جنگ و صلح
نویسنده: لئون تالستوی
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: انتشارات نیلوفر
همه شتابان به جنبوجوش افتادند و رستف روی گرداند و پشت سر خود در جاده چند سوار دید که پرهای سفید به کلاه داشتند و نزدیک میشدند. دقیقهای طول نکشید که همه بهخط شدند و منتظر ماندند.
رستف به خاطر نداشت و حس نکرده بود که چطور به سر جای خود شتابیده و بر زین قرار گرفته بود. افسوسش از شرکت نکردن در نبرد و ملال عاطل ماندنش میان چهرههای زیاده آشنای اطرافیان به لحظهای برطرف شده و هرگونه اندیشهای دربارۀ خودش به چشم برهم زدنی ناپدید گشته بود. سراپا محو لذت حاصل از نزدیک شدن امپراتور بود. احساس میکرد که تنها همین نزدیکی پاداشی است که تلخکامی ناشی از ضایع شدن آن روزش را جبران میکند. کامرواییاش به حال دلدادهای میمانست که دوران حرمانش با وصال معشوق به پایان رسیده باشد. جرئت نداشت سر بگرداند و به نزدیکشوندگان نگاه کند. اما حواسش از شدت شوق تیز شده بود و نزدیک شدن او را حس میکرد. این احساس او فقط بهسبب صدای سم اسبها که نزدیک میشدند نبود، بلکه از آن بود که با نزدیک شدن امپراتور همهچیز در اطراف او روشنتر و نشاطانگیزتر و معنیدارتر و همچون فضای عید بزرگ خندان میشد. این برای رستف خورشیدی بود که پیوسته پیش میآمد و به اطراف خود پرتو مهر و شکوه شاهی میپراکند. حالا خود را در این اشعه اسیر مییافت و صدای او را، این نوای نوازشگر و این آوای آرام و این نغمۀ جانبخش و در عین حال چنین ساده را میشنید. همانطور که رستف انتظار داشت سکوتی مرگآسا بر همهجا حاکم شد و در این سکوت صدای امپراتور در فضا پیچید.
امپراتور به رستف که رسید توقف کرد. نگاه امپراتور که بر سواران سیر میکرد با نگاه رستف برخورد و لحظهای بر آن ثابت ماند. آیا میدانست که در روح رستف چه طوفانی برپا کرده است؟ (رستف گمان میکرد که امپراتور همهچیز را فهمیده است.)…
پاسی از شب گذشته، هنگامی که جمع افسران پراکنده شدند، دنیسف با دست ظریف خود بر شانۀ رستف که عزیزکردهاش بود کوفت و گفت: «خوب، وسط جنگ آقا کسی را پیدا نمیکند، عاشق امپراتور میشود!»
رستف صدا بلند کرد که: «دنیسف، سر این موضوع شوخی نکن، این احساس من بهقدری پاک و باشکوه است که… بهقدری…»
«قبول دارم، حرفت را باور میکنم عزیزم، من هم احساس تو را دارم، تأییدت میکنم…»
«نه، تو نمیفهمی!»
برخاست و قدمزنان به میان آتشهای اردو به رؤیابافی رفت و در دل میگفت: چه شیرین است، البته نه برای نجات جان امپراتور (جرئت نداشت چنین خیالی به دل راه دهد)، بلکه فقط در حضور او جان دادن – او بهراستی به تزار دل باخته و شیفتۀ سربلندی روسیه بود، و امیدی جز پیروزی آینده نداشت. تنها او نبود که در آن روزهای بهیادماندنی پیش از نبردِ اُسترلیتس این احساس را در سینه داشت، نود درصد افراد ارتش روس در آن روزها، گرچه نه با شور و حرارت او، دل در گرو عشق تزار و سربلندی و افتخار ارتش روس داشتند.
بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد میگیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دستکم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم اینجا. این جور صفحات بهنوعی راه میانبر به حساب میان؛ زود و یکراست ما رو میرسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!
سردبیر
سردبیر ماهدبوک