آنک نام گل

علاقۀ جناب بِنو به دانش نوعی کنجکاوی سیری‌ناپذیر است، غرور روشنفکرانه، راهی دیگر برای آن‌که راهب شهوتِ جسمانی‌اش را متوجه جای دیگر کند و تسکین دهد، شور و حرارتی که مردان دیگر را تبدیل به جنگجوی ایمان یا کفر می‌کند. شهوت فقط شهوت جسمانی نیست. بِرنار گی بندۀ شهوت است؛ شهوت او شهوت منحرفی است به عدالت که با نوعی شهوتِ قدرت مشخص می‌شود. پاپ مقدس شهوت ثروت دارد. و خوان‌سالار در جوانی به شهوتِ گواه بودن و دگرگون شدن و توبه‌کردن مبتلا بوده و بعد به نوعی شهوت برای مردن. و شهوت بِنو به کتاب است.

[ برای خواندن متن کامل این بریده کتاب، روی تصویر کلیک کنید. ]


تنوع تجربۀ دینی

هر کس بخواهد زندگی ساده و فقیرانه‌ای را برگزیند تا حیات باطنی خود را آزاد سازد، حقیر می‌شماریم. اگر ببینیم او خود را با مردم بازارپیشۀ کوچه و خیابان همرنگ نمی‌کند، او را بی‌روح و فاقد شور و احساس می‌دانیم. ما حتی قدرت تصور معنای آرمان کهن فقر را از دست داده‌ایم: فارغ شدن از دلبستگی‌های مادی، آرامش روح، بی‌تفاوتی مادی، توانایی از جان گذشتن در هر لحظه‌ای که می‌خواهیم – به‌طور خلاصه، خلق و خوی قهرمانی و جنگندگی اخلاقی. ما که از طبقات بالای جامعه هستیم از سختی‌ها و تنگناهای زندگی مادی چنان وحشت داریم که در تاریخ بی‌نظیر است.


تاریخ

«حرفه‌ای»شدن گاه باعث شده مورخان وانمود کنند که همچون خدا از حال و گذشته جدا هستند و می‌توانند قضاوتی بی‌طرفانه دربارۀ حال و گذشته داشته باشند. ولی «حرفه‌ای»بودن به معنای «بی‌طرف»بودن نیست، بلکه در اکثر مواقع به معنای «مزدبگیر»بودن است. مورخان مثل اکثر مردم در درون شبکه‌ای از صاحبان منافع عمل می‌کنند. حرفه‌ای‌شدن موجب دسته‌بندی هم شده است. هر مورخی معمولاً به‌نوعی در یک حوزه تخصص بیشتری دارد. من مطمئن نیستم که این دسته‌بندی‌ها «چیز بدی» باشد و شاید ناگزیر و حتی سازنده هم باشد. اما به‌هرحال به این معناست که «تاریخ» هرگز نمی‌تواند فقط یک داستان واقعی باشد.

تاریخ تنها یکی از چندین رشته‌ای بود که پس از انقلاب صنعتی «حرفه‌ای» شد و در واقع نسبتاً دیرتر از دیگر حوزه‌های علوم انسانی به‌عنوان موضوعی جدی برای مطالعه در دانشگاه‌ها مطرح گردید. در اواخر قرن نوزدهم مورخان شروع به تشکیل گروه‌های حرفه‌ای (نظیر انجمن تاریخ امریکا) و راه‌اندازی نشریات تخصصی کردند. در طول قرن بیستم شمار فزاینده‌ای از مورخان در مقطع دکتری تحصیل کردند، در دانشگاه‌ها مشغول به کار شدند و مدعی جایگاه معتبر «حرفه‌ای» شدند. یکی از عوامل محرک حرفه‌ای‌شدن در پایان قرن گذشته افزایش توان اقتصادی دولت‌های مدرن برای حمایت از طبقۀ روشنفکر بود. یکی از اثرات این توانایی تمایل برای به‌خدمت‌گرفتن تاریخ برای رفع نیاز دولت-ملت‌ها به تولید تاریخ‌های «ملی» بود. آن نوع پرسش‌های تاریخی که اولین مورخان حرفه‌ای در کشورهای مختلف می‌پرسیدند نیز تا حدی برخاسته از همین نیاز بود. انگلستان خود را نقطۀ اوج دموکراسی پارلمانی می‌دانست و به امپراتوری‌اش مباهات می‌کرد، فرانسه انقلاب 1789 را سرآغاز پیدایش دولت‌های مدرن تلقی می‌کرد، آلمان به «برتری» نژاد و فرهنگ خود می‌بالید، و آمریکا به «تفاوت» مفروضش با الگوهای اروپایی افتخار می‌کرد. حرفه‌ای‌شدن تاریخ نه‌تنها مورخان را از نیازهای فرهنگ خاص خودشان و جانبداری از آن رها نکرد، بلکه موجب تقویت این وابستگی شد.
از آن‌جا که من خودم نمک پروردۀ نظام حرفه‌ای هستم، نمکدان‌شکنی است اگر بیش از این از دست آن آه و ناله سر دهم. ولی بد نیست به بهایی که مورخان بابت جایگاه حرفه‌ای‌شان پرداخته‌اند اشاره کنیم. اول این‌که بین افراد عادی کتاب‌خوان و مورخ دانشگاهی فاصله‌ای رو به گسترش به وجود آمده است؛ مطلب‌نوشتن برای نشریات تخصصی یا چاپ رساله در مطبوعات دانشگاهی معمولاً به معنای نوشتن برای کمتر از پانصد نفر مخاطب است. قسمت عمدۀ چیزهایی که برای هر خواننده‌ای جالب و مهم است زیر پوشش سرد و بی‌روح دم و دستگاه حرفه‌ای از دید پنهان می‌ماند. دوم این‌که «حرفه‌ای»شدن گاه باعث شده مورخان وانمود کنند که همچون خدا از حال و گذشته جدا هستند و می‌توانند قضاوتی بی‌طرفانه دربارۀ حال و گذشته داشته باشند. به این موضوعات بیشتر خواهیم پرداخت، ولی در این‌جا فقط اشاره می‌کنیم که «حرفه‌ای»بودن به معنای «بی‌طرف»بودن نیست، بلکه در اکثر مواقع به معنای «مزدبگیر»بودن است. امروزه مورخان از طریق کاری که انجام می‌دهند امرار معاش می‌کنند، که این به معنای سروکله‌زدن با کمیته‌های دانشگاه، شورای بودجه، و ناشران نشریات تخصصی است. مورخان مثل اکثر مردم در درون شبکه‌ای از صاحبان منافع عمل می‌کنند. نکتۀ آخر این‌که حرفه‌ای‌شدن موجب دسته‌بندی هم شده است. کمتر مورخی خود را در تعداد زیادی حوزۀ مختلف صاحب‌نظر می‌داند و هر مورخی معمولاً به‌نوعی در یک حوزه تخصص بیشتری دارد. من مطمئن نیستم که این دسته‌بندی‌ها «چیز بدی» باشد و شاید ناگزیر و حتی سازنده هم باشد. اما به‌هرحال برای ما به معنای آن است که «تاریخ» (هم به معنای کاری که مورخان انجام می‌دهند و هم روایتی که از گذشته به دست می‌دهند) هرگز نمی‌تواند فقط یک داستان واقعی باشد.


از چشمۀ خورشید

ژاپنی‌ها، بر اساس فرهنگ‌شان، آسان‌تر از اقوام دیگر عذرخواهی می‌کنند. اما عذرخواستن‌شان کاری از سر توجه و دلسوزی نسبت به دیگران است، و نه تنبّه و پذیرفتن خطای خود. لذا این عذرخواهی‌ها لزوماً به معنی جبران کار و رفتار نابجا نیست. تأکید آن‌ها در این بیان بیشتر بر الفاظ است تا بر محتوا. چنین است که عذرخواهی‌ها، که در محیط و روابط داخلی و ملی معتاد و مرسوم است، در روابط با دیگران بیشتر مایۀ سوءتفاهم می‌شود تا رفع و رجوع قضیه و حل مسئله. (زیرا گمان می‌کنند که این عذرخواهی‌ها واقعی و جدی است، اما این‌طور نیست.)

[ برای خواندن متن کامل این بریده کتاب، روی تصویر کلیک کنید. ]


تبصرۀ 22

او کله‌پوکی بسیار جدی، بسیار کوشا و بسیار درست‌کار بود. ممکن نبود که با او به سینما بروی و بعدش درگیر بحث در مورد همدلی، ارسطو، امور مطلق، پیام‌ها و ضروریات سینما به‌مثابۀ فرمی هنری در جهان ماتریالیستی نشوی. دخترانی که او به تئاتر می‌بردشان باید تا آنتراکت اول صبر می‌کردند تا او اعلام کند که دارند نمایشی خوب تماشا می‌کنند یا نمایشی بد، و آن وقت بلافاصله می‌فهمیدند. او ایدئالیستی ستیزه‌جو بود که علیه تعصب نژادی پیکار می‌کرد، آن هم به وسیلۀ مدهوش شدن در مقابل چنین تعصباتی. همه‌چیز را دربارۀ ادبیات می‌دانست جز این‌که چطور از آن لذت ببرد.

ادامه را با کلیک روی تصویر بخوانید.


والدن

در اثنای آخرین اقامت زمستانی‌ام در کنار دریاچه خوش‌قدمی دیگر نیز به دیدارم آمد. او از میان دهکده، از میان برف و باران و تاریکی گذشت تا آن‌که چراغم را از میان درختان روشن دید و شب‌های طولانی بسیاری را با من شریک شد. یکی از آخرین فلاسفه‌ای که به جهان ارزانی شده بود. او خدا را به سخن می‌آورد و آبروی بشر را می‌برد، و چونان دانه‌ها مغز، تنها میوۀ اوست. به نظرم او باید مؤمن‌ترین انسان زنده باشد. چه‌بسا او سالم‌ترین روانی است که هرگز شناخته‌ام، با کمترین دودلی؛ دیروز همان، که فردا.


پیشامد، بازی، و همبستگی

جامعه باید به شهروندان خود اجازه دهد تا در چارچوب خاص خودشان (تا آن‌جا که خطری متوجه دیگران نکند و به هزینۀ افراد کم‌بهره نباشد) هر قدر که می‌خواهند شخص‌گرا و «خردستیز» و زیباستا باشند. البته، برای تحقق‌بخشیِ عملی به این هدف محاسباتِ خاصی را باید عملاً مد نظر قرار داد. اما به هیچ طریقی نمی‌توان، در سطح نظریه، خودآفرینی را با عدالت جمع کرد. خودآفرینی واژگانی دارد که لزوماً شخصی و خصوصی، نامشترک، و نامناسب برای بحث و استدلال است. و عدالت واژگانی دارد که لزوماً جمعی و عمومی، مشترک، و محملی برای تبادل نظرهای استدلالی است.

برای خواندن متن کامل این بریدۀ کتاب، روی تصویر کلیک کنید.


دعوت به جامعه‌شناسی

اگر به اندیشۀ جامعه‌شناختی چونان بخشی از آن‌چه نیچه «هنر بدگمانی» نامید بنگریم چندان دور نشده‌ایم. دیدگاه جامعه‌شناختی فرآیندی از «دیدنِ درونِ» نماهای ساختارهای اجتماعی است؛ دیدنِ پشتِ پرده‌ها. یک نمونه دربارۀ شیوۀ «نگریستن» جامعه‌شناس به پشت نماهای ساختار اجتماعی را ارائه می‌دهیم.
گفته می‌شود که مردان و زنان به انگیزۀ عشق به یکدیگر با هم ازدواج می‌کنند. عشق اسطورۀ فراگیر و پرهوادار و پرشور و مهارناپذیری است که هر جا که بخواهد سربر می‌کشد، رازی که آرزوی بیشتر جوانان و پیران است. اما هنگامی که کسی می‌کاود که کدام آدم‌ها به‌راستی با یکدیگر ازدواج می‌کنند، می‌بیند که...


اگر قره‌قاج نبود

عمویم با اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان آشنایی اندکی داشت. پندم می‌داد که از این خیال‌ها دست بردارم. می‌گفت: «مردم آن شهرها و ولایت‌ها از خودمان آسوده‌ترند. بگذار نفس راحتی بکشند.» من می‌گفتم: «در چنگ اجنبی اسیرند، استقلال ندارند، چگونه راحت و آسوده‌اند؟»
عمو چوب ارژنش را بر زمین می‌کوبید و فریاد می‌کشید: «گول استقلال قلابی را مخور. این‌ها در دست اجنبی هستند. خودمان در دست اجنبی‌ترها هستیم. این‌ها فرمان آقاها را می‌برند. خودمان فرمان نوکرها را. اجازه بده این بیچاره‌ها در همین حالی که هستند بمانند، اذیتشان مکن.»


عشق سیال

جهان ما دلمشغول آمار، میانگین‌ها و اکثریت‌هاست و، بنابراین، تمایل داریم که میزان غیرانسانی بودن جنگ‌ها را بر اساس تعداد تلفات آن‌ها محاسبه کنیم. ما تمایل داریم که شرارت، قساوت و زنندگی و رسوایی آزار و اذیت را بر اساس تعداد قربانیان آن بسنجیم. ولی در سال 1944، در بحبوحۀ مرگبارترین جنگ‌های تاریخ بشر، لودویگ ویتگنشتاین گفت: «ممکن نیست هیچ فریاد درد و رنجی از فریاد یک انسان شدید‌تر باشد. یا ممکن نیست هیچ درد و رنجی شدیدتر از درد و رنج یک انسان واحد باشد. ممکن نیست کل سیارۀ زمین بیش از یک روح واحد درد و رنج بکشد.»