این هم مثالی دیگر (چهار جستار از حقایق زندگی روزمره)

نویسنده: دیوید فاستر والاس

مترجم: معین فرخی

ناشر: نشر اطراف

در سنگرهای زندگی روزمرۀ بزرگ‌سالان چیزی به اسم بی‌خدایی وجود ندارد. نپرستیدن وجود ندارد. همه یک چیزی را می‌پرستند. تنها انتخابی که ما می‌توانیم داشته باشیم این است که چه چیزی را بپرستیم. و یک دلیل بارزِ انتخاب هر جور خدا یا هر چیز ماورائی برای پرستش – مسیح، الله، یهوه و… – این است که تقریباً اگر هر چیز دیگری را بپرستید، شما را زنده‌زنده می‌خورد؛ اگر پول یا اشیاء را می‌پرستید و معنای زندگی‌تان را با این‌ها پیدا می‌کنید، هیچ وقت برای‌تان کافی نخواهد بود. هیچ وقت حس نمی‌کنید به قدر کافی دارید. بدن یا زیبایی یا جذابیت جنسی‌تان را بپرستید، آن وقت همیشه حس می‌کنید زشت‌اید، و از وقتی نمایش سن و زمان شروع می‌شود تا وقتی دفن شوید، میلیون‌ها مرگ را تجربه می‌کنید. همۀ ما این چیزها را در سطحی می‌دانیم؛ به شکل افسانه و ضرب‌المثل و کلیشه و گزین‌گویه و لطیفه و حکمت درآمده‌اند: استخوان‌بندی همۀ داستان‌های عالی. سختی‌اش این است که حقیقت را در آگاهی روزمره توی چشم بگذارید.قدرت را بپرستید، آن وقت همیشه حس ضعف و ترس می‌کنید، و حس می‌کنید به قدرت بیشتری نیاز دارید که ترس را کنار بگذارید. عقل‌تان را بپرستید، آخرش حس می‌کنید احمق و حقه‌بازید، همیشه در آستانۀ لورفتن. و الی آخر.

ببینید، نکتۀ موذیانه دربارۀ همۀ این اشکال پرستش این نیست که خبیثانه یا گناه‌آلودند: این است که ناآگاهانه‌ هستند. تنظیمات کارخانه‌اند. نوعی از پرستش‌اند که کم‌کم تویش سُر می‌خورید، روزبه‌روز، بیشتر و بیشتر چیزهایی را که می‌بینید و جوری که ارزش‌ها را می‌سنجید محدود می‌کنید، بی‌آن‌که کاملاً آگاه باشید که دارید چنین کاری می‌کنید. و جهان جلوی این را نمی‌گیرد که بر اساس تنظیمات کارخانه‌ای‌تان عمل کنید، چون جهانِ مردان و پول و قدرت به‌خوبی با سوختِ ترس و نفرت و سرخوردگی و عطش و بندگیِ خود پیش می‌رود. فرهنگ فعلی ما این نیروها را یراق کرده تا ثروت و راحتی و آزادی شخصی بی‌نهایت به همراه بیاورند. آزادیِ این‌که ارباب پادشاهی‌های کوچک در کاسه‌های سرمان باشیم، به‌تنهایی، در مرکز تمامی مخلوقات. این نوع آزادی چیزهای زیادی به آدم می‌دهد. اما معلوم است که انواع مختلفی از آزادی وجود دارد، و در جهان بزرگ بیرون – جهان پیروزی و موفقیت و نمایش – چندان از ارزشمند‌ترین نوع آن حرف زده نمی‌شود. این نوع آزادیِ واقعاً مهم تمرکز می‌خواهد و آگاهی و نظم و تلاش و توانایی این‌که واقعاً به فکر آدم‌ها باشید و برای‌شان ایثار کنید، بارها و بارها، میلیون‌ها بار، هر روز، به روش‌های کوچک و غیرجذاب. آزادی حقیقی این است. جایگزینش ناآگاهی است، تنظیمات کارخانه، دور باطل؛ حس دائمی و خورۀ داشتنِ چیزی لایتناهی و از دست دادن آن.

می‌دانم این حرف باحال یا سرخوش نیست. الهام‌بخش و باشکوه نیست. چیزی که هست حقیقت است، با تمام مزخرفات قشنگی که از آن کَنده شده. طبعاً شما می‌توانید هر طور می‌خواهید فکر کنید. هیچ کدام از این حرف‌ها دربارۀ اخلاق یا مذهب یا عقیده یا زندگی پس از مرگ نیست؛ حقیقتِ واقعی دربارۀ زندگی قبل از مرگ است. دربارۀ این‌که چه‌طور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بی‌آن‌که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!