در یکی‌دو سال گذشته، چیزی که باعث شد همیشه کافه گلدان را انتخاب کنم، دو چیز است: اولی عطر بی‌نظیر و دلنشین آن‌جاست. نمی‌دانم چه رازی‌ست که در فضای کافه، تا شعاع بیست‌متری، عطری تند و بسیار خوش‌بو در فضا موج می‌زند. عجیب این‌جاست که این بو نه در فضای داخل کافه، بلکه در بیرون و در پیاده‌رو پخش است و هر رهگذری را مست می‌کند. هر چقدر به دنبال منبع و افشانۀ آن بو گشتم، کمترین سرنخی پیدا نکردم. (آیا در داخل آن ده‌ها گلدان آویزان جاسازی کرده بودند؟) بارها از متصدیان آن‌جا پرسیدم، اما مثل مأموران امنیتی لام‌تاکام چیزی نگفتند. مجبور شدم چندبار یواشکی داخل گلدان‌ها سرک بکشم اما چیزی ندیدم جز مشت‌مشت صدف‌های گوش‌ماهی. راستش چندتا از آن‌ها را هم یواشکی برداشتم و بو کردم. بوی هیچ می‌دادند.

به هر حال، هر کسی با من کار داشته باشد، همان‎‌جا با او قرار می‌گذارم. به عبارت دیگر، همان‌جا خودم را مهمان او می‌کنم. بدیهی است که او باید حساب کند؛ نابرده گنج، رنج به جایی نمی‌رسد. این‌طوری معنای حرف‌های مرا بهتر می‌فهمد و بیشتر قدر می‌داند و زودتر قانع می‌شود و دیگر برایش مسئله‌ای نمی‌ماند. البته من هم یک‌ذره تعارف می‌کنم و گاهی حتی برای رفتن پای صندوق یک‌ذره نیم‌خیز می‌شوم، ولی فوراً مچ دستم گرفته می‌شود و من فوری کوتاه می‌آیم. البته مواردی هم بود که در پاچۀ مبارک فرو کردند و ناچار شدم حساب کنم. نامردها! البته از هر ده مورد یکی. در این‌باره شکوه و شکایتی ندارم. به هر حال این هم هزینۀ کار ماست و من هم کم‌کم یاد گرفتم ریسک کار را پایین بیاورم.

یعنی سفارش دادن و حساب کردن تبدیل به عملیات بسیار پیچیده‌ای شد که توضیح الگوریتم کامل آن ممکن نیست. ولی چارچوب کلی‌اش به این صورت است که احتمال حساب کردن با قیمت خوراکی سفارشی باید رابطۀ معکوس داشته باشد. برای نمونه، هر چقدر احتمال بدهم که در نهایت من باید حساب کنم، به همان میزان بیشتر به سمت مأکولات ارزان‌تر میل می‌کنم، به‌طوری که اگر مطمئن باشم که قطعاً من باید دست‌به‌جیب شوم، یک استکان آب معدنی سفارش می‌دهم؛ هرچند همان هم قیمت معتنابه و سوزنده‌ای دارد. معاملۀ برد-برد در کافه‌ها غیرممکن است.

باری؛ برای شنبه‌روزی مهندسی در علم شیمی، پرجنب‌وجوش همچون ذرات مولکولی، در استخدام وزرات نفت و متصل به مرکز بودجۀ کشور، از من تقاضای قرارومدار کرد تا دربارۀ تاریخ بلاذری که تازگی‌ها خوانده بود، با من صحبت کند. (من هم به روی خودم نیاوردم. به من چه؟!) قبول کردم و گفتم اول صبح. بدبختانه بین من و او سه ساعت اختلاف زمانی بود. اول صبح برای من از ساعت ده شروع می‌شود و برای او از ساعت هفت. یعنی من باید ساعت شش و نیم بامداد خبردار می‌ایستادم، آن هم روز شنبه. چاره‌ای نبود، ولی درس عبرتی شد.

یک ربع به هفت با ماشین آمد دنبالم. نه با ماشین خودش، بلکه ماشین دربست کرده بود، آن هم ساعتی؛ که رأس ساعت نُه ما را برگرداند. حالم خوش شد. معلوم است که چنین کسی اجازه نمی‌دهد من حساب کنم، حتی اگر به سمت صندوق بدوم. باید اعتراف کنم من از این فنّی‌ها که شأن خود را در برابر علوم‌انسانی حفظ می‌کنند، خیلی خوشم می‌آید. با خیال راحت می‌توانستم هر چیزی را سفارش بدهم و با خیال راحت می‌توانستم مُصرّانه تعارف کنم.

سال‌ها پیش، من و محمدرضا مهمان محمدجواد بودیم که حامد را هم دعوت کرده بود. موقع ناهار ما دو نفر مثل قحطی‌زدۀ ندیدبدید بالا و پایین و عقب و جلوی منوی غذا را می‌کاویدیم تا لذیذترین غذا را انتخاب کنیم. از حامد در عجب بودیم که چرا دم را غنیمت نمی‌شمرد. خونسردانه گفت که وقتی قرار نیست صورت‌حساب را بپردازیم، مهم نیست که چه غذایی می‌خوریم؛ مهم این است که گران‌ترین غذا را سفارش دهیم. مغزم سوخت. من این نظریۀ فوق‌فلسفی را در هوا قاپیدم و در اعماق جانم کاشتم. به این می‌گویند فلسفۀ زندگی؛ ساده و پراکتیکال. از آن زمان همین حرف را آویزۀ گوشم کردم و هر وقت با ثروتمندان به کافه گلدان رفتم، آن را عملی کردم. ناراضی نیستم.

در فضای باز و خوش‌بوی کافه گلدان دورترین میز را انتخاب کردیم و گران‌ترین صبحانه را سفارش دادیم: املت نمی‌دانم چی‌چی. و برای همین مأکول مجهول مطلق رسماً ما را غارت می‌کنند. من کشف کرده‌ام که املت تنها موجودی است که با افزودن دو نخود فرنگی ملیتش عوض می‌شود. کمی بیشتر فلفل بزنید، هندی می‌شود؛ دو نخود فرنگی بریزید، سر از هلند درمی‌آورد. با یک دانه ذرت عرض اقیانوس اطلس را طی می‌کند. مکزیک یا کوبا؛ فرقی نمی‌کند. در آن لحظه هم داشتم تأمل می‌کردم تا ملیت املتم را کشف کنم بلکه بفهمم دقیقاً چه می‌خورم که یک‌باره مثل برق برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، گویی که پس‌گردنی خورده باشم. و در واقع هم انگار یک تکواندوکار با آپ‌چاگی کوبیده باشد پسِ کله‌ام، زیرا شنیدم یکی می‌گفت: «دوسش دارم؟! مارکس عشق منه! معنای زندگی منه! باشه، تو شریعتی بخون ولی به من نگو که از مارکس بهتره.»

بعد از آن صدا، اولین چیزی که به چشمم خورد، ماشین عظیمی بود که معمولاً آن را در ردۀ خودروهای شاسی‌بلند جای می‌دهند؛ ولی به نظرم باید کم‌کم در این حکم تجدید نظر شود، زیرا عملاً بدل به ماشین سنگین شده‌اند. تفاوت فقط در تعداد چرخ‌هاست. آن شبه‌تانک بدنۀ مشکی بسیار صیقل و براقی داشت که بعداً مهندس به من گفت پوشش سرامیک است؛ که تا آن لحظه نشنیده بودم. با آن بندوبساط، ذهنم زود پرتاب شد به سوی کتابی که عاشقش شده بودم؛ کارل مارکس (زندگی و محیط) نوشتۀ آیزایا برلین.

آخرین کتابی که از برلین خریدم اولین کتابی بود که نوشته بود. پیش خودم این‌طور حساب کرده بودم که چون آن را در جوانی نوشته پس لابد پختگی و جذابیت آثار بعدی او را ندارد. توضیح این‌که برلین پس از انتشار کارل مارکس (زندگی و محیط) در سی سالگی، دیگر کتابی منتشر نکرد تا تقریباً سی سال بعد. اما همین‌که کتاب را شروع کردم تمام تصوراتم ریزش کرد. کاملاً اشتباه می‌کردم. کارل مارکس کتابی فوق‌العاده پخته و بسیار جذاب بود.

موقع خواندن آن را می‌بلعیدم، طوری که صفحه‌به‌صفحه به بدنم تزریق شد. کتاب را توی رگ زدم. به همین دلیل، خوب در خاطرم ماند که چه چیزهایی گفته و هر کدام کجای کتاب است. نظم و ترتیب کتاب هم کار یادآوری را آسان کرده بود. در نتیجه، آن را به‌راحتی در ذهنم تورق می‌کردم و دوباره به نکات جالبش نوک می‌زدم. البته کتاب را تازگی‌ها خوانده بودم؛ آن هم با چه ولع و لذتی! تکه‌های آن، این‌جا و آن‌جا، به ذهنم چسبیده بود. در حین خواندن که ذهنم کلاً در آن غلت می‌زد. برای همین، تکه‌هایش با کمترین بهانه‌ای جلوی چشمم می‌آمدند. اساساً کتابِ خیلی خوب روی ذهنِ آکبند آدمی خط می‌اندازد؛ یا حکم یادگاری کنده‌کاری‌شده روی درخت را دارد. آن‌چنان کتاب را به یاد آوردم که دلم برایش تنگ شد و هوس کردم یک بار دیگر بخوانمش؛ درجا چند صفحه‌اش را در ذهنم مرور کردم و بعداً که به خانه برگشتم دوباره خواندمش.

در کافه گلدان به یاد آوردم که بارها شد که کل خانوادۀ مارکس نزدیک بود از گرسنگی بمیرند، و بعد، در خانه، دوباره خواندم: «خیلی وقت‌ها پولی نداشتند به مغازه‌دارها بدهند، و اگر وامی نمی‌گرفتند یا یک اسکناس یک پوندی از انگلس نمی‌رسید و موقتاً گرهی گشوده نمی‌شد، چه‌بسا از گرسنگی می‌مردند.» (1)

به یاد آوردم که از بی‌پولی می‌نالید، و بعد دوباره خواندم: «مثل ایوب دچار بلا و مصیبت‌ام، هرچند که به اندازۀ او از خدا نمی‌ترسم. هر چیزی که این پزشکان می‌گویند، می‌رسد به این‌جا که آدم باید خرپول باشد نه بدبختِ بی‌پولی مثل من که عین موشِ کلیسا بی‌چیز است.» (2)

به یاد آوردم که لباس‌هایش را گرو می‌گذاشت، و بعد دوباره خواندم: «گاهی هم لباس‌های خودش را گرو می‌گذاشت و مجبور می‌شد در تخت‌خواب بماند، اما در این صورت طلبکارها که پاشنۀ در را از جا کنده بودند، اسباب دردسر می‌شدند.» (3)

به یاد آوردم که حتی پول کفن‌ودفن فرزندانش را هم نداشت، و بعد دوباره خواندم: «علت مرگ فرزندانش هم اصولاً وخامت شرایط زندگی بود. موقعی که دخترش فرانسیسکا مُرد، مارکس حتی پول برای تابوت نداشت و یک پناهندۀ سخاوتمند فرانسوی به دادش رسید.» (4)

به یاد آوردم که حتی می‌خواست بلیط‌فروش شود، و بعد دوباره خواندم: «در چهل و شش سالگی ظاهر پیری داشت. سه فرزند از هفت فرزندش را از دست داده بود، عمدتاً به علت فقر و زندگی در کلبه‌های مرض‌زدۀ محلۀ سوهو. از سر ناچاری به ادارۀ راه‌آهن رفت تا به‌عنوان بلیط‌فروش استخدام شود. ولی لباس‌هایش به‌قدری مندرس بود که نپذیرفتند، هرچند بدخطی‌اش را بهانه کردند.» (5)

به یاد آوردم که  بیشتر وقت‌ها یک یا چند نفر از اعضای خانواده‌اش مریض بودند، ولی نمی‌شد کاری کرد، و بعد دوباره خواندم: «نمی‌توانستم طبیب خبر کنم و هنوز هم نمی‌توانم، چون پولی برای دوا و درمان ندارم. در این هشت یا ده روز اخیر به خانواده‌ام فقط نان و سیب‌زمینی داده‌ام، و امروز حتی معلوم نیست که بتوانم همین نان و سیب‌زمینی را هم به آن‌ها بدهم.» (6) و (7)

و چیز دوم سیب‌زمینی بود. البته نه سیب‌زمینی خام یا آب‌پزی که مارکس به خورد خانواده‌اش می‌داد، بلکه سیب‌زمینی سرخ‌کردۀ ویژه همراه با یک‌عالمه پنیر و دو نوع سس سفید و قرمز که هنوز هم نمی‌دانم اسم درستش تاکو است یا تاگو.

 

پی‌نوشت:

(1) کارل مارکس (زندگی و محیط)، آیزایا برلین، ترجمۀ رضا رضایی، نشر ماهی، صفحۀ 239.

(2) همان، صفحۀ 241.

(3) همان، صفحۀ 240.

(4) همان، صفحۀ 242.

(5) همان، صفحۀ 276-277.

(6) همان، صفحۀ 243.

(7) «یک روز شرایطش چنان اضطراری شد که در خانه‌اش نه مواد سوختنی برای گرم کردن بود و نه غذایی برای خوردن. بچه‌هایش هم نتوانسته بودند به مدرسه بروند، زیرا لباس‌ها و کفش‌هایشان را در سمساری محل به گرو گذاشته بود تا پولی بگیرد. در همان ایام تصمیم گرفت به دادگاه برود و اعلام ورشکستگی کند تا آن خرده‌ریزه‌هایی را هم که در خانه دارد از وی بگیرند و کفالت بچه‌هایش را سازمان‌های خیریه به عهده بگیرند و خودش هم در محلات فقیر و کثیف لندن گم‌وگور شود.» حلقۀ مفقوده در ایدئولوژی مارکس، حسن شایگان، نشر قطره، صفحۀ 21.