در فرهنگ عامۀ بعضی از کشورهای غربی قاعده‌ای من‌درآوردی مرسوم است موسوم به «قاعدۀ پنج ثانیه». مضمون این قاعدۀ مهم و کاربردی این است که اگر شیئی خوراکی به زمین افتاد، پنج ثانیه برای جبران فرصت هست؛ یعنی اگر تا پنج ثانیه از زمین برداشته شد، بهداشتی است و قابلیت خوردن دارد. ظاهراً باکتری‌ها و میکروب‌های غربی که روی زمین وِل می‌چرخند، نمی‌توانند زودتر از پنج ثانیه به مرزهای خوراکی نفوذ کنند. قاعدۀ جالبی است، ولی من برای خواندن کتاب‌ها از آن استفاده می‌کنم و نه خوردن خوراکی‌ها؛ زیرا باکتری‌ها و میکروب‌های تولید داخل رسیدن‌شان به خوراکی‌های ما چند ساعت طول می‌کشد.

قاعدۀ پنج ثانیۀ شخصی من این است که کتاب پنج ثانیه وقت دارد به من ثابت کند که ارزش خریدن و خواندن دارد. به‌علاوه، به کتاب اجازه نمی‌دهم که موردش را خودش تعیین کند. این را حق خودم می‌دانم که هر جای کتاب را باز کردم از این آزمون موفق بیرون بیاید؛ چه اولش، چه آخرش، چه وسطش و چه هر صفحه و پاراگرافی. البته این‌طور هم نیست که در یک مرحله نمرۀ قبولی صادر شود. خیر؛ سه چهار نقطۀ مختلف و تصادفی باید از آزمون سربلند بیرون بیایند. بله؛ من کتاب را دوست دارم، اما به کتاب‌ها رحم نمی‌کنم. نسبت به آن‌ها سخت‌گیرم؛ زیرا آن‌ها را جدی می‌گیرم؛ زیرا آن‌ها را مهم و مؤثر می‌دانم. به همین دلیل، کتاب را که برداشتم، آغازش را خواندم:

«در سیزدهم دسامبر 1943، میلیشیای فاشیست مرا دستگیر کرد. آن زمان بیست‌وچهار ساله بودم، خام و بی‌تجربه، با گرایشی سفت و سخت به زندگی در جهانی غیرواقعی، جهانی برساختۀ خودم و پر از تصورات دلپذیر دکارتی، دوستی‌های صمیمانه با مردان و دوستی‌های سطحی و بی‌رمق با زنان. شور عصیانگری را در سر می‌پروردم، شوری انتزاعی و معتدل.»

خوب بود. اما بعد رفتم به سراغ صفحۀ 100:

«و امروز نه‌تنها همۀ ما، بلکه حتی آلمانی‌ها نیز حس می‌کنند که نفرینی – نه متعالی و الهی، بلکه ذاتی و تاریخی – بر این بنای گستاخ سایه افکنده است، بنایی که پایه‌هایش بر پیشانی زبان‌ها استوار است، کفر سنگ‌واری که آن را برای سرپیچی از فرمان خداوند برافراشته‌اند. تاریخ شهادت خواهد داد که کارخانۀ بونا، که آلمانی‌ها چهار سال سر به آن گرم داشتند و انبوه بی‌شماری از ما برایش رنج بردند و جان سپردند، هرگز لاستیک مصنوعی تولید نکرد، حتی به اندازۀ یک کیلوگرم.» همان‌جایی که «افشرۀ زهرآلود زغال‌سنگ و نفت خام خاکش را سترون کرده است. در بونا جز ماشین و برده هیچ موجود زنده‌ای نیست و طبعاً اولی از دومی زنده‌تر است.»

خوشم آمد، ولی به ذهنم رسید که ابتدای فصل هشتم را ببینم: «همه‌مان میلی اصلاح‌ناپذیر داشتیم که در پس هر چیز نماد و نشانه‌ای بیابیم. هفتاد روز بود که به انتظار مراسم تعویض لباس زیر نشسته بودیم.»

خیلی خوشم آمد و تصادفی وسط صفحۀ 146 را هم دیدم: «الکس به همۀ وعده‌هایش عمل کرده بود. نشان داده بود آدمی رذل و خشن است و اصلاً نمی‌شود به او اعتماد کرد. مردی سراپا پوشیده در زرهی سفت و سخت از جهل و حماقت. در مقام یک دزدِ پاسبان‌شده، همیشه از شمّ و شگردهای ماهرانه‌اش استفاده می‌کرد.»

مثل روز روشن بود که کتابی فوق‌العاده خوب است. برای همین حتی پس از خرید هم کلی براندازش می‌کنم. آه که چقدر خوب نوشته شده! بَه که چقدر خوب ترجمه و ویرایش شده! وَه که چقدر خوب چاپ شده! «بنازیم دستی که انگور چید / مریزاد پایی که در هم فشرد.»

این اثر پریمو لِوی مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد. اهل بخیه با آن آشنا هستند، زیرا در بسیاری از کتاب‌ها به آن ارجاع می‌دهند یا آن را شاهد می‌گیرند. اگر این نیز انسان است کتابی‌ست که آوازه‌اش از نویسنده‌اش فراتر می‌رود.

پریمو لِوی (1919-1987) اهل ایتالیا بود و مهندس شیمی. او در عنفوان جوانی، و خوشبختانه در اواخر جنگ جهانی دوم، دستگیر و به اردوگاه معروف و مخوف آشویتس فرستاده شد. لوی کمتر از یک سالِ طاقت‌فرسا را در آن‌جا می‌گذراند و از مرگ قسر درمی‌رود؛ چون آلمان از متفقین شکست می‌خورد و نازی‌ها اردوگاه را ترک  و اسیران را به حال خود رها می‌کنند. اگرچه حدوداً یک سال اسارت چه‌بسا مدت زیادی به حساب نیاید، اما درد و رنج مافوق‌تصوری که بر زندانیان تحمیل می‌شد، چنان زخم کاری عمیقی بر روح و روان لوی به‌جا گذاشت که تا آخر عمر از آن بهبود نیافت؛ برای نمونه:

«زبان ما واژه‌ای ندارد تا به کمک آن هتک حرمت، این انهدام آدمی، را بیان کنیم. حقیقت در چشم‌به‌هم‌زدنی، با شهودی کمابیش پیامبرانه، خود را بر ما آشکار کرده است: ما به حضیض رسیده‌ایم. ممکن نیست بتوان پایین‌تر از این رفت. وضعی اسفناک‌تر از این برای آدمی نه وجود دارد و نه به خیال می‌گنجد. دیگر هیچ‌چیز از آنِ ما نیست. لباس‌ها، کفش‌ها و حتی موهای‌مان را گرفته‌اند. اگر سخن بگوییم، نخواهند شنید و اگر بشنوند، نخواهند فهمید. آن‌ها حتی نام‌های‌مان را نیز از ما خواهند گرفت.» در آشویتس کسی نامی ندارد جز شماره‌ای که روی مچ دستش خالکوبی می‌شود. نام نویسنده هم 174517 بود.

علی‌رغم همۀ گزارش‌های بسیار دردناک، این کتاب نازی‌ها و مأموران اس‌اس را محکوم نمی‌کند. این کتاب واقعیتی فجیع را توصیف می‌کند که به دست انسان و علیه انسان رقم خورده است. این نگاهْ سطحی و کوته‌نظرانه است که خیال کنیم آشویتس و بوخنوالد و امثال آن اردوگاه‌های مرگ را هیتلر و دارودستۀ جنایتکارش خلق کرده‌اند. این جماعت فقط یکی از عوامل بودند. خیلی‌های دیگر هم دست‌شان به آن جنایت آلوده بود، از جمله خود زندانیان و اسیران. برخی از آنان نیز در وحشی‌گری کم از نازی‌ها نداشتند. لوی از آدم‌فروشی‌ها، زیرآب‌زنی‌ها، نامردی‌ها، بی‌رحمی‌ها و انواع کارهای غیرانسانی اسرای اردوگاه علیه یکدیگر نیز پرده برمی‌دارد. این‌ها همه نه برای مظلوم‌نمایی، بلکه برای انسان‌نمایی است؛ برای پرده‌برداشتن از سرشت ناشناختۀ انسانی.

طبیعتِ پیچیده، لایه‌لایه و تودرتوی انسان به‌نحو پیشینی شناخته نمی‌شود؛ زیرا به‌سادگی خودش را نشان نمی‌دهد. وقتی شرایط از حالت عادی درمی‌آید، آن‌گاه شیاطین و فرشتگانِ نهفته در طبیعت انسان از اعماق بیرون می‌آیند و رخ نشان می‌دهند؛ برخی کریه و بعضی زیبا. پس نوع موقعیت مهم است. البته نمی‌توان و نباید موقعیت‌های ناجور یا خطرناک را به وجود آورد. راه بهتر، بلکه بهترین راه، رجوع به تجربه‌های ثبت‌شده است، مثل تاریخ و ادبیات. همین‌ها بهترین نمونه‌های تاکنون ثبت‌شده هستند. در این زمینه حتی یک گزارش شفاهی ساده هم بسیار مفید و مؤثر است؛ چیزی مثل آثار خارق‌العادۀ خانم سوتلانا آلکسیویچ. حال اگر چنین تجربه‌ای به طراز ادبی بالایی برکشیده شود، دیگری چیزی کمتر از شاهکار نخواهد بود؛ شگفت‌انگیز، مبهوت‌کننده و حتی محیرالعقول. کتاب لوی چنین دستاورد کم‌نظیری است. این را همه قبول دارند.

لِوی در این اثرش ذهن و روان انسان را نشانه می‌گیرد. کتاب جنبه‌های روانشناختی عمیقی دارد. لذا او در این کتاب از ظلم و ستم نازی‌ها نک‌وناله نمی‌کند، بلکه روانشناسی عجیبی را عرضه می‌کند که بسیار آموزنده است. برای نمونه، وی نشان می‌دهد کسانی که رنج می‌کشند لزوماً انسان‌هایی بهتر و شریف‌تر نمی‌شوند، بلکه چه‌بسا بسیار بدتر و رذل‌تر شوند. روان‌شناسی فردی در شرایط خاص اردوگاه‌های مرگ نشان می‌دهد که انسان بدل به چه موجود پست و شروری می‌شود. به‌طور کلی، برخلاف بسیاری از آثار این‌چنینی، در این کتاب خبری از قهرمان‌بازی در کار نیست. نویسنده حتی به ترس و ضعف خودش نیز معترف است. حتی مظلوم‌نمایی هم به چشم نمی‌خورد. لوی با واقع‌گرایی بی‌رحمانه‌ای توصیف می‌کند و شرح می‌دهد. این ویژگی کم‌نظیر در مواجهه با این نوع وضعیت شاید ریشه در پیشۀ علمی لوی داشته باشد. او در این اثر به‌مثابۀ مهندس شیمی روح، ذهن و روان انسان‌ها را تجزیه می‌کند.

ذهن افراد اردوگاه با ذهن افراد عادی متفاوت بود. حتی روانشناسی‌شان با توجه به مدت اسارت‌شان تغییر می‌کرد: «همه ته دل‌مان از تغییر وحشت داشتیم. هیچ چیز تغییر نمی‌کند مگر آن‌که بدتر شود. اساساً هم به‌تجربه دریافته بودیم که هر حدس و گمانی بیهوده است. چرا آدمی باید خود را به زحمت بیندازد تا از آینده چیزی دریابد، وقتی گفتار و کردار ما هیچ اثری بر آن ندارد؟ ما زندانی‌های قدیمی هستیم. راز خردمندی ما این است که هرگز برای فهمیدن تلاشی نمی‌کنیم، به خیال‌بافی دربارۀ آینده نمی‌پردازیم، با این پرسش که چه‌وقت و چگونه کار یکسره خواهد شد خود را شکنجه نمی‌دهیم و هیچ سؤالی نمی‌کنیم، نه از خود و نه از دیگران.»

مطلب دیگر بیگانه‌هراسی و بیگانه‌ستیزی است؛ دشمن‌پنداری «دیگری». لوی به این مطلب مهم اشاره می‌کند که این مسئله فقط فردی نیست، بلکه بُعد جمعی و حتی ملّی هم دارد؛ یعنی تقریباً هر جمع، جماعت یا ملتی، گروهی بیگانه را دشمن تلقی می‌کند. این تلقی در پستوهای روان انسان جا خوش کرده و معمولاً به صورت گفتار و کردارهای ریز و پراکنده جرقه می‌پراند. اما… ولی اگر جدی گرفته شود و مبنایی برای نظامی ایدئولوژیک قرار بگیرد، آن‌گاه به نهایت منطقی‌اش می‌رسد؛ یعنی به صورت جهنمی مثل آشویتس تجسم پیدا می‌کند و آن دشمنان مفروض را دسته‌دسته می‌بلعد. باید به‌هوش بود و برای این هوشیاری وجود زنگ خطر ضروری است. این کتاب یکی از آن هشدارهای روزگار معاصر است.

گفتنی دربارۀ این کتاب تمامی ندارد، و دربارۀ آن بسیار گفته و نوشته‌اند. بهتر است این یادداشت را با نقل‌قولی از کتاب ببندم:

«با تمام توان می‌جنگیدیم تا از فرا رسیدن زمستان جلوگیری کنیم. به تک‌تک ساعات گرم می‌چسبیدیم و هر شامگاه می‌کوشیدیم خورشید را کمی بیشتر در آسمان نگه داریم. اما یکسره بیهوده بود و امروز زمستان از راه رسید. ما زمستان گذشته را این‌جا بوده‌ایم و خوب می‌دانیم زمستان یعنی چه. دیگران هم به‌زودی درخواهند یافت. زمستان یعنی از هر ده نفر ما، هفت نفر خواهند مرد. هر کس هم نمیرد تمام این زمان را رنج خواهد کشید، روز به روز، لحظه به لحظه… گرسنگی ما به معنای آن احساس آشنای یک وعده غذا نخوردن نیست. به همین ترتیب، از سرما لرزیدن‌مان نیز به واژۀ تازه‌ای نیاز دارد. می‌گوییم گرسنگی، می‌گوییم خستگی، ترس، درد، زمستان. اما این کلمات یکسره چیز دیگری هستند. این‌ها کلماتی آزادند، کلماتی ساختۀ انسان‌های آزاد که بر لبان ایشان جاری است، بر لبان انسان‌هایی که چه در رنج و چه در آسایش، در خانه‌های خود زندگی می‌کنند. اگر اردوگاه دیرتر از این پاییده بود، زبانی تازه و بی‌رحم متولد می‌شد و تنها آن زبان می‌توانست بیان کند تمام روز جان‌کندن یعنی چه، آن هم در دمای زیر صفر، بدون هیچ لباس گرم، رمق‌باخته، گرسنه و از فرجام نزدیکِ خود آگاه.»

اگر این نیز انسان است

نویسنده: پریمو لِوی

مترجم: سپاس ریوندی

ناشر: نشر ماهی