، متن کامل یادداشت را بخوانید. ]
غزلیات سعدی بهجای ماشین کنترلی
1 خرداد 1402
برای این یادداشت غزلی را که سرآغاز آشناییام با سعدی شده بود، مکرر خواندم. کمی هم در هوای حافظه و گذشته سیر کردم تا ببینم چه چیزی عامل جذب یک نوجوان دورۀ راهنمایی به سعدی بوده است. طبیعتاً الآن هزار و یک دلیل دارم برای سعدیخوانیام، ولی آن زمان مسئلۀ دیگری در کار بوده. تردید ندارم که مسئلۀ زبان بوده و بس. چون بعدها روی چند کودک و نوجوان دیگر هم امتحان کردم. وقتی برایشان غزلی از سعدی خواندم، زبان و آهنگ جملات سحرشان میکرد و با ششدانگ حواس، گوش میدادند. بزرگترهایشان هرقدر از معنا را بیشتر میفهمیدند، بیشتر هاجوواج میماندند.
[ برای خواندن متن کامل این یادداشت، روی تصویر کلیک کنید. ]
چگونه بهتر بنویسیم (5)
28 فروردین 1402
پیشترها یکی از توصیههای مهم برای نویسندگی زیادخوانی و مدام خواندن بوده، اما امروزه زیاد نوشتن است. دلیل اصلی پُرنویسی و فرممحوریِ امروزیها این است که حرفی برای گفتن ندارند. حرف و مطلب درست، فرمِ مناسبش را خواهد یافت. اگر فردی سخن داشت، خب مینویسد؛ اگر هم نداشت، که چه بهتر. سعدی همانقدر که حرف داشته، نوشته. گلستان سعدی، شاهکار نثر فارسی، مگر چند صفحه است؟ حتی کتاب کوچکی هم به شمار نمیرود. نویسندههای جوان امروزی چند برابر سعدی نوشتهاند و منتشر کردهاند. سعدی بهراحتی میتوانست چند ده کتاب دیگر بنویسد. ولی مهم این است که اصلاً چرا بنویسد؟
[ متن کامل این یادداشت را با کلیلک بر روی تصویر بخوانید. ]
کارل مارکس در کافه گلدان
2 بهمن 1401
کتاب را توی رگ زدم. به همین دلیل، خوب در خاطرم ماند که چه چیزهایی گفته و هر کدام کجای کتاب است. نظم و ترتیب کتاب هم کار یادآوری را آسان کرده بود. در نتیجه، آن را بهراحتی در ذهنم تورق میکردم و دوباره به نکات جالبش نوک میزدم. البته کتاب را تازگیها خوانده بودم؛ آن هم با چه ولع و لذتی! تکههای آن، اینجا و آنجا، به ذهنم چسبیده بود. در حین خواندن که ذهنم کلاً در آن غلت میزد. برای همین، تکههایش با کمترین بهانهای جلوی چشمم میآمدند. کتابِ خیلی خوب روی ذهنِ آکبند آدمی خط میاندازد؛ یا حکم یادگاری کندهکاریشده روی درخت را دارد.
فصلی نوین از نجاتبخشیهای کتاب
27 آذر 1401
کاهش قدرت حافظه، حواسپرتی، ناتوانی در تحلیل، بیحوصلگی، کلافگی و اسراف در وقت. اینها عناوین ذکر مصیبتی است که دچارش هستیم. دیگر کلمۀ «انفجار اطلاعات» هم حق مطلب را ادا نمیکند، مگر اینکه وصف دیگری چفتش کنیم؛ مثلاً بگوییم انفجار اتمی یا هیدروژنی اطلاعات یا ابرانفجار اطلاعات. از در و دیوار، فایل صوتی و پادکست و کتاب چاپی و پیدیاف و دورۀ آموزشی بر ما میبارد. شمارش تعداد اینها، تنها از عهدۀ فرشتگان باران برمیآید که به ما میگفتند همهجایشان انگشت است. لابهلای اینهمه انگشت، من بر اساس تجربۀ شخصی به راهکاری رسیدهام که گمان میکنم برای دیگران هم بیفایده نباشد.