در سال‌های اخیر، کتاب‌های تفکر انتقادی بسیار رواج پیدا کرده‌اند. مترجمان آن‌ها را ردیف‌ردیف ترجمه می‌کنند و ناشران قطارقطار نشر می‌دهند و ملت خروارخروار می‌خرند. این کتاب‌ها نکاتی زیبا و آموزنده دارند که دانستن‌شان می‌تواند مفید باشد. ولی این نکات به‌خودی‌خود باعث نمی‌شوند که خواننده تفکر انتقادی پیدا کند. در تفکر انتقادی، اصلِ‌کار‌ روحِ تفکر انتقادی است. اگر این روح نباشد، جسد تفکر انتقادی لاشه‌ای مرده بیش نیست؛ که نه‌فقط فایده‌ای ندارد، بلکه مضر و مخرب هم هست. بدون روح تفکر انتقادی هر چه شخص روش‌های بیشتری از تفکر انتقادی بیاموزد، نه‌فقط به تفکر انتقادی نزدیک نمی‌شود، بلکه بیشتر در جزمیت فرو می‌رود؛ همان چیزی که عملاً رخ می‌دهد و عموماً هم می‌بینیم. آدم متعصب با تفکر انتقادی متعصب‌تر می‌شود، زیرا از این به بعد مجهز به تکنیک‌هایی می‌شود که می‌تواند با قدرت بیشتری از باورهایش دفاع کند. به تعبیر بهتر، تفکر انتقادی به‌مثابۀ ابزاری برای حفظ وضع موجود و موضع مطلوب مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، تفکر انتقادی آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند؛ احمق را احمق‌تر می‌کند و فیلسوف را فیسلوف‌تر. ببینیم چرا این‌گونه است.

عموم افرادی که به سراغ کتاب‌های انتقادی می‌روند در نهایت قصد دارند که به فنون و ابزارهایی مجهز شوند که بتوانند آراء دیگران، نظریات مخالفان و مواضع دشمنان را زیر سؤال ببرند و، به زعم خود، با قدرتی ویرانگر همه را نفی کنند و یا شاید هم با نفی، احساس قدرت کنند. خلاصه این‌که می‌خواهند همگان را به سیخ نقد بکشند و کباب کنند. اما این، تفکر انتقادی نیست، بلکه تشدید تعصب است. این قصد و رویه برخلاف روح تفکر انتقادی است. «روح تفکر انتقادی خودانتقادی است و نه نقد دیگران.» تفکر انتقادی تیغی است که تیزی آن به طرف خود شخص است و نه متوجه دیگران. نشانۀ تفکر انتقادی حقیقی این است که شخص تکنیک‌های آن را پیش از همه و بیش از همه علیه خودش، علیه مواضع و باورهای خودش، به کار گیرد، و نه به سود خودش و عقایدش.

رنه دکارت در کتاب زیبا و اثرگذارش، «تأملات در فلسفۀ اولی»، می‌نویسد: «اکنون سال‌هاست دریافته‌ام که، در نوجوانی، بسیاری از باورهای باطل را به‌عنوان آراء درست پذیرفته بودم و هر آن‌چه از آن پس بر چنین بنیان متزلزلی بنا کرده بودم چه اندازه تردیدآمیز و غیرقطعی بود. از آن زمان نیک دریافتم که باید یک‌بار برای همیشه در زندگی تصمیمی قاطع بگیرم که خود را از قید تمام آرایی که پیش از آن پذیرفته بودم وارهانم.» (1) این عبارت، همزمان، اوج و آغاز تفکر انتقادی مدرن است، زیرا همۀ باورها یا حداکثر آن‌ها را باطل اعلام می‌کند. اما نکته این‌جاست که هیچ خبری از نظریات دیگران نیست و دکارت اعلام می‌کند که باورهای خودش را زیر سؤال می‌برد و نه عقاید دیگران را.

بنابراین، از این پس به این مطلب توجه کنیم که آیا پس از آموختن ده‌ها نکته و قاعده، یکی از باورهای کهنۀ خود را زیر سؤال می‌بریم یا خیر؟ آیا در کنار زیر سؤال بردن باورهای فراوان دیگران، اندکی از باورهایمان را نیز نقد می‌کنیم یا نه؟ دقت کنیم که اصلاً تفکر انتقادی ابزار و روش و فوت و فن نیست، بلکه نوعی بینش و نگاه است. اگر آن نگاه و بینش باشد، بدون آن تکنیک‌ها نیز انسان از تفکر انتقادی برخوردار می‌شود. و اگر این نگاه و بینش نباشد، همۀ آن تکنیک‌ها سرکنگبینی می‌شوند که بر صفرای جهل و حماقت خواهند افزود. اما اساساً تفکر انتقادی چه فایده‌ای یا چه ضرورتی دارد؟ پاسخ به این سؤال در گرو پیش کشیدن سرشت حقیقت و چگونگی دست یافتن به آن است.

مسئله این است: چگونه می‌توانیم به حقیقت دست یابیم؟ در این‌جا دو راه کلی وجود دارد. راه اول این است که با تسلیم و تعظیم و تقلید و تعریف و تعارف به حقیقت می‌رسیم؛ و راه دوم این است که با نقد و سنجشگری می‌توان حقیقت امور را کشف کرد و فهمید. برای نمونه، من می‌خواهم به حقیقت فلسفۀ دکارت برسم. چه باید بکنم؟ آیا باید مقلد و ستایش‌گر دکارت باشم و در برابر کتاب‌هایش تعظیم کنم و تسلیم نظریاتش شوم یا، برعکس، مواجهه‌ای کاملاً انتقادی با فلسفه و دیدگاه‌هایش داشته باشم؟ تفکر انتقادی می‌گوید برخورد سنجش‌گرانه باعث می‌شود که فلسفۀ دکارت را بیشتر، بهتر و عمیق‌تر بفهمم. در مقابل، اگر کتاب‌های فلسفی او را ببوسم و بلیسم و بر گونه‌های خویش بمالم و در چشمانم فرو کنم و در نهایت بر کاسۀ سرم بگذارم، هیچ بهره‌ای از حقیقت فلسفی نخواهم برد. و خلاصه این‌که ما با تفکر انتقادی حقیقت را از درون خویش بیرون می‌کشیم.

 

پی‌نوشت:

(1) تأملات در فلسفۀ اولی، رنه دکارت، ترجمۀ دکتر احمد احمدی، انتشارات سمت، صفحۀ 29