مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه

نویسنده: آندره ژید

مترجم: مهستی بحرینی

ناشر: انتشارات نیلوفر

1- پرسیدم: «اما شما که با این‌همه باریک‌بینی حرف می‌زنید، آیا خودتان مخترع نیستید؟»

و او بی‌درنگ دوباره گفت: «آقا، بزرگ‌ترین افراد لزوماً مشهورترین آن‌ها نیستند. لطفاً بفرمایید ببینم کسانی چون پاستور، لاووازیه، یا پوشکین در برابر مخترع چرخ، سوزن، قرقره چه ارجی دارند؟ خوب دیدن، نکته این‌جاست. اما ما زندگی می‌کنیم بی‌آن‌که نگاه کنیم. مثلاً ببینید: اختراع جیب چه اختراع شگفت‌انگیزی است! هیچ درباره‌اش فکر کرده‌اید؟ با این حال، همۀ مردم از آن استفاده می‌کنند. به شما می‌گویم که کافی است به‌دقت مشاهده کنیم.»

 

2- من هیچ نهی و منع صریحی در اصل کلام انجیل نمی‌یابم. اما سخنی که در آن مطرح شده، تماشای خداوند است، با نگاهی هرچه روشن‌تر. و احساس می‌کنم که به هر چیزی در روی زمین چشم طمع بدوزم، تار و کدر می‌شود. درست به سبب آن‌که بدان چشم دوخته‌ام و احساس می‌کنم که سراسر جهان بلافاصله شفافیت خود را از دست می‌دهد. یا آن‌که نگاه من روشنی خود را از دست می‌دهد، آن‌چنان که خداوند برای روحم دیگر وجودی ملموس نیست و با روی گرداندن از آفریدگار به‌خاطر آفریده، روحم از زیستن در ابدیت باز می‌ایستد و تملک ملکوت الهی را از دست می‌دهد.

 

3- بر روی زمین، تیره‌روزی، پریشانی، بی‌نوایی، و وحشت، گستره‌ای چنان بی‌کرانه دارد که مرد خوشبخت نمی‌تواند بدان بیندیشد و از خوشبختی خود شرمسار نشود. با وجود این، آن که خود نمی‌داند چگونه خوشبخت باشد، هیچ کاری برای خوشبختی دیگران از او ساخته نیست. من در درون خویش، تعهدی مبرم به خوشبخت بودن احساس می‌کنم. اما هر سعادتی که تنها به زیان دیگری و با بی‌بهره کردن او از تملکی به دست آید، به چشمم نفرت‌انگیز می‌نماید… استعداد من است که مرا خوشبخت ساخته است، و مرگ چیز زیادی از دستم نخواهد ربود. بیشترین چیزی که مرگ از آن بی‌بهره‌ام خواهد کرد، دارایی‌های پراکنده و طبیعی است که در تملک کسی نیست و از آنِ همه است و من به‌خصوص از این دارایی‌هاست که سرمستم. و اما دربارۀ چیزهای دیگر. من غذای مسافرخانه را بر آراسته‌ترین و رنگین‌ترین خوان‌ها ترجیح می‌دهم. بوستان عمومی را بر زیباترین باغ‌های محصور در میان دیوارها، و کتابی را که به هنگام گردش بیمی از بردنش نداشته باشم، بر نایاب‌ترین چاپ‌ها. و اگر بنا بود که برای تماشای یک اثر هنری تنها باشم، هرچه آن اثر زیباتر بود، به همان اندازه اندوهم بر شادی فزونی می‌گرفت. خوشبختی من این است که بر خوشبختی دیگران بیفزایم. برای خوشبخت بودن، نیازمند خوشبختی همگانم.

 

4- من همواره تلاش و کوشش فوق‌بشری برای دستیابی به شادی را که در انجیل متجلی است، می‌ستودم و هنوز هم می‌ستایم. نخستین واژه‌ای که از مسیح برای ما روایت شده «خوشبخت» است و نخستین معجزه‌اش تبدیل آب به شراب. مسیحی واقعی کسی است که آب خالص مستی‌اش را کفایت کند. تفسیر نفرت‌انگیز مردم از انجیل سبب شد تا آیین تقدیس اندوه و رنج بر انجیل بنیان نهاده شود… پنداشته‌اند برای روی آوردن به مسیح باید رنج برد و بار بر دوش نهاد.

 

5- از دیرباز، شادی به چشمم نایاب‌تر، دشوارتر، و زیباتر از اندوه جلوه کرده است. و هنگامی که بدین کشف نائل شدم، که شاید مهم‌ترین کشفی باشد که بتوان در طول زندگی بدان نائل شد، شادی برایم نه‌تنها نیازی طبیعی به شمار آمد، بلکه به تعهدی اخلاقی بدل گردید. چنین پنداشتم که بهترین و مطمئن‌ترین راه برای پراکندن خوشبختی در پیرامون خویش، این است که خود تصویری زنده از آن ارائه دهیم، و بر آن شدم که خوشبخت باشم.

آن‌که خوشبخت است و می‌اندیشد، به‌راستی نیرومند نام خواهد گرفت. زیرا برای من سعادتی که بنیادش بر نادانی باشد، چه اهمیتی دارد؟ نخستین کلام مسیحیان است که اندوه را، حتی در عین شادی پذیرا شویم: «چه خوشبخت‌اند کسانی که می‌گریند.» و آن که در این کلام جز ترغیب به گریستن چیزی نمی‌بیند، معنای آن را بسیار بد می‌فهمد.

 

6- چه‌بسا درست در لحظه‌ای که لذتی فراچنگم آمده بود، ناگهان از آن روی‌گردان شدم؛ همان‌گونه که زاهدی پارسا می‌توانست چنین کند. البته در این‌جا هیچ کفّ‌نفسی در کار نبود. بلکه انتظارم از کیفیت این خوشبختی چنان کامل بود و پیشاپیش برخورداری‌ام از آن چنان تمام‌عیار، که تحقق یافتنش دیگر نمی‌توانست چیزی به من بیاموزد. و جز آن‌که از آن درگذرم، راهی دیگر نمی‌ماند. خوب می‌دانستم که دست‌یابی به لذت، جز با محو تازگی آن امکان‌پذیر نیست و دلپذیرترین شیفتگی‌ها آن است که شخص را به‌تمامی غافلگیر کند. اما دست‌کم توانسته بودم هرگونه کتمان، شرم، خویشتن‌داریِ حجب‌آمیز و تردیدهای بزدلانه را از خود برانم. چون این‌هاست که کام‌جویی را به ترس می‌آلاید و جان را پس از فرو نشستن خواهش نفس، آمادۀ پشیمانی می‌کند. بهاری درونی در من خانه کرده بود و همۀ رخشندگی‌ها و شکوفایی‌ها و گل‌افشانی‌هایی که بر سر راه خود می‌دیدم، در نظرم جز بازتابی از آن نبود. از آتش اشتیاق چنان شعله‌ور می‌شدم که می‌پنداشتم می‌توانم شور و شوق خود را به دیگری بدهم، همچنان که آتش سیگار را می‌دهند و بر اثر این کار افروخته‌ترش می‌سازند. هر خاکستری را از خود می‌تکاندم. در نگاهم عشقی آشفته و آتشین می‌خندید. چنین می‌اندیشیدم که مهربانی چیزی نیست جز پرتوی از نیکبختی؛ و دلم را صرفاً بر اثر احساس بی‌پیرایۀ خوشبخت بودن، به همه می‌بخشیدم.

سپس، بعدها… نه، نه کاهش هوس‌ها بود و نه سیر شدنی که با افزایش عمر احساسش می‌کردم. اما اغلب در حالی که بر لبان آزمندم محو سریع لذت را انتظار داشتم، تملک در نظرم بی‌ارزش‌تر از طلب می‌نمود و روزبه‌روز هرچه بیشتر کارم به جایی می‌رسید که تشنگی را بر فرو نشاندن آن، وعدۀ لذت را بر خود لذت، و گسترش بی‌منتهای عشق را بر ارضای آن ترجیح می‌دادم.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!