بالأخره گتسبی بزرگ را خواندم؛ همان رمانی که اهالی ادب آن را شاهکار مینامند؛ شاهکاری تمامنشدنی. ولی این برچسب، یعنی «شاهکار»، برایم کمی غریب بود. هر چه خواندم شاهکار بودنش را درنیافتم. به نیمههای کتاب که رسیدم، برای لحظهای به آنچه در دستانم بود نگاه کردم. از خودم پرسیدم: «این بود شاهکار فیتزجرالد، نویسندۀ نامدار آمریکایی!؟» به نظرم رسید که یا قوۀ فاهمهام مشکل پیدا کرده یا اینکه واقعاً «شاهکار» کلمهای است اساساً پوک و میانتهی. درنگ نکردم. کتاب را بستم و به گوشهای پرت کردم تا دیگر چشمم به آن نیفتد و اوقاتم تلخ نشود.
چند روز بعد، نشسته بودم و بیهدف به دیوار سفید روبهرویام نگاه میکردم. لرزش تلفن همراه سکوت خانه را درهم شکست. یکباره از جا پریدم. گوشی را نگاه کردم. انتظارش را نداشتم. دوستی بود از جنس کتاب. بدون معطلی دکمۀ سبز را فشردم تا صدایش را بشنوم. برای اولین بار نبود که صدایش را میشنیدم، ولی تکراری هم نبود. پس از سلام و احوالپرسی، معمولاً دیگر حرفی باقی نمیماند جز کتاب. پرسید:
– اخیراً کتابمتاب چی خوندی؟
** چندتا کتاب خوندم که خیلی باهاشون ارتباط گرفتم و حال کردم. ولی یه کتاب بود که اصلاً برام لذتی نداشت. حالا هم هر وقت بهش فکر میکنم چیزی جز پشیمونی بر من عارض نمیشه!
– چیه اسمش که بر تو عارض نمیشه؟
** گتسبی…
– گتسبی بزرگ؟!
** بله همون، نوشتۀ فیتزجرالد فکر کنم.
– اوه، پسر اون یه شاهکاره! اون کتاب رو من همیشه دم دست دارم و هر وقت فرصت کنم میخونمش. اینقدر خوندمش که حفظش کردم.
** شوخی میکنی؟!
– شوخی چیه! این رمان یکی از بهترین کتابهائیه که یه آدم میتونه تو زندگیش بخونه.
** پس چرا اینقدر نابود بود؟! چرا اینقدر برام اذیتکننده و حالبههمزن بود؟!
– بگو ببینم با ترجمۀ کی خوندی؟!
** ترجمه! مگه این کتاب چندتا ترجمه داره؟
– اوه، پس همون. مسئله حل شد. این رمان کلی ترجمه داره که تقریباً همشون رسماً آشغال هستن.
** من با ترجمۀ… بذار نگاه کنم.
– رضا رضایی؟
** رضا رضایی؟ نه، رضا رضایی نبود.
– خب پس در واقع گتسبی بزرگ رو نخوندی.
** یعنی چی آخه؟!
– این کتاب فقط یه ترجمۀ خوب داره؛ اونم ترجمۀ رضا رضایی از نشر ماهیه. حتی کریم امامی هم که مترجم کاربلدیه نتونسته از پسِ ترجمهاش بربیاد.
** اوه اوه، اصلاً حواسم به این چیزا نبود. با این توصیفات باید برم ترجمۀ رضا رضایی رو بگیرم و بخونم،. ببینم چطوریه! شاید این دفعه خوندنش برام یه لطفی داشته باشه.
– اینجوری بهت بگم؛ چند سال پیش یه جا خوندم – دقیقاً نمیدونم کجا – که جملهجملۀ این اثر باعث میشه که جزو شاهکارهای ادبیات جهان باشه؛ چونکه چیزی که فیتزجرالد در یک جمله میگه بقیۀ در یک کتاب هم نمیتونن بگن.
این مکالمه ویار خواندنش را به جانم انداخت. درنگ نکردم. همان شب به نزدیکترین کتابفروشی رفتم. بدون معطلی و با نفسهای بریده پرسیدم: «ببخشید آقا، شما گتسبی بزرگ (فقط!) با ترجمۀ رضا رضایی از نشر ماهی دارین؟» پاسخ داد: «بله داریم. بفرمایید!» چشمم به جمالش افتاد. به خودم گفتم پس تویی آنچه خوبان حکایت میکنند!
آنقدر ذوقزده بودم که کتاب را در کمتر از بیستوچهار ساعت خواندم، چنان خواندنی (مفعول مطلق تاکیدی!). کتاب که تمام شد، مستِ مست بودم؛ مست از این خوشاقبالی که کتابی چنین شاهکار(که حقیقتاً شایستۀ این عنوان است) در زندگیام اتفاق افتاد!
گتسبی بزرگ، بزرگ است نه برای اسمش، بلکه به علت حالش و حکایتش؛ حکایتی تمامنشدنی و همیشهحاضر. اما روایتش از جنس واقعیت است. کتاب آنقدر زنده است که هر لحظه میتوانیم فیتزجرالد را احضار کنیم و از او بپرسیم که آیا ما نیز همچون گتسبی هستیم؟ آیا مثل او زندگیمان را پی میگیریم؟ سؤالی که خوب، بلکه ضروری، است که گهگاهی از خودمان بپرسیم. این سؤال در مواجهه با کتاب میتواند پاسخهایی درخور داشته باشد. البته پاسخهایی نه با حالوهوای یکسان. چراکه هر بار خواندنش تجربهای جدید به ارمغان میآورد. و اکنون میخواهم که دربارۀ یکی از تجربههایم کمی قلمفرسایی کنم.
گتسبی بزرگ (شخصیت اصلی داستان) نمایندۀ همان عقدههاییست که ما در زندگی دچارشان میشویم، و هیچگاه جرئت نمیکنیم که دربارهشان بیندیشیم یا با دیگران در میان بگذاریم. صدالبته که عقدهای بودن اصلاً خوب نیست. از این رو، همۀ ما سعی میکنیم که چنین نباشیم. ولی واقعیت تلخ این است که همۀ ما اساسی چنین هستیم. اگر این حقیقت را بپذیریم، شاید وجودش کمرنگ یا حتی نابود شود. در عوض، همگی انکارش میکنیم، و با این کار به هیولایی مهارنشدنی تبدیل میشود. گتسبی نیز- همچون همۀ ما- همین کار را کرد.
گتسبی سالها سال قبل عشقی آتشین را تجربه میکند. او در سِرّ سودای خویش وصال معشوق را می پروراند. ولی معشوق او را با برخوردی سرد در هم میشکند. چرا؟ مثل همیشه پای پول در میان است. معشوق ثروتی را طلب میکند که گتسبی نداشت. این امر اساساً ربطی به گتسبی نداشت، اما شوربختانه با آن (یعنی ثروت) سنجیده شد. همین پس زدن معشوق زخمی عمیق بر جانش گذاشت. او سالهای سال تلاش کرد تا این زخم را مداوا کند، ولی نشد که نشد. البته گتسبی آدم بدی نبود. اصلاً مسئله خوبی یا بدی گتسبی نیست. من هم با نیک موافقم که گتسبی نیک بود! دستکم از قاطبۀ شخصیتهای داستان بهتر بود. ولی مسئله این است که انسانهای خوب هم نابود میشوند. غالباً هم نابودیشان به دست خودشان رقم میخورد. چطور؟ با نشناختن حدوحدود خود و بلندپروازی؛ با رفتن به دنبال آرزوهای خیالی. به عبارت دیگر، در مسیری افتاد که نباید به آن پا میگذاشت. اشتباه گتسبی این بود که خیال میکرد با تلاش به نتیجه میرسد. برعکس؛ در مسیر اشتباه، هر چه تلاش بیشتر باشد، نابودی هم سختتر میشود.
گتسبی تلاش کرد؛ آنقدر تلاش کرد تا بالأخره به ثروتی هنگفت دست پیدا کرد. زمانی که به آن ثروت هنگفت رسید، دریافت که آنچه را از اول میطلبید ندارد. گتسبی به دنبالی عشقی تمامنشدنی بود. اما سالهای بسیار خودش را به ثروتی مشغول کرد که بهخودی خود برایش اهمیتی نداشت. بدبختانه معشوقی را برگزیده بود که شرط وصالش چنین ثروتی بود. اینک او مانده است با ثروتی که دیگر ربطی به او نداشت. ثروت بدون معشوق دیگر چه بهایی دارد!؟ همین وضع او را به انسانی مبدل ساخت که پیش از این نبود. او انسانی ساده از خانوادهای ساده بود. اما جامعه ساده بودنش را نمیپسندید. جامعه به آدمهای معمولی جایگاه درخوری نمیدهد. به همین علت، خیالی خام در سرِ گتسبیِ بزرگ هویدا شد: خیال رسیدن به هویتی پرستیدنی. هویتی که همه زنها را می توانست معشوقهاش کند. از قضا همین هم شد، اما با پیامدی بسیار متفاوت. گتسبی پس از رسیدن به آن موقعیت، چیز دیگری را تجربه کرد: هویتی جعلی( حال خودآگاه یا ناخودآگاه) که نسبتی با او نداشت. در واقع، او درک کرد که زندگی فقط با عشق گرم است و آدم را زنده و سرحال نگه میدارد، نه ثروتی سرد و کشنده.
تلاش نافرجام گتسبی برای خواستنی شدن همان اشتباهی است که ما هم مرتکب میشویم. احتمالاً همۀ ما دوست داریم که زندگی و شخصیتی معقول همچون نیک کاراوِی داشتیم. ولی متأسفانه غالباً گتسبی هستیم؛ زیرا همۀ ما برای هویتی میجنگیم که اصلاً ربطی به ما ندارد. اگر گتسبی، پس از آزردگی خاطر، با دختری دیگر آشنا میشد و سعی میکرد زندگیای ساده ولی گرم داشته باشد، دیگر شاهد عاقبت نافرجام و هولناکش نبودیم. البته اکنون هم دیگر از او به عنوان عقدهای بزرگ یاد نمیکردیم. هر چند این هویت ساختۀ ذهن خود فیتزجرالد است، پرده از شناختی عمیق برمیدارد. ما که هستیم؟ چرا اصرار داریم که باید آن چیزی باشیم که نیستیم؟ اساساً چرا آن چیزی که نیستیم مطلوب است و این چیزی که هستیم نامطلوب؟!
شاید تاکنون به ذهنتان خطور کرده که عشقِ گتسبی نیز همچون همۀ عشقهای دیگر عشق است دیگر! عشق هم عقل و منطق سرش نمیشود. بله؛ گتسبی عاشق دلخستۀ دِیزی شده بود. ولی این مطلب را نمیشود با تحلیلی منطقیْ سادهسازی کرد و چشمانش را به حقیقت گشود. اما، با اجازۀ بزرگترها، سر آن دارم که بگویم میشود! هرچند دِیزی دختری خوب بود یا خوب مینمود، ولی در نسبت با گتسبی انتظاری داشت که گتسبی نسبتی با آن نداشت. گتسبی به جای آنکه این را نشانهای خوب تلقی کند برای نافرجامی عشقش، دستمایهای قرار داد برای نابودی هر چه تمامتر خودش، عشقش، زندگیاش و همۀ جهانش. چنین فرجامی نیز در انتظار هر کسی است که شبیه گتسبی بیندیشد. فکر میکنم منظور فیتزجرالد نیز همین است.
البته این هم محتمل است که وصال رخ میداد و پس از چندی گتسبی این هویت دروغین را درک میکرد و با آن میجنگید. شاید دِیزی برای او به هویتی غایب تبدیل شد که اگر حضور مییافت چنین هلاککننده نبود. اما چنین نشد و معمولاً هم چنین نمیشود. در پیگیری آرزوهای بلندپروازانه بدعاقبتی در انتظار انسان است. منظورم لزوماً عشق نیست. دِیزی میتواند هر چیزی باشد. ما برای شهرت، جاه و مقام و هر چیز کوچک و بزرگی که کورمان میکند، باج میدهیم؛ خودمان را باج میدهیم. برای به دست آوردن آرزویی خیالی تمام واقعیتمان را هزینه میکنیم. انهدام هستی غایت طبیعی این مسیر است.
در پایان به این نکته اعتراف میکنم که چنین نوشتهای صرفاً صبوحی بود از خُمِ مِی گتسبی بزرگ. اگر به دنبال آن هستید که مست مِی نابش شوید، هرچه زودتر این عزیزِ ماندهِ در قفسههای کتابفروشی را بخرید و بخوانید و بنوشید؛ تا حضورش برایتان اوقاتی همیشگی سازد از جنس خرد و خیال.
گتسبی بزرگ
نویسنده: اسکات فیتزجرالد
مترجم: رضا رضایی
ناشر: نشر ماهی، 212 صفحه
xسلام
سوالم این که چرا شما ننشتیید کتاب با ترجمه ی اول رو دوباره بخونید؟! و سریع رفتید سراغ ترجمه ی دوم.؟!
اگر دوستتان این را بهتان معرفی نمی کرد و شما هم علم نداشتید که ترجمه ی دیگری هست؛ قاعدتا برای فهمِ شاهکار بودن آن باید برمی گشتید به ترجمه ی اول و این قدر می خواندید تا شاهکار بودن رو بفهمید…..
سلام
متشکرم که یادداشتم را مطالعه کردید و نظرتان را با من در میان میگذارید.
ببینید آن ترجمۀ اولیه یک فاجعه بود؛ یعنی اساساً ساختار زبانی درستی نداشت. لذا تمامی ارزشهای زبانی و معنایی متن اصلی را نابود کرده بود. بنابراین فرقی نمیکرد دو بار یا ده بار خوانده شود. هرقدر خوانده میشد، چیزی دستگیر آدم نمیشد.
فرض کنید متن انگلیسی رمان را به مترجم گوگل بدهید تا به فارسی برگرداند. خروجی این کار چقدر میتواند ظرایف زبانی و پیچیدگیهای معنایی متن اصلی را نشان دهد؟ آن ترجمههای کذایی تقریباً چنین چیزی است.
با احترام
معارفوند
ممنونم از شما بابت پاسخگویی
سلام خیلی از یادداشت شما خوشم آمد بله من هم موافقم که ترجمه خوب یا بد کلا سرنوشت اون کتاب رو عوض میکنه که بیشتر خوانده بشه یا اینکه یه گوشه بیفته و ناشناخته بمونه درود بر مترجمان کاربلد ممنون از شما
ممنون از شما و ممنون از نظرتون