«سلام آقا.»

«آقا خودتی! من خانمم.»

حالا اگر می‌گفتم سلام خانم، می‌گفت «خانم خودتی، من آقام.» شک ندارم.

«ببخشید، به‌جا نیاوردم. شما آقائید، شما سرورید.» ولی خب آدم‌ها، به‌ویژه در بازار و کافی‌شاپ‌ها، طوری شده‌اند که عینهو برچسب هولوگرام بین نرینگی و مادینگی نوسان می‌کنند.

در این روزگار، یک‌ذره مردانی که باقی مانده‌اند، غالباً میان دو دسته از زنان گیر افتاده‌اند. یک دسته که تشبّه به آقایان می‌جویند و لات‌بازی درمی‌آورند. دستۀ دیگر زنانگی خود را تا حد اُوردُز تشدید می‌کنند و بینی خود را به اندازۀ مغز فندق درمی‌آورند. انگار دیگر زن طبیعی، زن واقعی وجود ندارد؛ یعنی زنی که خود را با اقتضائات درونی زنانگی‌اش به‌نحو اصیل ارتقا دهد، نه این‌که از مُد و هوس‌های بیرونی تبعیت و تقلید کند. برخی از این نوع زنان خوب در بعضی از کتاب‌های خوب یافت می‌شوند.

الیزابت فینچ دربارۀ الیزابت فینچ است؛ زنی تحصیلکرده و فرهیخته، تنها و رواقی‌مشرب، نویسنده و مدرس دانشگاه، و متخصص تاریخ و فرهنگ. در سیر داستان به‌طور کامل با او آشنا نمی‌شویم. او تا انتها در سایه‌روشن می‌ماند. هیچ‌گاه به‌طور کامل در روشنایی قرار نمی‌گیرد تا او را واضح ببینیم و کامل بشناسیم. حتی برای شخصیت‌های داستان، اعم از دوستان و اقوام، هم مکشوف نمی‌شود. البته در سیر داستان قدم‌به‌قدم با او بیشتر آشنا می‌شویم، اما هر چقدر بیشتر می‌شناسیمش، وجوه ناشناخته‌اش نیز بیشتر می‌شوند. عجیب است؟ نه، اصلاً. مگر در واقعیت همین‌طور نیست؟

رمان از سه بخش تشکیل شده است. در بخش اول با الیزابت فینچ، کار، زندگی، تدریس، و شمه‌ای از ذهنش آشنا می‌شویم. یکی از شاگردانش، به نام نیل، با وی دوستی به هم می‌زند و با اشاره‌های او به سمت شخصیت تاریخی جالبی سوق داده می‌شود؛ امپراطور جولین مرتد. بخش دوم، به‌طور کامل، تحقیقی است دربارۀ زندگی، اندیشه و عملکرد این امپراطور رومی پاگان که در روزگار خود تلاش کرد خلاف جریان مسیحیت شنا کند، اما عاقبت شکست خورد و از بین رفت. در بخش سوم، نیل، که معلوم می‌شود عاشق استادش بود و هست، تلاش می‌کند محبوبش را بیشتر بشناسد. اگرچه در این مسیر به هدف مطلوب خود نمی‌رسد، اما چیزهای دیگری می‌آموزد. و می‌آموزیم. جولین بارنز هم داستان‌نویسی درجه‌یک است و هم جستارنویسی حرفه‌ای. در این اثرش از هر دو توانایی‌اش بهره گرفته و ناداستانی را در دل داستانش گنجانده است. در پایان کتاب، مترجم گفتگویی با بارنز در باب همین رمانش را ضمیمه کرده است که نکات جالبی دارد.

این رمان اگرچه نسبتاً کوتاه، اما پرمغز است. حرف اضافه ندارد. بارنز آن را با نکات و مطالب بسیار پر کرده است؛ آن‌قدر مطالب متنوع دارد که خواننده در شگفت می‌شود که بارنز چگونه هنرمندانه توانسته این کثرات را کنار هم بچیند! نکات جالب این کتاب را خواننده خود درمی‌یابد. در این‌جا می‌خواهم از یک زاویۀ خیلی خاص و محدود به شخصیت اصیل این زن نگاهی بیندازم؛ از این زاویه که چنین زنی چه ارمغانی برای جامعه می‌آورد.

امروزه که صحبت از زنان و آزادی‌شان به اوج رسیده، خوب است که دقیق‌تر به این مفاهیم بنگریم. آزادی از چه و برای چه؟… و زن؟ زن چیست؟ زن خوب کیست؟ آیا الگویی دارد؟ آیا کافی‌ست که زن آزادی‌خواه باشد؟ یا علاوه بر آن، باید حتماً آزادی‌بخش هم باشد؟ اگر نباشد، کارش سخت می‌شود؛ زیرا یار و یاوری نخواهد داشت. در نتیجه، زنان باید چیزی از خود بسازند که برای دیگران، مثلاً مردان، هم مفید و مطلوب باشد. اما اگر زنِ آزادی‌خواه باید آزادی‌بخش هم باشد، چگونه این کار را می‌کند؟

آلن تورن، جامعه‌شناس مشهور فرانسوی، در توجیه و دفاع از جنبش‌های آزادی زنان می‌نویسد: «نهضت آزادی زن نهضتی است نه برای آزادشدن زن، بلکه برای آزادشدن مرد به دست زن. در واقع، یکی از اساسی‌ترین جنبه‌های آن مقابله با الگوهای مالی و نظامی، قدرت پول و سلطۀ دستگاه‌ها است و این‌که زن می‌خواهد به منظور تشکیل زندگی خود، روابط شخصی را گسترش دهد، می‌خواهد دوست داشته باشد و دوستش داشته باشند و کودکی داشته باشد. از میان همۀ نهضت‌ها، نهضت زن است که در برابر تسلط فزایندۀ مؤسسات عظیم بر زندگی روزانۀ ما بهتر مقاومت می‌کند. فقط زنان‌اند که آن‌چه را قدرت مسلط مرد در انسان خرد می‌کند، در وجود خود محفوظ داشته‌اند. از آن‌رو که زنان به‌تمامی از دایرۀ قدرت سیاسی و نظامی بیرون‌اند، موفق شده‌اند که شایستگی‌های پیوند انسان با انسان را که دستگاه‌ها از او گرفته‌اند – یا خود به سود این دستگاه‌ها از خود گرفته است – زنده نگه دارند. در پرتو نهضت زن است که ما مردان بعضی از حقوق عاطفی و احساسی، چون رابطه با فرزند و مانندهای آن را بازیافته‌ایم. آن‌چه در آغاز دفاعی فرهنگی است چه‌بسا تبدیل به مبازره‌ای شود مخصوصاً اجتماعی و سیاسی برای مقابله با این جهان بازرگانان و نیمه‌بازرگانان و کارمندان، و برای مقابله با این زندگی‌ای که سرانجام انسان از خود می‌پرسد که جز برای “گرداندن ماشین‌ها” به چه کار می‌آید.» (1)

آزادی حق این نوع زنان است. نه‌فقط حق‌شان است، بلکه وظیفۀ دیگران، مردان، است که به هر قیمتی این آزادی را برای آنان فراهم کنند. آزادی‌بخشی به این زنان، به‌دست آوردن آزادی خود و همگان است. اما زنانی که فقط امیالی افسارگسیخته به مصرف‌گرایی و تاخت‌وتاز در بازار دارند، آزادی‌شان چه مزیتی، چه فایده‌ای، چه خیری برای چه کسی دارد؟ آن‌ها حتی از خیرخواهی برای خود نیز ناتوان‌اند. آزادی سودمند آن است که باعث شود وضع موجود بهبود یابد، نه این‌که وخیم‌تر شود.

الیزابت فینچ هم چنین است. برای نمونه، او در یادداشت‌های شخصی‌اش در باب خودش می‌نویسد: «طبیعتاً من زن باب روز نیستم. هرگز نه دنبال مُد روز بوده‌ام و نه مطابق مُد عمل کرده‌ام. آن‌چه جسته‌ام استمرار است.» و «خیال باطلی است اگر فکر کنید من زنی تنها هستم. من عزلت گزیده‌ام که چیزی است یکسره متفاوت. اختیار کردنِ عزلتْ قدرت است؛ تنها ماندنْ ضعف. و درمانِ تنهایی عزلت است.» و اگرچه شوخ‌طبعی و انعطاف دارد، اما از جهت اخلاقی کاملاً جدی است. روی‌هم‌رفته طوری است که نیل بعدها،در دوران پیری، دربارۀ او می‌گوید: «او بالغ‌ترین آدمی بود که من در زندگی‌ام دیده‌ام. شاید هم پر بیراه نباشد اگر بگویم تنها آدم بالغی بود که دیده‌ام.»

الیزابت فینچ در محیطش آزادی و آگاهی می‌پراکند؛ تفکر مستقلش به اطرافیانش سرایت می‌کرد؛ آن‌قدر زن اصیل و خودساخته‌ای بود که بر همه اثر می‌گذاشت، چه مثبت و چه منفی؛ برای بیشتر افراد خوشایند بود و برای بعضی نامطبوع. به همین دلیل، آدمیان محیطش را تغییر می‌داد، و حتی آزاد می‌کرد. الیزابت فینچ یک زنِ واقعاً آزادی‌بخش بود. فکر می‌کنم الیزابت فینچ هم این‌گونه باشد.

 

پی‌نوشت:

(1) وداع با پرولتاریا (آن سوی سوسیالیسم)، آندره گُرز، ترجمۀ مصطفی رحیمی، نشر نو، صفحۀ 100-101.

الیزابت فینچ

نویسنده: جولین بارنز

مترجم: محمدرضا ترک‌تتاری

ناشر: نشر نی