همۀ چهار قسمت پیشین این مجموعهیادداشت دربارۀ نوشتن و آدابدانیاش بود. این قسمت میخواهد خود نوشتن را وزنکشی کند و خوب و بدش را سوا. تا پایان نوشته را که بخوانید، میبینید عنوان «چگونه بهتر بنویسیم؟» دیگر مناسب نیست. عنوان مناسبتر چیزی شبیه اینهاست: «بهتر است بنویسیم؟» یا «چرا بنویسیم؟» یا «چطور ننویسیم.»
روشن است که نوشتن درمجموع خوب است، ولی مثل همۀ چیزهای خوب دیگر دربارۀ آن مبالغه میشود. مبالغه هم که مستحضرید کار بشر است. از او جدایی نداشته و نخواهد داشت. نشان به این نشان که الآن عبارت رایج بیوی کاربران شبکههای اجتماعی «نویسنده» و «در مسیر نوشتن» و نظایر آن است. با تمام اینها اما امروزه این مبالغه در باب نویسندگی و نوشتن فرق فارقی با گذشته دارد. واقعاً این حجم و تعداد کلاسهای نویسندگی، که امروزه در هر کوی و برزن حقیقی و مجازی بساطشان بهراه است، پدیدهای نیست که سابقه داشته یا حتی با نظایر پیشینش قابلمقایسه باشد.
شاید اشارهای اجمالی به برخی وجوهی که آتش ماجرا را تندتر کرده بدک نباشد. یکی، بیشک، سهولت حرف مفت زدن و نوشتن است. به لحاظ فناوری، بشر هیچوقت فرصت و فراغت و البته امکان مادی این حجم از گفتن و نوشتن را نداشته. دیگری، که با اولی در ارتباط است، تنبلی و کاهلی در مطالعه و یاد گرفتن است. در واقع، سخن از کسی است که چیز دندانگیری بلد نیست و کتابی درست و حسابی نخوانده و یا کتاب درست و حسابی را درست و حسابی نخوانده. چنین کسی وقتی قلم به دست گیرد، ضعفش در ناحیۀ آموختنیها را با پُرنویسی میپوشاند. لای کار هم پوشال میچپاند. حتی استادان و بزرگان هم در این حیطه تردامناند. شما کمتر نویسندۀ بزرگی را پیدا میکنید که در کنار آثار ممتاز و شاخصش پرتوپلا هم ننوشته باشد؛ یا در همان آثار شاخص و نابش صفحاتی را هم همینجوری پر نکرده باشد.
خب، باز شاید بگویید که بابا واقعاً دیگر اینطورها هم نیست. بالأخره این خیل کیبوردبهدستان چیزکهایی میدانند و قلمشان «آنی» داشته که نوشتهاند. زهی خیال باطل! اگر تُکپایی به یکی از میلیاردها کلاس نویسندگی اطرافتان رسانده بودید، دیگر این حرفها را نمیزدید. اینهمه تأکیدی که در کلاسهای نویسندگی بر فرم و روش و آزادنویسی و بارش کلمات و اسهال قلم میشود به همین خاطر است دیگر؛ که افراد سخنی برای عرض و عرضه ندارند. که اگر داشتند، بهطور طبیعی آن را به قلم میآوردند و میسپردندش به بازنویسی و چکشکاریهای بعدی.
روشن است که نویسندگی مثل باقی حرفهها بعد از علاقه و استعداد اولیه، باید در مسیری طبیعی پیش رود. یعنی، چنانکه یک نهال مراحل رشد خود را تا درختشدن پی میگیرد، افراد هم باید به خود اجازه بدهند آموختههای آنها به حدی برسد که به قلم بیاید و مخاطب بیابد. توجه به این نکتۀ شهودی، شما را از بازار مکارۀ کتابها و کلاسهای آموزش نویسندگی بیرون میکشد و به صراط مستقیم میکشاند.
همین مسئله در رشتههای نظری و ترجمه هم هست. بهعنوان مثال، کسی که میخواهد کتابی دربارۀ یکی از فیلسوفان شاخص و کلاسیک ترجمه کند، باید مدتی مدید با آثار فلسفی، شروح ناظر به مکتب این فیلسوف و پسینیان و پیشینیانش و نوشتههای فلسفی خود فیلسوف مدنظر دمخور بوده باشد. چنین کسی در یک روند طبیعی میفهمد و ترجمه میکند. ولی امروزه کسی با یک آشنایی سطحی با فلسفه و زبان انگلیسی، دست به ترجمۀ آثار کلاسیک می زند و نتیجۀ آن یک لفاظی فرمالیته و بیسروته است. به قول استاد سخن و نویسندگی سعدی:
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را بهجز مبالغۀ مستعار نیست
دین ورز و معرفت که سخندانِ سجعگوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست.
نویسندگان بزرگ، در هر شاخه و مشربی، شیفتۀ دانستن بودهاند. مدام با حرص و ولعِ بسیار میخواندند. مطلب برای آنها جا میافتاد و سوار بر مطلب بودند؛ در حد ضرورت مینوشتند، اما وقتی مینوشتند نوشتهشان «آنی» داشت. الآن مسئلۀ ما خواندن و دانستن نیست. اندک و سطحی خواندن ما خوراک نمایش و استوری و استاتوس و کپشن است. نه از خواندن لذت میبریم و نه از یادگرفتن. نه دغدغهای داریم و نه سؤالی. گذشتگان برای ما چیزی شبیه دایناسور هستند. نمیفهمیم چطور یک عده آدم درجۀ یک در زمینۀ علمیشان یک عمر سر در کار خود داشتند و در کنج خلوتشان باکیفیتترین آثار را میآفریدند. مدام این فکر در ذهن ما خلجان میکند که اینان اصلاً برای چه میخواندند و مینوشتند.
پیشترها یکی از توصیههای مهم برای نویسندگی در شاخههای مختلفش زیادخوانی و مدام خواندن بوده، اما امروزه زیاد نوشتن است. دلیل اصلی پُرنویسی و فرممحوری امروزیها همین است که حرفی برای گفتن ندارند. حرف و مطلب درست، فرمِ مناسبش را خواهد یافت. اما امروزیها مینویسند چون حرفی برای گفتن ندارند. اگر فردی سخن داشت که خب مینویسد. اگر هم نداشت، که چه بهتر. سعدی همانقدر که حرف داشته، نوشته است. گلستان سعدی، شاهکار نثر فارسی، مگر چند صفحه است؟ حتی کتاب کوچکی هم به شمار نمیرود. نویسندههای جوان امروزی چند برابر سعدی نوشتهاند و منتشر کردهاند. سعدی بهراحتی میتوانست چند ده کتاب دیگر بنویسد. ولی مهم این است که اصلاً چرا بنویسد؟ خود نوشتن عذاب است. نوشتن بهعنوان حرفه، نوعی افراط است که در غالب موارد به مشکلات جدی میانجامد. اسهال قلمی، یبوست فکری، پریشانی روحی و روانی و دوجین عوارض دیگر.
در پایان، میخواهم مقایسهای کنم میان دو فرآیند نوشتن و نویسنده شدن. دو فرض را در نظر آورید: اولی کسی است که مراحل آموختن تا به قلم آوردن را بهصورت طبیعی پیموده. چنین کسی آموختن و مطالعهاش روی حساب و کتاب بوده و آنچه خوانده هم حسابی بوده. آنچه به ذهن چنین کسی میآید فریبش نمیدهد و مدام گمان نمیبرد که آنچه فراچنگ ذهنش آمده «آنی» دارد و کائنات او را فراخوانده تا آن را به قلم آورد. قلمش تمامروز به کار دریوزگی ذهنش نیست که ببیند چه کاسب میشود. همیشۀ خدا در گیرودار آن نیست که چه میخواهد بنویسد. نوشتنش دیوانهوار و به هزینۀ قید زندگی و فراغت را زدن نیست. مینویسد از سر ضرورت و به حد ضرورت. آنچه مینویسد فایدهای برای دیگران دارد و برای خودش هم مفید است. تازه غالب زمان نوشتن چنین کسی هم مصروف بازنویسی و حک و اصلاح نوشتههای پیشینش میشود. بیشک نوشتن برای چنین کسی بیدشواری و رنج و زحمتی است. غالباً قرین لذت هم هست. بهجرئت میتوان گفت تمام شاهکارهای قلمی جهان زاییدۀ چنین فرآیندی است.
دومی اما آموختن و خواندنش از سر ضرورت است و در حد ضرورت. در خواندن و آموختن و نوشتن و بالجمله در همۀ کارها ناتمام است. غرض و مقصد و مقصودش از ابتدا نوشتن است و سری در میان سرها برافراشتن. نه لذتی از خواندن و آموختن میبرد و نه آسایش و آسایهای دارد. به امید کلمهای و کلامی، تماموقت ذهنش به هزار جا و ناکجا سرک میکشد. هرچه در ذهن میآورد برای شاخوبرگ دادن و جایی بهکار گرفتن است. همیشۀ خدا در معرض بارش ایدهها و کلمات است. مدام دارد مینویسد و جان میکند. هیچوقت هم به فرم مخصوص و خواستنیاش نمیرسد. همیشه ذهن و مغزش در حال سوت ممتد کشیدن و انفجار است. گمان میکنم در برابر اینهمه حرمانها هرچه فراچنگ آورد هیچوپوچ است. البته که چیزی هم نصیبش نمیشود. باز به جرئت میتوان گفت تمام ناکامان و تمامعمر در نوقلمیماندگان از چنین خاستگاهی برآمدهاند.
