دورۀ راهنمایی که بودم کمدی از جوایز رنگارنگ در دفتر مدیر بود. اولسالی وقتی بهخط میشدیم که برویم سر کلاسهایمان، از جلوی دفتر رد میشدیم. هر روز، چونان بهجای آوردن مناسکی خاص، همینگونه گسیل داده میشدیم. حالا از قصد بود یا اتفاقی، نمیدانم، ولی این کمدِ پرجایزه درست مقابل دری بود که از مقابلش میگذشتیم، و اولصبحی همه مجالی مییافتند برای لمحهای دزدکی دید زدن. سَرِ برآوردن اوامر معلمها هم دعوا بود. نه اینکه برایشان احترام فوقالعادهای قائل بودیم؛ نه، چون برای غالب اُرد ناشتایشان باید به دفتر مدیر اعزام میشدیم و میتوانستیم به این بهانه، دقایقی با کمد محبوبمان خلوت کنیم.
همان ابتدای سال در کلاسها حالیمان میکردند که اگر مثل حسنیِ پایان داستان باشید و نمرههایتان هم خوب باشد، برگۀ امتیاز میگیرید. امتیازهایتان که زیاد شد، میتوانید بروید از کمد جوایز، جایزهای انتخاب کنید. اکثر بچهها وقتی با دست پر و انبانی از امتیازهایی که قطرهقطره جمع کرده بودند، میرفتند مقابل کمد تا بگیرند آنچه مدتها خیالش را در سر پرورانده بودند، پشیمان و پریشان و دستازپا درازتر برمیگشتند. بیچارهها میگفتند همینکه مقابل کمد قرار میگرفتیم، هوش و عقل از کف مینهادیم و بیهوا انتخابی میکردیم که نمیدانیم چرا و چطور. من اما بیدی نبودم که با این بادها بلرزم، و مدتها بود دزدیده در شمایل خوب آن ماشینکنترلی نگریسته بودم. از شما چه پنهان بسیار هم در فراقش گریسته بودم. حتم داشتم شوق ماشینکنترلی به من، بیش از من به او نباشد، کمتر هم نیست. تازه دعای خیر برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم نیز پشتسرم بود؛ بس که در خانه، داد سخن در وجاهت آن جایزه داده بودم.
روز موعود فرا رسید. امتیازهایی که به جانکندنی گرد آورده بودم بهاندازۀ ماشینکنترلی شده بود. تازه پنجتایی هم زیادتر بود، که میارزید به پایش قربانی کنم؛ به شادی فراچنگ آمدنش. یاد آنهمه تکلفی افتادم که برای مؤدبتر دیدهشدن ورزیده بودم؛ و بغض کردم. اما همآغوشی با آن محبوب کنترلی آرامم میکرد. با مجوز معلم و غروری پرافاده، در معیت مستخدم مدرسه و در منظر مدیر و ناظم، و با دعای پشتسر خانواده و بعد از لبولوچهای که حوالۀ باقی بچهها کرده بودم، رسیدم مقابل کمد جوایز. دقیقاً نمیدانم چه شد. از همان که میترسیدم و احتمال نمیدادم، بر سرم آمد. حیران و کمجان شده بودم. اصلاً نفهمیدم چطور گذشت. وقتی مدیر گفت هر کدام را میخواهد بدهیدش، بهجای اشاره به طبقۀ اول و همان منظورِ مطلوب، انگشت اشارهام حوالۀ طبقۀ سوم شد، به سمت یک کتاب پالتویی حجیمِ قرمزرنگ. خودم هم نفهمیدم چه شد. شصتم خبردار شد که مدیر تعبیهای در کار کرده. بعداً که با دیگر تجربهگران در میان گذاشتم، آنها نیز تأیید کردند. ولی خب چه می شد کرد؟ کتاب را گرفتم و برگشتم.
نباید این باخت را میپذیرفتم و یا دستکم جلوی دیگران هم باخت میدادم. کلی دریوری تفت دادم که من کتاب و مطالعه را بر هر چیزی ترجیح میدهم؛ اگر پیشتر گفته بودم که ماشینکنترلی را خواهانم، چون این کتاب عزیز را در کمد ندیده بودم؛ کنج کمد بود و ما خانوادگی چشمانمان آستیگمات است. ولی خانه که آمدم و با کتاب خلوت کردم، تازه عمق فاجعه را دریافتم. یک دل سیر زار گریستم. حتی نگاه چپ هم به کتاب نکرده بودم تا ببینم چیست و از کیست.
دیدم اینطور نمیشود و دارم جان میدهم زیر بار این مصیبت. فاز رواقیگری برداشتم و بر محدودیتهای اختیار صحه گذاشتم و ناسازی چرخ گردون بوقلمونصفت را یادآور شدم و از این پرتوپلاها. خب دستکم اندکی آرام شده بودم. این تلقینهای صد من یه غاز را ادامه دادم؛ که باعث شد به اندازهای آرام باشم که بروم و لعنتی را دست بگیرم. همان قرمز پالتویی را. غزلیات شیخِ شیراز، سعدی، با مقدمه و شرح بهاءالدین اسکندری از نشر قدیانی، چاپ دوم، پاییز ۱۳۷۵، جلد سوم از مجموعۀ گزیدۀ ادب فارسی. بیهوا صفحهای را باز کردم. این غزل و با این مطلع آمد:
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
غزل را که به پایان بردم واقعاً میخکوب شده بودم. حسی شبیه همان حس مقابل کمد جوایز داشتم؛ احوالی که باعث شد به جای ماشینکنترلی این کتاب را بردارم. دیگر بهیاد ندارم که دقیقاً چه احوالی را تجربه کردم و بعد از آن چهها شد که این کتاب از عزیزترینهایم شد و همیشۀ خدا دمدستم بود. چندتای دیگری هم از آن خریدم؛ یکی برای محل کار، یکی برای سفرها، و یکی هم همینطوری بیدلیل. البته بعدها روی جلد و صفحهآرایی آن تغییر کرد، اما هنوز هم همانقدر لعبت بود.
برای این یادداشت غزلی را که سرآغاز آشناییام با سعدی شده بود، مکرر خواندم. کمی هم در هوای حافظه و گذشته سیر کردم تا ببینم چه چیزی عامل جذب یک نوجوان دورۀ راهنمایی به سعدی بوده است. طبیعتاً الآن هزار و یک دلیل دارم برای سعدیخوانیام، ولی آن زمان مسئلۀ دیگری در کار بوده. تردیدی ندارم که مسئلۀ زبان بوده و بس. چون بعدها روی چند کودک و نوجوان دیگر هم امتحان کردم. وقتی برایشان غزلی از سعدی خواندم، زبان و آهنگ جملات سحرشان میکرد و با ششدانگ حواس، گوش میدادند. بزرگترهایشان هرقدر از معنا را بیشتر میفهمیدند، بیشتر هاجوواج میماندند.
رواجدهندگان لقب افصح المتکلمین (شیواگوترین) برای سعدی، غالباً جز فارسی و عربی نمیدانستند، اما به نظرم برای چنین حکمی، مهم شناخت زبان است، نه تسلط بر زبانهای متعدد. جمع کوتاهی و گویایی، که البته پیشینه هم دارد، به نظرم هنوز هم متر و معیار کارایی است.
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بر، بپوش
جملات در نهایت کوتاهیاند و دو مصرع یک جملۀ تمام و بیزوائد. این جملهها به نثر، اگر بخواهند همینقدر گویا و زیبا باشند حتماً بیشتر میشوند. یکی از تمرینهای نویسندگی جملهسازی، و یکی از شیوههایش، این است که با یکی از جملات بسیارفصیح اینقدر کلنجار بروید تا بتوانید بهتر بگوییدش. طبیعتاً سعدی حریف چغر و بدبدنی است. هربار که خیز بردارید به سودایی، سودازده مغلوبید. و از شکست هم سرخوشید البته. گاهی در شرحها بر سعدی دیدهام که نوشتهاند جملات اشعار سعدی را میشود چندجورِ معنادار خواند. من از این نحوۀ بیان لجم میگیرد. خب، حتی جملات سادۀ عرفی را هم میشود چندجور خواند. ملاک صحت خوانشها در ادبیات، صِرفِ شدن و امکان نیست، زیبایی و حسن و ملاحت است که ملاک است. باید گفت بسیاری جملات سعدی را میشود چندجور معنادار خواند و از تردید بیرون نیامد که کدام زیباتر است و پرملاحتتر.
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
باز نیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خُم دهد
خرقۀ صوفی ببرد میفروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که: «نوش»
یک وجه دیگر زبانی سعدی که کمتر به آن پرداخته شده توانایی او در کاربرد زبان در جهت اقناع است. سعدی خدای اینطور اقناعهای زبانی است؛ غافلگیریهای زبانی و اینکه در مقام مخاطب ندانی از کجا خوردهای، و بدون آنکه نیش و گزند برخورندهای هم در کار کند. این خاصیتی است که در سخن سعدی هست و از او آموختنی هم. در یک کلمه، یعنی کیفیت تخاطب. همه، توان سخنگویی و زیباگویی است. این شیوۀ او در اشعار غنایی و تعلیمی، هر دو هست. الآن که کلاسهای فن بیان در هر کوی و برزن، حقیقی و مجازی، برپا شده و افراد با علایق مختلف به این کلاسها اقبال دارند، بهتر میتوان اهمیت این وجه زبانی سعدی را دانست. اقناع در گفتگو یا مهارت در سخنگفتن بیش از آنکه به منطق و فلسفهورزیدن وابسته باشد – و اصلاً معلوم نیست واقعاً به اینها وابسته باشد- پابند زبان است و بس.
عاشق باید در برابر طعنها سخنی بگوید قانعکننده که دست از سرش بردارند و از او بیرون بکشند. بهترین راهش این است که در چشم طعنزنندگان فرو کند که آنچه اتفاق افتاده کاملاً طبیعی است. وقتی شواهدی قاطع از طبیعت (بوی گل و بلبل) و دیگران (مطرب و حریفان از یکسو، و ساقی و صوفی از سوی دیگر) آورد، حالا خودش را هم بگنجاند. (زهرخوردن و به ارادت «نوش» گفتن اجزای بدنش). توهین را هم با توهین جواب بگوید. و در نهایت بارشان کند و حالیشان که از شما این چیزها را نمیپرسند که در باغ نیستید.
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بیعاشقی
تا نفَسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در پای عزیزان رود
بار گرانی است کشیدن به دوش
خب حالا وقت بهرخ کشیدن است. عاشق و شاعر دستبهدست هم و همدستاند. عاشق مخاطبش طعنزنندگان است و شاعر زردنویسان و صورتینویسان و سانتیمانتالیسمهای قلمبهدستِ فارغالتحصیلِ یکی از میلیونها کارگاه و کلاس نویسندگی دور و برمان؛ که ببینید: این است زبان درستودرمان، این است به زبان آدمیزاد گفتن، این است توانایی زبان فارسی، این است ملاحت و فصاحت، این است گویا و گیرا گفتن، این است بهاندازه و قاعده سخن گفتن، و در کل، این است.
مصلحتدید من آن است که آنان که ذکرشان پیشتر رفت، مدتی دست از قلم بدارند و از روی سخنِ سعدی، تا دست و قلم یاری میکند، رونویسی کنند. بلکه معنای نوشتن و عاطفه و شیرینی را دریابند. نه عرض خود ببرند و نه زحمت ما دارند. اینقدر دنیا را هم شلوغ نکنند.