خیال‌پردازی‌های رهروِ تنها

نویسنده: ژان ژاک روسو
مترجم: محمدرضا پارسایار
ناشر: انتشارات فرهنگ معاصر

اگر آدمی دلش را بکاود، علت اعمال ناخواسته‌اش را در آن می‌جوید. دیروز که از بلوار می‌گذشتم تا برای جمع‌آوری گیاهان به کرانۀ رود بروم، مسیر همیشگی را تغییر دادم. در واقع، این پیاده‌روی اهمیتی نداشت، اما وقتی متوجه شدم که بارها ناخواسته راهم را بدین سو کج کرده‌ام، علتش را در خود جستجو کردم.
در گوشه‌ای از بلوار، زنی بساط پهن می‌کند و میوه و دمنوش و قرص‌های کوچک نان می‌فروشد. این زن پسرکی بسیار مهربان دارد،لیکن شَل است و با چوب‌های زیر بغلش لنگان‌لنگان با خوش‌رویی نزد رهگذران می‌رود و صدقه می‌خواهد. من با این پسرک نازنین تا حدی آشنا بودم. هر بار که از آن‌جا می‌گذشتم، به طرفم می‌آمد تا عرض ادب کند و صدقه بگیرد. ابتدا از دیدنش خوشحال می‌شدم و با کمال میل به وی سکه‌ای می‌دادم. مدتی با همان لذت اولیه این عمل تکرار شد و چه‌بسا او را به شیرین‌زبانی وامی‌داشت. اندک‌اندک این لذت عادی شد و نمی‌دانم چگونه به نوعی تکلیف آزاردهنده بدل گشت. از آن پس دیگر با رغبت کمتری از آن‌جا می‌گذشتم تا این‌که سرانجام وقتی به آن مکان می‌رسیدم، بی‌اختیار راهم را کج می‌کردم.
معلوم شد که انگیزه‌های راستین و نخستینِ بیشترِ رفتارهایم، آن‌چنان که دیری در نظرم مجسم کرده بودم، برایم روشن نیست. می‌دانم و حس می‌کنم که نیکی کردن واقعی‌ترین سعادتی است که دل آدمی می‌تواند طعمش را بچشد؛ لیکن دیرزمانی است این سعادت دور از دسترس من است و با سرنوشت بدی که دارم نمی‌توانم امیدوار باشم که حتی یک کار واقعاً نیک و سودمند را به انجام رسانم. زیرا انگیزۀ نیکوکاری تنها چون طعمه‌ای است که بخواهند با آن مرا در دامی که گسترده‌اند بیندازند. این را می‌دانم و می‌دانم که یگانه کار نیکی که از این پس از من برمی‌آید آن است که دست به کاری نزنم، چراکه ممکن است ناخواسته و نادانسته بدی کنم.
اما خوشبختانه گاه می‌شد که به ندای دل گوش سپارم و بتوانم دلی دیگر را شاد کنم و با افتخار اذعان کنم که هر بار این لذت را چشیدم آن را شیرین‌تر از هر لذت دیگر یافتم. این انگیزه نیرومند و راستین و خالص بود و در اعماق وجودم هرگز این را انکار نکرده‌ام. بااین‌همه، چه‌بسا نیکی‌هایم را با زنجیرۀ تکالیفی که در پی داشته‌اند حس کرده‌ام و این‌گونه لذتشان از میان رفت و من در ادامۀ همان محبت‌ها، که نخست برایم دلپذیر بودند، کمابیش جز رنجی تحمل‌ناپذیر نیافتم.
نیکوکاری‌های نخستین، که به طیب خاطر صورت می‌گرفت، رشته‌ای از تعهدات پی‌درپی را به دنبال داشت که پیش‌بینی‌شان نکرده بودم و دیگر توان رهایی از قید و بندشان را نداشتم. بدین‌ سان لذات بسیار شیرین به کامم تلخ می‌شدند. دریافتم همۀ گرایش‌های طبیعی، از جمله خودِ نیکوکاری، چون بی‌سنجش و بی‌گزینش به جامعه کشانیده شوند یا دوام یابند، تغییر ماهیت می‌دهند و اغلب به همان اندازه که در مسیر نخستین خود ثمربخش بودند زیان‌بخش می‌شوند.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!