از زندگی چه مانده است؟

«چرا از استیونز متنفرید؟»
شاید در ابتدا به نظر برسد که سؤالی بیهوده است. ولی از دید من چنین نیست. اندیشیدن به این سؤال می‌تواند ما را از فاجعه‌ای فراگیر باخبر سازد. به بیان دیگر، می‌تواند کمکی شایان باشد برای درک مختصاتی که در آن قرار گرفته‌ایم، و این حقیقت را دریابیم که چرا از بعضی امور بدمان می‌آید و برخی دیگر را خوش می‌داریم؟ همچنین، چرا به عده‌ای مهر می‌ورزیم و، در مقابل، از جماعتی دیگر متنفریم؟


همۀ ما گتسبی هستیم

- این‌جوری بهت بگم؛ چند سال پیش یه جا خوندم – دقیقاً نمی‌دونم کجا – که جمله‌جملۀ این اثر باعث می‌شه که جزو شاهکارهای ادبیات جهان باشه؛ چون‌که چیزی که فیتزجرالد در یک جمله می‌گه بقیۀ در یک کتاب هم نمی‌تونن بگن.

این مکالمه ویار خواندنش را به جانم انداخت. درنگ نکردم. همان شب به نزدیک‌ترین کتاب‌فروشی رفتم...


زیستن در کالبد خرد

هنگامی که داشتم برای دومین بار از خواندن این کتاب لذت می¬بردم، تخیلم سری به یونان باستان در حوالی 290 قبل از میلاد زد، و یک مکالمۀ فرضی بین دو جوان آتنی در اندیشه‌ام پرورده شد:
لئونتون (در حالی که به طور اتفاقی دوستش را دیده است): آه، کولوتس به‌راستی که دلتنگت بودم. چگونه است که دیگر در بزم‌های شبانه نمی¬بینمت؟
کولوتس: ای لئونتون عزیز، من نیز به دیدارت مشتاق بودم. چه خوب شد که دیدمت! داستان غیبتم از مجالس دوستان مفصل است. اما این غیبت موقتی است. به خدایان سوگند که من خود را از لذت بزم و مراوده با دوستان محروم نخواهم کرد.
لئونتون: داستان چیست؟...


پشت‌صحنۀ مدرنیتۀ سکولار چه خبر است؟

مدت‌ها بود آن را در قفسۀ کتابخانه‌ام رها کرده بودم و حسابی خاک خورده بود. پیش‌فرضم این بود که اثرِ دشواری را برای فهمِ مدرنیته انتخاب کرده‌ام. ولی در حقیقت مشغولِ هدر دادن وقتم بودم؛ زیرا همین‌که چند صفحۀ اول را خواندم، متوجه شدم تمام تصوراتم راجع به این کتاب اشتباه بوده است. به علاوه، در همین صفحات ابتداییِ کتاب چشم‌ام به دو واژه‌ای افتاد که به من اطمینان داد این کتاب همانی‌ست که می‌خواستم. چراکه همان مفاهیمی بودند که همیشه دوست داشتم شناخت بیشتری از آن‌ها داشته باشم؛ یعنی «گنوسیسم» و «نومینالیسم».


از اسطوره خوشم نمی‌آید، اما…

گفته‌اند برخی افراد گاهی برای یک دکمه، کت می‌دوزند و بعضی هم برای یک چرخ، ماشین می‌خرند. حالا حکایت این کتاب هم تقریباً چنین چیزی است. ماجرا از یک دعوای طلبگی بر سر یک کلمه شروع شد: «اسطوره». قصه این بود که آقای دریابندری کتاب فلسفۀ سیاسی بسیار خوب و خواندنی ارنست کاسیرر را ترجمه کرد و در سال 1362 منتشر شد. عنوان کتاب را گذاشت «افسانۀ دولت». همین کلمۀ «افسانه» اعتراضاتی را برانگیخت و مسبب ظهور نقدهایی شد. نجف هم این‌جا و آن‌جا جواب داد، اما نقدها هم بیشتر می‌شد. برای چاپ بعدی کتاب مقدمۀ مفصل‌تری در توضیح اصطلاح «افسانه» نوشت، اما ظاهراً کافی نبود. نوشته‌های او بسط پیدا کرد و بالاخره به قدوقوارۀ یک کتاب رسید و به همین صورت منتشر شد.