«بنده فی الواقع از همان ابتدای امر پاک قصد آن را نداشتم که چنین باشم. اما نمی‌دانم چه شد که این طور شد. باور بفرمایید بنده به‌تمامه بی‌تقصیر بودم؛ چه فی‌الحال،‌چه در ایام گذشته. حقیقت امر چیزی غیر از این نیست که بنده تنها اشتغالی که تاکنون در زندگی داشته‌ام جلب رضایت جناب لرد دارلینگتن بوده است. اما نمی‌دانم چرا از استطاعتم خارج شده که چنین کاری را که پیش از این به‌سهولت هر چه تمام‌تر به عمل می‌آوردم اکنون چنان‌که باید و شاید انجام دهم. همین موجب شده‌ است که این چند صباح اخیر احساسی عجیب گریبان‌گیرم باشد و به هیچ گونه رهایم‌ نکند. احساسی از جنسِ – چطور بگویم؟ – یحتمل خلأ. همین هم سخت باعث تکدر خاطر بنده شده است. واقعاً چه بر سَرم آمده؟ با زندگی خود چه کرده‌ام؟»

چنین کلامی – یا به بیان بهتر تک‌گویی درونی- در پایان کتاب می‌توانست قدری امید در جانم پدید آورد، و مرا نسبت به اِسْتیوِنْزْ دل‌گرم کند. ولی نه‌فقط چنین چیزی رخ نداد، بلکه‌، برعکس، مجال هرگونه خیال‌پردازی‌های امیدوارانه را هم از من گرفت. دیگر به هیچ شکلی نمی‌توانم چنین هویتی را بپذیرم. برایم منظری بود از نقصی تمام‌نشدنی و تمام‌عیار. در یک کلام: از استیونز متنفرم!

اگر قرار بود این نوشته نمایشنامه‌ای برای تئاتر باشد، خیلی مایل بودم همین‌جا پرده‌ای اجرا می‌شد. یعنی در این زمان شخصی (همچون پیرِ خرد در اسطوره‌ها) حاضر می‌شد، و روبه‌روی مخاطبان، پس از سکوتی معنادار، تنها یک سوال مطرح می‌کرد: «چرا از استیونز متنفرید؟» و سپس صحنه را ترک می‌کرد.

شاید در ابتدا به نظر برسد که سؤالی بیهوده است. ولی از دید من چنین نیست. اندیشیدن به این سؤال می‌تواند ما را از فاجعه‌ای فراگیر باخبر سازد. به بیان دیگر، می‌تواند کمکی شایان باشد برای درک مختصاتی که در آن قرار گرفته‌ایم، و این حقیقت را دریابیم که چرا از بعضی امور بدمان می‌آید و برخی دیگر را خوش می‌داریم؟ همچنین، چرا به عده‌ای مهر می‌ورزیم و، در مقابل، از جماعتی دیگر متنفریم؟

به نظر می‌رسد جهت‌گیری‌های‌مان نسبت به اشیاء و اشخاص منشأ درونی دارد. به عبارت دیگر، آن‌چه در بیرون برای ما معنا‌دار است حتماً در درونِ‌مان نیز امری هم‌سنخ‌اش هست. در غیر این صورت، ربطی به ما نخواهد داشت. اگر نه‌همیشه، در اغلب موارد به این منشأ درونی خودآگاه نیستیم. امور بیرونی را کاملاً بیرونی می‌بینیم؛ گویی اساساً به ما مربوط نیستند، و هیچ سنخیتی با ما ندارند. چنین لحاظی باعث می‌شود که ما به طرز زیرکانه‌ای حتی امور درونی‌مان را هم بیرونی تلقی کنیم. در نتیجه، خیال‌مان از جانب خودمان راحت می‌شود. در عوض، قضاوت‌های دقیق، سخت‌گیرانه و بیرحمانه‌ای داریم دربارۀ دیگرانی که خارج از ما، آن بیرون، هستند. همچنین هرگونه خطایی را به‌خودی خود بیرونی تلقی می‌کنیم، و خود را کاملاً مُبرّا از هرگونه خطا و اشتباه بدانیم. ولی متأسفانه چنین نیست.

ما کاملاً بری از هرگونه خطا و اشتباه نیستیم. این واقعیت تلخی است، ولی باید قبول کنیم که همه ما بالفعل موجوداتی زشت‌منظر در درون‌مان داریم. هرازچندگاهی به این موجودات مجال بروز می‌دهیم، ولی هیچ‌گاه زیر بار مسئولیت آن‌ها نمی‌رویم. خب، واضح است؛ چون هیچ وقت شاهد بیرونی خودمان نبودیم. ولی به‌مثابۀ نظاره‌گرانی بیرونی و تیزچشم، بارها شاهد بروزات این زشت‌منظران در دیگران بوده‌ایم. همۀ ما حسادت و حرص و طمع را در دیگران به‌خوبی می‌شناسیم. ولی ابداً نمی‌دانیم که خودمان کجا حسادت می‌ورزیم و کجا عدالت‌خواه هستیم؟ خوش‌مان بیاید یا نه، باور کنیم یا نه، بیشتر عدالت‌خواهی‌های آدمیان همان حسادت است در لباس مبدّل.

حال اگر امور بیرونی منشئی درونی دارند، پس شایسته است در خصوص امور منزجرکننده به درون‌مان سفر کنیم. خودمان را همچون نظاره‌گری بیرونی مشاهده کنیم، و ببینیم آن‌چه را که پیش از این بر ما پوشیده بود، یا بر خودمان پوشانده بودیم.

چنین مشاهده‌ای لاجرم در بستر زندگی اجتماعی تحقق می‌یابد. مادامی‌که زندگی اجتماعی نداشته باشیم، به این امور خودآگاه نمی‌شویم. اما در دورانی که در آنیم، دورانِ قحطیِ روابطِ انسانی پایدار، زندگی اجتماعی به طرز بی‌رحمانه‌ای استحاله شده است. انسان‌ها یکدیگر را تحمل نمی‌کنند. نتیجۀ این وضع هم قهر انسان‌هاست و تنهایی. ولی در این دوران آغوش ادبیات باز است. ادبیات هر نوع مخاطبی را می‌پذیرد. برای‌مان هم‌نشینانی از دسته‌های مختلف انسانی تدارک می‌بیند؛ شخصیت‌هایی که شاید تا آخر عمر نتوانیم همانندشان را ملاقات کنیم. از این رو، خوب است به این آغوش گرم پناه ببریم تا همچون مادری ما را در دامان خود بپروراند.

استیونز یکی از شخصیت‌های مشهور دنیای پررمز و راز ادبیات است؛ شخصیتی که اساساً شخصیت نیست. او هویتی است میان‌تهی. وی به طرزی اغراق‌شده اَدایی است از فانتزی‌های کلیشه‌ای. همین حالت اغراق‌شده می‌تواند برای ما آگاهی‌بخش باشد. اگر ایشی‌گورو این‌چنین اغراق نمی‌کرد، آنگاه چه‌بسا به‌سادگی از کنارش می‌گذشتیم. اما استیونز کیست؟

«استیونز پیش‌خدمتی وظیفه‌شناس بود که در خانهٔ لردی انگلیسی زندگی می‌کرد». همین یک جمله تمام زندگی استیونز است؛ نه بیشتر، نه کمتر. وحشتناک نیست؟ همین هم کُفرِ آدم را درمی‌آورد. آخر چرا هویت آدمی باید این‌چنین خلاصه تعریف شود؟ مگر استیونز انسان نیست؟! چرا هیچ علامتی که نشان‌دهندهٔ طبعِ انسانی باشد در او نمی‌بینیم؟ مگر این شغل یا نقش پیش‌خدمتیِ لعنتی چیست که دودستی به آن چسبیده و ول‌کُنش هم نیست. چرا همچون مرغی در قفس خانه‌ای دَرَنْدَشتْ خود را محبوس کرده است؟ تنها معنای زندگی‌اش هم این است که یکی از بهترین پیش‌خدمت‌ها در کل تاریخ باشد. به همین دلیل، به طرز محیرالعقولی، از زیستِ انسان‌وار دست می‌کشد و خود را مشغولِ عنوان ارزندۀ پیش‌خدمتی می‌کند.

جالب‌تر آن‌که تمام بحران استیونز از زمانی آغاز می‌شود که اَرباب جدیدش، آقای فارادیِ آمریکایی، از او می‌خواهد کمی علایم حیاتی انسانی داشته باشد؛ یعنی کمی بگوید، بخندد یا حتی کمی خیال سفر به مکان‌های ناشناختۀ انگلستان را داشته باشد. (او در کل عمرش حتی یک بار هم از خانۀ اربابش بیرون نرفت.) ولی چون استیونز به درازای یک عمر از طبعِ انسانی فاصله گرفته است، این خواستۀ آقای فارادی خیلی برایش سنگین جلوه می‌کند. بله؛ این خواستهٔ خیلی بزرگی است که استیونز همچون دیگر انسان‌ها زندگی کند. چرا؟ زیرا او هدف بزرگ دیگری در سر دارد!

البته هویت استیونز در نسبت با ارباب‌هایش تغییر می‌کند. لذا شایستۀ اوست که خواستهٔ آقای فارادی را برآورده سازد. این تلاش به طرز مضحکانه‌ای دنبال می‌شود. استیونز برای سرحال آوردن آقای فارادی سعی می‌کند لطیفه حفظ کند تا در گفت‌وگوهای دونفره موجبات رضایت ارباب را فراهم کند. نتیجه‌اش هم مشخص است که چه افتضاحی از آب در می‌آید!

برگردیم به اصل ماجرا. چرا از استیونز بدمان می‌آید؟ چرا مخاطبان این رمان نمی‌توانند استیونز را تحمل کنند؟ چرا اهالی فضل و اَدب، به زعم من، نفرت‌شان چند برابر است؟ نکتۀ کلیدی – شاید تاکنون شاید شما هم حدس زده‌اید – این است که استیونز تمامیت خودش را به امری گره زده است که مسخره بودنش بر کسی پوشیده نیست. اما اگر کمی بیندیشیم و نتیجه‌گیری در باب استیونز را معطوف به زندگیِ خودمان کنیم، خواهیم دید که همۀ ما یک «استیونز درونی» داریم که به پیش‌خدمتیْ تعلق خاطر دارد. این شغل یا نقش یا حتی آرمان، یعنی ‌پیش‌خدمتی، می‌تواند عنوانی عام باشد برای هرگونه تعلق خاطری نامعقول. و از آن‌جا که همهٔ انسان‌ها اتفاق نظر دارند که پیش‌خدمتی حقیقتاً عنوانی نیست که ارزش داشته باشد آدمی برایش بمیرد، عبث بودنِ تمام تلاش‌های استیونز را درک خواهیم کرد. ولی متأسفانه عنوان‌های دیگر این وضوح را ندارند تا آدمی همان ابتدا تکلیفش را با آنها یک‌سره کند. برعکس؛ عنوان شیک و فاخری دارند که تقریباً همه را به خیال خام می‌اندازد که راه درست زندگی همین است. بشتابید زندگی حقیقی!

بدبختی آن‌جایی مضاعف می‌شود که استیونزهایی هستند که «استیونز بودن» را در جامعه تبلیغ می‌کنند. استیونز فقط با خودش سروکار داشت. در اعماق خودش فرو رفته بود و با خودش کلنجار می‌رفت. او هیچ‌کس را به آئین و مرام خود دعوت نکرد. از این جهت می‌توانم او را تحمل کنم. لذا استیونز نمونۀ نهایی تیپ خود نیست. خیلی‌ها هستند که از او «استیونز‌تر» هستند. در همه جای بدنۀ جامعه چنین کسانی دیده می‌شوند که چنان چیزهایی را تبلیغ می‌کنند؛ برای مثال حتی در مجامع والای علمی و فرهنگی. اما اگر زندگی کردن و انسان بودن والاترین ارزش است، پس پیش‌خدمتی به هر آرمانی غیرانسانی است.

مایلم در پایان سخنی از دیوید هیوم نقل کنم که به نظرم باید به همۀ ساحت‌ها و فعالیت‌های انسانی تعمیم داده شود:«فیلسوف باشید؛ اما در میان فلسفه‌تان، همچنان انسان باشید».

بازماندۀ روز

نویسنده: کازوئو ایشی‌گورو

مترجم: نجف دریابندری

ناشر: نشر کارنامه، 356 صفحه