آنگه که خود را یافتم (سرگذشت یک روانپزشک)
نویسنده: اروین یالوم
مترجم: نازی اکبری
ناشر: انتشارات ققنوس
اخیراً برای سخنرانی در کنفرانس دوروزۀ آموزشهای پزشکی برای روانپزشکان در دانشگاه استنفورد شرکت کردم. با گوش فرادادن به شانزده برنامۀ سخنرانی دیگر و بحثها و گفتگوها، من به پیری خودم و تغییراتی که از زمان شروع کار پزشکی من در دهۀ 1950 در حوزۀ کاری ما ایجاد شده است بیشتر پی بردم. تمامی پیشرفتهای فعلی – داروشناسیِ روانی جدید برای درمان شیزوفرنی و اختلال دوقطبی و افسردگی، نسل جدید آزمایشهای دارویی در حال پیشرفت، درمانهای دارای تکنولوژی نو برای اختلالات خواب، اختلالات تعذیه و اختلال بیشفعالی – همۀ اینها دیگر از من گذشته است. من خود را در قامت استاد دانشگاه جوان خوشآتیهای به خاطر میآورم که در جریان آخرین اطلاعات و پیشرفتهای جدید بود. اینک با شنیدن بسیاری از سخنرانیها سردرگم میشوم، البته نه به اندازۀ گوش دادن به سخنرانیهایی با موضوع تحریک مغناطیسی مغز. آنان به توضیح روشهای محرک و بازدارندۀ مراکز حیاتی در مغز میپردازند که بدون هیچ عوارضی، بدون استفاده از دارو، بسیار دقیقتر و مؤثرتر عمل میکند. آیا آیندۀ حوزۀ کاری من این بود؟
در سال 1957 که من رزیدنسی را شروع کردم، رواندرمانی هستۀ اصلی روانپزشکی محسوب میشد، و شور و هیجان من برای کاوش در آن توجه تقریباً همۀ همکارانم را به خود جلب کرده بود. اما اینک، در هشتمین سخنرانی این کنفرانس، گفتگو دربارۀ رواندرمانی بسیار اندک بود.
طی سالهای گذشته در زمینۀ روانپزشکی مطالعات محدودی کردهام. اغلب تظاهر میکنم که این به علت ضعف بینایی است، اما این بهانهای غیرقابل قبول است. من میتوانستم با استفاده از فونت درشت کیندل و با مطالعۀ مطبوعات حرفهای از آخرین اطلاعات آگاه شوم. اما واقعیت – پذیرش واقعیت کمی خجالتآور است – این است که دیگر علاقهای ندارم. زمانی که احساس گناه در این مورد در من آغاز میشود، خود را با ادای این جمله آرام میکنم: من برای این منظور وقت کافی گذاشتهام، و حالا در هشتاد و پنج سالگی باید آزاد باشم تا آنچه را دلم میخواهد مطالعه کنم. و اضافه میکنم: «در ثانی، من نویسندهام و احتیاج دارم که از ادبیات معاصر جاری آخرین اطلاعات را داشته باشم.»
زمانی که در کنفرانس یادشده نوبت سخنرانی من فرارسید سخنرانی نکردم، و برخلاف دیگر سخنرانها اسلایدی برای نشان دادن نداشتم. در واقع اینجا برای بار اول باید به نکتهای اعتراف کنم – من هرگز در زندگیام از هیچ اسلایدی استفاده نکردهام!
بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد میگیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دستکم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم اینجا. این جور صفحات بهنوعی راه میانبر به حساب میان؛ زود و یکراست ما رو میرسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!
سردبیر
سردبیر ماهدبوک