وقتی قارچ سوخاریِ بر فراز چنگال را در سس سفید سیر زدم و به نیش کشیدم، با چشمانی بسته تمامی وجودم را در کام دهانم جمع کردم تا طعم خوش آن اعجاز درخشان را عمیق‌تر بچشم و بیشتر مست کنم. قارچ در وضعیت اورجینال چیزی‌ست عینهو چوب‌پنبه، هم در ظاهر و هم از جهت مزه. یک کیمیای واقعی در عالم باشد، همین سوخاریّت است. گردی طلایی به این چوب‌پنبۀ طبیعت می‌مالند و بدل می‌شود به مأکولی که مزۀ محشرش باورکردنی نیست؛ انگار که اصلاً زمینی نیست.

کلۀ قارچ دوم را با سس مشارٌالیه آشنا می‌کردم که نه گذاشت، نه برداشت، یکهو گفت: «من کتاب نمی‌خونم.» سرفۀ بدی کردم. نزدیک بود خفه شوم.

خب نخوان. چرا به من می‌گویی؟ به من چه اصلاً؟! خیال می‌کنی برایم ذره‌ای اهمیت دارد که اهل کتاب هستی یا نه. اتفاقاً کتاب‌نخوانی را تشویق هم می‌کنم. این‌طوری در کاروبار ما دست کمتر می‌شود و برند ما محفوظ می‌ماند. از قضا اگر در اختیار من بود، کتاب‌خوانی را ممنوع اعلام می‌کردم و همۀ کتاب‌های خوب را فیلتر می‌کردم و برای جرم خرید و خواندن کتاب مجازات سنگین می‌گذاشتم. اصلاً مطالعه جنایت است.

این‌ها حرف‌هایی بود که دلم می‌خواست صاف در صورتش بکوبم، اما من ترسوتر از این حرف‌ها هستم. البته این را هم بگویم که این ممنوعیت و جرم‌انگاریِ مطالعه تنها روش ترغیب مردم برای رفتن به سراغ کتاب‌هاست. ببینید من این را کِی گفتم و کِی به آن خواهند رسید. صد سال دیگر به عمق این دیدگاه پی خواهند برد. باری، در عوض گفتم: «خوب کاری می‌کنی! روش درست همینه. کتاب جلوی رشد طبیعی فهم آدمو می‌گیره. یک انسان باهوش و بااستعدادی مثل شما خودبه‌خود عقلش بزرگ می‌شه، کافیه خودش فکر کنه. اصلاً کتاب چیز نجسیه.»

«نه دیگه تا این حد.»

ای وای! دیدم زیادی تند رفتم. دنده عقب گرفتم: «حالا من البته اغراق می‌کنم، ولی منظورم این هست که نباید از اثرات منفی کتاب غافل باشیم. و نباید توانایی طبیعی انسان‌های هوشمند رو نادیده بگیریم. جالبه بدونی که بعضی از اندیشمندان نقد خیلی جدی دارن به مطالعه.»

«می‌خواستم بگم من یه کتاب نوشتم.»

«دیدی؟ دیدی؟ نگفتم؟ اگر کتاب می‌خوندی، عمراً می‌تونستی کتاب بنویسی.» این حرفم البته واقعی و جدی بود، اما عمراً می‌توانست به عمق معنای آن برسد. «حالا چی نوشتی؟ مشتاقم ببینمش.»

«یک کتاب عاشقانه.»

«یعنی رمان؟»

«نه. نمی‌شه گفت رمان. شاید شعر باشه. چیزهای عاشقانۀ ادبی که توو مایه‌های شعرن به نظرم!»

یا حضرت ولنتاین مددی! ندیده و نشنیده مثل روز برایم روشن بود که با یک اَبَرفاجعۀ زبانی روبه‌رو خواهم شد. چون شخص کتاب‌نخوانی که چیز‌هایی بلغور کرده که نمی‌داند دقیقاً نظم هستند یا نثر، در واقع نه نظم نوشته و نه نثر، بلکه صرفاً چرندوپرند و چرت‌وپرت محض بیرون داده است.

«خب حالا اون‌ها رو به چه مناسبت سرودی؟»

با حسی نوستالژیک گفت: «یادگار ایام عشق و عاشقی هستن.»

«یعنی زمانی که مدرسه می‌رفتی؟»

«نه، اون موقع که این چیزها رو نمی فهمیدم.»

«دوران دبیرستان؟»

«نه.»

«پس کی شیطونی کردی؟»

«شیطونی نکردم. زمانی که متأهل شدم، عشق رو تجربه کردم دیگه.»

چه داشتم بگویم جز این‌که اظهار شگفتی کنم؟! و در همان حال تعجب‌زدگی عشق به دادم رسید. یعنی عشقش حلال‌زاده بود، چون در همان لحظه صفحۀ تلفن همراهش روشن شد و عنوان «My love» روی آن ظاهر گشت.

با اشارۀ چشم و ابرو به تلفن همراهش گفتم:«عشقت زنگ زد!»

تلفن همراهِ پهناور را از روی میز بلند کرد و انگشت شست دست‌راستی را از چپ به راست روی آن کشید و شروع کرد. گفتگوی عاشقانه زود به منازعه کشید. نزاع عاشق و معشوق بر سر کیسۀ برنج بود. عشقِ او مقداری از آن را، برای تست، پخته بود و دیده بود که دانه‌هایش خیلی قد نمی‌کشد و نهیب زده بود که با این وضع، برای مهمانی فرداشب چه خاکی به سر کند. غیر از این است که بعدش اقوام شوهرش پشت سرش صفحه می‌گذارند که فلانی اِله بِله جیم‌بِله؟ گفتگو ظاهراً با دلخوری و بی‌نتیجه به پایان رسید. و من صلاح دیدم که به موضوع مورد علاقه‌اش برگردیم.

«از کتابت چیزی برام می‌خونی؟ خیلی مشتاقم بشنوم.»

«بله، حتماً.» و دوباره همان معظم‌له را برداشت و در آن کاوش کرد و مقصود را با گفتن «آه‌ها» یافت:

«اینو گوش بده! کوتاهه، اما خودم خیلی دوستش دارم.»

«سرتاپا گوشم!»

«دوسِت دارم ای دریای من،

دوسِت دارم ای ساحل امن،

تری و خشکی من از توست ای آب و آفتاب من.»

قارچ‌های سوخاری سرد و ساکت و شرمنده به گوشۀ میز خزیدند.

چیزی گستاخ در درونم خواست به او بپرد و بپرسد شما چیستی که دریا و ساحل و آب و آفتابت اوست؟ دقیقاً چیستی؟ کرۀ زمین؟ که جلویش را گرفتم و گوشزد کردم که به تو ربطی ندارد، دخالت نکن. و در عوض، دستم را روی مشت چپش گذاشتم و گفتم «خوب بود. شعر قشنگی بود.»

خواهش می‌کنم ملامتم نکنید. علاوه بر یک کاسه از قارچ‌های مزبور، یک پیتزا سبزیجات به مساحت یک نان تافتون همراه با نوشابۀ رژیمی خانواده مهمانش بودم و وظیفۀ اخلاقی‌ام ایجاب می‌کرد که دودستی چاپلوسی‌اش را بکنم. من هم کوتاهی نکردم. دست دومم را نیز روی مشتش گذاشتم تا بیشتر دلگرمش سازم. ملامتم نکنید.

و برای این‌که زیاد ملامتم نکنید، ماجرای وظایف اخلاقی‌ام را بیشتر از این کش نمی‌دهم. غرضش این بود که برای چاپ کتابش به او کمک کنم. کسی قارچ سوخاری لذیذ و پیتزای وسیع مجانی به من نمی‌دهد. اما دوستِ می‌دانم از نظر شما مأسوفٌ‌علیه‌ اگر کتاب می‌خواند، چنان هوس خامی در کلۀ داغش نمی‌پخت. برای بهبود و ارتقای تجربۀ عشقش هم خیلی مفید بود. چراکه عشق نیازمند زبان فرهیخته و پرورده است، زیرا تجربه‌های آدمی از واسطۀ زبان عبور می‌کنند و صورت نهایی‌شان عنصری زبانی هم دارد. کیفیت زبان و ادبیات در خود عشق هم مؤثر است و آن را تغییر می‌دهد. کسی که زبان و ادبیاتی غنی و قوی داشته باشد، عشقی بهتر و زیباتر را از سر می‌گذراند. دیگر این‌که اگر کتاب‌های عاشقانۀ درستی می‌خواند، می‌دید که نویسندگان خوب چقدر زیبا، بدیع و اثرگذار در باب عشق و عاشقی می‌نویسند. این هم چند نمونه:

 

«حداقلِ زیبایی‌ات آن‌قدر فاخر است که حداکثرِ دوست‌داشتن در برابرش عوامانه جلوه می‌کند.»

 

«آخرین عکست روز سه‌شنبه 24 ژانویه ساعت 11:34 به دستم رسید. امروز هم برای شاید صدمین بار آن را برای اولین‌بار می‌دیدم. چشمان آرام و مطمئنت با چنان نفوذی نگاهم می‌کنند که گویی زیبایی‌ات می‌خواهد از من زهرچشم بگیرد.»

 

« آن‌قدر خوب و خواستنی هستی که از فاصله‌ای نجومی هم بیش از دیگران دوست‌داشتنی جلوه می‌کنی. ستاره‌های دوردست عظیم‌تر از خورشیدند. لذا می‌خواهم به خودم یاد بدهم که وقتی نزدیک می‌شوی، تو را “شما” خطاب کنم، چون معتقدم “تو گفتن” باعث می‌شود زیبایی‌ات بر من مسلط شود. “شما” در برابر زیبایی هولناکت سد مطمئنی است.»

 

«دلتنگی‌های من برای تو عجیب است. مثل خودت خاص. همین چند دقیقه پیش دلم تنگ شده بود که بازوی چپت را بگیرم و آرام فشار دهم. همین. دلتنگی‌های دیوانگی این‌طوری‌ست، نازنینم. ولی تو نمی‌دانی که پشت این واژه‌ها چه احساس‌هایی نهفته است. وقتی چیزی برای تو می‌نویسم نوک انگشتانم می‌سوزند و تیر می‌کشند.»

 

باز هم دلتنگی: «با هر قدمی که از من دور می‌شوی، یک دنیا دلتنگت می‌شوم. کاش فقط یک دلتنگی معمولی بود. کاش اصلاً فقط دلتنگی بود. با این فاصله‌ای که میان من و توست، همۀ دنیا بر من تنگ می‌شود. جهان بدون تو برای من یک حجم مصیبت است، یک خلأ نامتناهی. و من تک‌وتنها در این هیچِ بی‌نهایت رها شده‌ام. آخر من بدون تو چه کنم؟ خودم را چه کنم؟ من با خودم چگونه سر کنم؟ منی که جز دوست‌داشتن تو چیز دیگری نیست. راستش، من بیش از آن‌که از فراق تو بهراسم، از انزوای محضی می‌ترسم که با دوست‌داشتنت همراه است. ظاهراً دوست‌داشتن را باید دونفری تجربه کنیم، ولی تو نیستی و من مجبورم به‌تنهایی بار دوستی را به دوش بکشم. تو با من همراهی نمی‌کنی. و تنهایی دوست‌داشتن، تنهایی را مضاعف می‌کند.»

 

این هم گله و شکایت: «این‌که می‌گویند عشق می‌بالد و بیشتر و عمیق‌تر می‌شود، حرف مفت است؛ دست‌کم من نمی‌فهمم. با گذشت زمان عشقم به تو بیشتر نمی‌شود. من مطمئنم انبوه دردها و رنج‌هایی که بر سرم آوار می‌شود، توانم را برای دوست‌داشتنت کم می‌کند، تا جایی‌که حتی نمی‌خواهم به‌یاد بیاورم. و گاهی حتی این فکر به ذهنم هجوم می‌آورد که شاید در آینده هرگز خودم را نبخشم که تو را این‌قدر دوست داشته‌ام.»

 

و به مناسبت تولد: «در روز تولد برهم‌نخوردنی‌ات چیزی هست که همیشه مرا به سوی تو می‌کشاند. در روز تولدت که ظهوری ناگهانی دارد، هماره آتشی می‌سوزد که درون مرا گرم نگه می‌دارد. روز تولدت پرهیبی است بر زمینه و زمانۀ جهان و روزگاری که در آن اسیرم. از این رخداد نسیمی روحانی می‌وزد که به جان، روحیه‌ای می‌بخشد تا مصائب زندگی را بتوان بهتر تحمل کرد. کاش فقط کمی می‌دیدمت، هرچند که این دیدنت هم تمامی ندارد. دیدنت نه از روی دوستی و دلتنگی. نه؛ چیز دیگری در کار است.

بگذار مطلب عجیبی را به تو بگویم. من بهانه‌ها و دلایل زیادی برای دیدنت دارم که بیشتر آن‌ها برای انسان‌ها قابل‌فهم نیستند. شاید تو هم درست درک نکنی. یکی از آن دلایل کنجکاوی است. پس از بیش از ده سال، بیشتر از گذشته کنجکاو دیدنت هستم، طوری که انگار بناست برای اولین‌بار ببینمت. هنوز هم با کنجکاوی تماشایت می‌کنم، چراکه هیچ‌گاه کامل ندیدمت و نمی‌بینمت. هر چقدر تماشایت می‌کنم انگار همیشه فقط نیم‌رخت را می‌بینم؛ زیرا آن‌قدر زیبایی که زیبایی‌ات هرگز به‌طور کامل آشکار نمی‌شود. و البته هر بار نیم‌رخ تازه‌ای از تو می‌بینم. تو هیچ‌وقت برای من کامل ظاهر نشده‌ای و همین است که باعث می‌شود دوست‌داشتنت به انتها نرسد.»

 

همان دریا و ساحل کذائی را می‌توان این‌گونه نوشت: «دریا را دیده‌ای؟ دیده‌ای در هر دقیقه‌ای سر خودش را بر پاهای ساحل محبوبش می‌کوبد تا لحظه‌ای در آغوشش آرام بگیرد، اما بعد دوباره در خودش سقوط می‌کند؟ دیده‌ای؟ من همانم. و به همان اندازه خیس؛ خیس از اشک‌هایی که درون خودم می‌ریزم وقتی می‌بینم که هر روز، جهان را با مهرت، با تمام مهربانی‌ات برایم از نو می‌سازی و پر می‌کنی. دریا را دیده‌ای؟»