
رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ
نویسنده: آندره کنت – اسپونویل
ترجمه: مرتضی کلانتریان
ناشر: انتشارات آگه
1- افتادگی: افتادگی فضیلتِ افتاده است؛ که حتی تردید دارد که فضیلت باشد! کسی که به افتادگی خود مینازد، بهسادگی نشان میدهد که فاقد آن است. افتادگی خوار شمردن خویش نیست، بلکه در مورد خود، دچار توهم نشدن است. افتادگی، ناآگاهی از آنچه انسان هست نیست، بلکه بیشتر شناخت یا شناسایی همۀ آن چیزهایی است که انسان نیست.
2- سپاسگزاری: تشکر کردن، یعنی قسمت کردن با دیگری. این لذتی که من به تو بدهکارم؛ فقط برای من نیست. این شادی، شادی ماست. این خوشبختی، خوشبختی ماست. اما خودخواه از دریافتکردن شاد میگردد. شادی او نیز دارایی او به شمار میرود که آن را فقط برای خودش نگه میدارد.
3- عشق: این تمام زندگی، خصوصی یا عمومی، خانوادگی یا حرفهای، ماست که ارزش آن به نسبتِ عشقی است که ما به آن میدهیم یا در آن مییابیم. چرا خودپرست هستیم، اگر خودمان را دوست نداریم؟ چرا کار خواهیم کرد، اگر عشق به پول، به رفاه یا به کار نداشته باشیم؟ چرا در پی فلسفه باشیم، اگر عشق به فرزانگی نداشته باشیم؟ اگر عشق به فلسفه نبود، به چه دلیل تمام این کتابها را نوشتم؟ خواننده، تو چرا این کتابها را میخوانی، اگر شریک این یا آن عشقی که در آنها بیان شده است نباشی؟ عشق دستوری نیست، زیرا این عشق است که دستور میدهد.
4- شوخطبعی: برای خندیدن یا گریستن به حد کافی دلیل وجود دارد. ولی کدامیک برخورد بهتری است؟ واقعیت این راز را نمیگشاید که آیا باید بیشتر خندید یا بیشتر گریست. ولی این بدان معنا نیست که انسان حق انتخاب ندارد، یا دستکم این انتخاب به ما بستگی دارد. من بیشتر ترجیح میدهم بگویم که این امر ما را میسازد، از ما عبور میکند: خنده یا گریه، خنده و گریه، و ما میان این دو قطب در نوسانیم، بعضی از ما بیشتر بهسوی این، و بعضی دیگر بیشتر بهسوی آن گرایش دارند… افسردگی در برابر شادمانی.
5- میانهروی: میانهروی لذت را، زمانی که در دسترس است، شدت میبخشد و زمانی که در دسترس نیست جای آن را میگیرد. لذت همیشه یا تقریباً همیشه هست: چه لذتی است زنده بودن! چه لذتی است کم و کسر نداشتن! چه لذتی است صاحبِ لذتهای خود بودن! فرزانۀ مکتبِ اپیکور بیشتر پرورش فشردۀ لذتهایش را بهکار میبندد تا پرورش گستردۀ آنها را. بهترین، و نه بیشترین، آن چیزی است که او را به سوی خود میکشاند که برای خوشبختی او کفایت میکند. همچنان که لوکرس میگوید، او «با قلبی که به چیزی کم قانع است» زندگی میکند، بهویژه اینکه، مطمئن از آسایش خود، میداند که «با این چیز کم هرگز قحطیای در بین نخواهد بود»، یا اینکه این قحطی اگر حاکم شد، او را بهسرعت از خودِ قحطی و از همهچیز شفا میدهد. کسی که زندگی برای او کفایت میکند، چه کمبودی ممکن است داشته باشد؟
بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد میگیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دستکم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم اینجا. این جور صفحات بهنوعی راه میانبر به حساب میان؛ زود و یکراست ما رو میرسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!
سردبیر
سردبیر ماهدبوک
