من همینجوری هم نوشتههایم جدّی است و بهسختی میتوانم شوخطبعی زندگی و گفتارم را در نوشتههایم تزریق کنم. نوشتن دربارۀ «درد» و آن هم کتابی با عنوان «فلسفۀ درد» این تواناییام را به صفر نزدیک میکند. آخر دردها اصلاً شوخیبردار نیستند؛ بهقول مرلوپونتی، «بدنِ من فقط تجربهای در میان تجربیات بسیار نیست. ملاک و معیارِ همه چیز است، نقطۀ مرجعِ همۀ ابعاد جهان است.» نویسندۀ این کتاب نیز بر همین نگاه تکیه کرده است و فلسفهاش دربارۀ درد را چنین توضیح میدهد: «این امکان برای من وجود ندارد که از دردی که در یکی از اندامهایم حس میکنم فاصلهای عینیتبخش بگیرم. از جنبهای کاملاً محسوس و تجربی، من همانجا هستم که درد آنجاست؛ یعنی در اینجا و اکنونی که بر من تحمیل کرده است، تحت تأثیر این هستم که درد در مرکز جهان من قرار میگیرد. من بیرون از این درد که بر سر من آواره شده نیستم و از آن فاصله ندارم.» پس روشن است که نویسنده نمیتواند شوخی داشته باشد. البته این نوع فلسفۀ درد در برابر فلسفۀ اگزیستانسیالیستیِ سارتر است. سارتر احساسات را چنان تصویر میکند که ابژۀ من است و من میتوانم برایش تصمیمهایی هم بگیرم. شاید سارتر بتواند دربارۀ درد شوخی هم بکند! نویسندۀ کتاب حاضر دیدگاه سارتر را بهتفصیل نقد میکند. نقد اصلی وی به سارتر این است که نمیتوان از احساسات –از جمله درد- فاصله گرفت و بهچشم ابژه بدانها نگاه کرد.
اما چارهای هم نداریم. برای اینکه فلسفۀ درد را درآوریم، باید همچون ابژه به آن نگاه کنیم. اینجاست که درد را هم دارای وجوهی جسمانی میدانیم و هم دارای وجوهی روانی. نویسنده به هر دو وجه اشاره میکند و مثالهایی از گونههای مختلفش میآورد. افزون بر اینکه به حالتی از درد اشاره میکند که دردِ جسمانی و روانی در هم تنیدهاند و حتی یکی بدون دیگری وجود نخواهد داشت، بهگونهای که در موضعی از کتاب، این ایده را مبنای کار خویش قرار میدهد که «درد همیشه، هم جزئی جسمی دارد و هم جزئی روانی (یا روانشناختی).» اکنون روشن شد که نویسنده چارهای ندارد جز اینکه به مباحث و نظریات روانشناسان و درمانگران توجهی جدّی داشته باشد. او حتی بسیاری از مثالهای روانشناسان را هم بهکار میگیرد تا فلسفۀ درد را روشنتر سازد.
نویسنده در ابتدای کتاب، از پذیرش این ادّعا اجتناب میکند که درد چیزی منحصراً منفی برای زندگی بشر است و باید تا جایی که عملاً امکان دارد از میان برداشته شود. روشن است که این ادّعا دو بخش دارد: نخست اینکه «درد چیزی منحصراً منفی برای زندگی بشر است.» دوم اینکه « باید تا جایی که عملاً امکان دارد از میان برداشته شود.»
قسمتِ نخست را چنین بسط میدهد که درد هیچگاه خنثی نیست؛ همچنانکه لزوماً همیشه بارِ منفی هم ندارد. بلکه باردار است یعنی هم میتواند بارِ مثبت داشته باشد و هم بارِ منفی. این نقطهنظر با بیانِ هایدگر در اواسطِ کتاب و نگرش دینی در بخشِ نتیجهگیریِ پایانیِ کتاب بیشتر تبیین میشود. از نگاه هایدگر، درد سبب میشود که با خودم و با این واقعیت که تنها من هستم که به زندگیام معنا میبخشم، روبهرو شوم؛ واقعیتی که معمولاً با روزمرگیها پوشیده میشود. نگرشِ دینی در پایان کتاب، درد را به دستیابی به سطوحی بالاتر از معنویت گره میزند.
اما قسمت دوم ادّعا بیشتر مورد توجه و بحثِ نویسنده قرار گرفته است. چرا که نویسنده حالتهایی را از برطرف کردن درد ذکر میکند که هم بهلحاظ اخلاقی اشکال دارد و هم دردهای شدیدی را برای دیگران پدید میآورد. تا آنجا که یک بخش از کتاب را بهطور خاص به انتقال درد روانی و دیگرآزاری اختصاص میدهد تا وخامت این قضیه را بیشتر روشن سازد. نهایتاً او در این راستا راهکار مناسبی را برای تکسین دردها و انتقال ندادن درد به دیگران بیان میکند. برای این منظور، پیشنهاد او توجه به فرهنگ است. میتوانم بگویم مهمترین، کاربردیترین و ایجابیترین نکتۀ نویسنده همین است:
«کاری که فرهنگ میتواند انجام دهد این است که منابعی نمادین بهمعنای موسّع کلمه در اختیار افراد بگذارد تا آنها بتوانند نامطلوبترین وجه زندگی را بپذیرند و با آن روبهرو شوند؛ اینکه از ابتدا تا انتهای زندگی، درد در کمین ماست، اینکه درد همیشه و برای همگان به شکل یک امکان حضور دارد حتی اگر در واقعیت تجربه نشده باشد، اینکه یکی از انسانیترین واکنشها به پریشانی این است که انسانها (آگاهانه یا ناآگاهانه) میکوشند درد را از خود به دیگران منتقل کنند، چیزی درونی را به چیزی بیرونی تبدیل کنند.»
«فرهنگ میتواند به من مجال دهد که هر چیزی را که در درونم پریشانی ایجاد میکند بیرون بکشم، احساس کنم و در موردش تأمل کنم؛ و این به یاری جایگزینهای نمادینِ (تصورات و بازنماییهای) امور آزارنده ممکن میشود، زیرا به این ترتیب، آنها به ابژۀ من تبدیل میشوند و هنگام مواجهه با دردناکیِ وجود، آنها هستند که این بار را به دوش میکشند.» در همین راستا، هنر، از نقاشی گرفته تا موسیقی، زبان، از نوشتن گرفته تا گفتگو، میتوانند دردهای ما را وارد فضایی مشترک کنند تا اینکه هم توانی شفابخش داشته باشند و از شدت دردها کاسته شود هم در عین بیرون ریختن دردها، به دیگران انتقالشان ندهیم.
دست آخر، ذکر این نکته را لازم میدانم که نحوۀ زندگیِ هر نویسنده در چگونگیِ سوگیری و دیدگاهش در کتاب تأثیرگذار است. بایستی دقت کرد که کسی در این کتاب دربارۀ فلسفۀ درد مینویسد که استاد دانشگاهی در نروژِ قرن بیستویکم است. چنین کسی تصورش از درد با سارتر خیلی فرق میکند؛ سارتری که خیلی از دردهایی را که نویسنده فقط شنیده، کشیده و چشیده است. با این نقطۀ عزیمت، شاید بتوان بهتر توضیح داد که گویی در دوران مدرن، در جاهایی ممکن است درد به کالایی لوکس تبدیل شود که فرد با کوچکترین احساس دردی خود را به صد حکیم و طبیب و هزار روانشناس و روانپزشک و رواندرمانگر نشان دهد. با این مخالفم که دردهای جدی را سرکوب کنیم و در پی حلش نباشیم. اما دقت کنیم که همانند خیلی چیزهای دیگر، درد نیز جدّی و غیرجدّی دارد. باید فلسفۀ درد را بخوانیم تا دردهای جدّی را جدّی بگیریم.
فلسفۀ درد
نویسنده: آرنه یوهان وِتلِسِن
مترجم: محمد کریمی
ناشر: نشر نو