- حرف حساب کامو توی طاعون چیه؟
طاعون کتابیه که گرفتارش میشی؛ مخصوصاً توی این روزگار کرونازده. طاعون از اون کتابایی بود که بابتش هیچ هزینهای ندادم ولی اونقدر کشش داشت که تا تموم نشد رهاش نکردم. یکیدو هفته قبل از عید بود که شانسی نرمافزار طاقچه رو باز کردم و دیدم که طاعون رو رایگان گذاشته. گفتم خب مفته و معروف؛ دانلودش کردم. قبلاً چندتا کتاب از نشر چشمه خونده بودم و میدونستم که معمولاً ترجمههای باکیفیتی داره و اینم کتابی نیست که زبون اصلیش انگلیسی باشه. منم ترجمه رو یه نگاهی میندازم و اگه خوب بود ادامه میدم؛ که خب به اندازۀ کافی خوب بود که به فکر انگلیسی خوندن نیفتم. در نیمۀ دوم نوشته، دربارۀ تفاوت ترجمههای موجود و دقت و صحتشون مفصل صحبت کردم.
کتابو توی هواپیما بازکردم. از سه ساعت مسیر حدود نیم ساعت – سه ربع خوندم. کتاب عجیبیه. نه آنچنان درگیرت میکنه که نتونی زمینش بذاری و نه اونقدر بیروح و سرده که کلاً بذاریش کنار. سیر داستان تقریباً هیچ شگفتی و نقطۀ اوج خاطرهانگیزی نداره. با تقریب خوبی میشه گفت همه چیز قابل پیشبینیه و عنوان کتاب بخش زیادی از داستانو لو میده. پس خیلی نگران این نباشینکه داستان لو بره. طاعون جزو اون کتابایی هست که مسیرش مهمه و نه انتهاش.
سوال اینجاست که چرا برمیگردیم و کتابو ادامه میدیم تا تموم بشه؟ شاید مهمترین چیز برای خود من خردهریزای وسط کتاب بود. کتاب کلی جمله و مکالمۀ جالب داره که به نظرم جهانبینی نویسنده رو نشون میده. در واقع، من این طور حس کردم که نویسنده سعی کرده حرفای خودشو دربارۀ زندگی و مرگ در یه قالبِ آشنا به ما بگه. حالا ممکنه بگید کجای طاعون آشناست. حرفم اینه که همهگیریِ طاعون صرفاً یه بستر برای بیان نظرات نویسنده دربارۀ مرگ و زندگیه. بیماریها و ناخوشیها همه کمک میکنن که ما بیشتر به این جنس مسائل فکر کنیم. حالا هر قدر بیماری خطرناکتر، احساس نزدیکشدن ما به مرگ بیشتر.
جنس بعضی از این جملهها و مکالمهها مشابه پستای اینستاگرام و توئیتره؛ یا حتی این مونولوگهایی که مهران مدیری توی دورهمی میگه. البته، فرقش با عمده پستای سوشالمدیا اینه که عمق داره. اما برای پیبردن به عمقش باید با داستان همراه بشی، بذاری نویسنده تو رو با خودش ببره و فلسفهشو دربارۀ عشق، مرگ، زندگی نشونت بده. بدون اون، هایلایتهای کتاب یه سری حرف قشنگن که توی زندگیت تأثیری نمیذارن.
داستان با این شروع میشه که مردم اُران (به عربیِ الجزایری: وَهران) توی زندگی روزمرۀ خودشون غرق شدن، همدیگه رو نمیبینن، منابع لذتبردن رو به فراموشی سپردن (خانهها پشت به دریا ساخته شده)، و کارهای غیرمولد میکنن. همۀ اینا به نظرم نشونههایی از زندگی نادرسته؛ اینکه زندگی دیگه معنای خاصی برامون نداره؛ خوشی نداره، و داریم دور خودمون میچرخیم؛ مدام درگیر کسبوکاریم و کسبوکارو برای پول میخوایم ولی نمیدونیم این پول قراره به چه کاری بیاد.
اینجا جاییه که اگه تلنگری نخوریم به مسیرمون ادامه میدیم. و مردم اوران با وقوع طاعون تلنگر میخورن. همین جاها راوی جملههای جالبی دربارۀ شباهت جنگ و بیماری داره:
هنگام بروز جنگ، مردم معمولاً میگویند «طول نمیکشه، ابلهانهتر از اونه که زیاد ادامه پیدا کنه.» صد البته، جنگ قطعاً ابلهانه و عبث است، اما اینها مانع دوامش نمیشوند. بلاهت همواره سرسختی نشان میدهد و آسان به این نکته پی میبردیم اگر همواره خودمان را مد نظر نداشتیم. همشهریان ما از این جنبه مانند بقیهی ابنای بشر بودند و خودشان را در نظر میگرفتند و بس؛ به عبارت دیگر اومانیست بودند: مصیبتها را باور نداشتند. چون مصیبت به قوارهی انسان نمیخورد، پس لابد واقعیت ندارد، خواب بدی است که میگذرد. [فصل اول – با اندکی دخل و تصرف در ترجمۀ کاوه میرعباسی] |
این جملهها به نظرم همین حرفو تأیید میکنه که نویسنده دنبال یه بستری برای بیان حرفاش دربارۀ زندگی و مرگ بوده. این بستر میتونه جنگ باشه یا طاعون. البته توی نقدهای موجود میخوندم که یه عدهای اعتقاد دارن طاعون استعاره از آلمان نازیه. و البته یه عدۀ دیگه با استناد به صحبتهای خود کامو میگفتن که نه، کامو اصلاً چنین رابطهای بین آلمان نازی و طاعون توی ذهنش نبوده یا دوست نداره باشه. و من دوست دارم نظر دستۀ دومو قبول کنم.
تغییر آرومآروم رفتار آدما دربارۀ مرگ و زندگی جالبه. مثلاً یکی از اتفاقات اینه که اوایل این رخداد، مرگ موضوع خیلی مهمی به حساب میاد. همه به اون حساس میشن. مرگ عزیزانشون خیلی جدیه و برای خاکسپاریش اهمیت زیادی قائلن. رفتار مسئولای دولتی هم خیلی جدیه. اما به مرور همه چیز روتین و عادی میشه. وقتی زمان زیادی میگذره و مرگهای زیادی در اطرافت میبینی اونو کاملاً عادی و محتوم تلقی میکنی. و شاید یکی از مهمترین حرفای کامو همینه. تا وقتی مشغول زندگی روزمره هستی به مرگ فکر نمیکنی. اصلاً حس نمیکنی که چقدر میتونه بهت نزدیک باشه. ولی وقتی به قدر کافی اونو ببینی آنچنان باورش میکنی که مثل بقیۀ رخدادهای عادی زندگیت میشه؛ مثل گرسنگی و خوردن، تشنگی و نوشیدن. اما سوال اصلی اینجاست که با مرگ باید چکار کرد.
شاید این تضادی که کامو بین دکتر ریو و پدر پانولو درست کرده برای نشون دادن دو نوع پاسخی باشه که آدما به مسألۀ مرگ میدن. تصورم اینه که هر دو دنبال یه راهی برای پیدا کردن معنی زندگی هستن و هر کسی پاسخ خودشو پیدا کرده.
اواسط کتاب، رامبر، ریو و تارو توی بار هتل نشستن و یه صحبتی بینشون درمیگیره که بیشتر به معنی زندگی برمیگرده. گزیدۀ حرفای رامبر به نظرم توی این دو جملهس:
رامبر: شهامت رو [سنجیدم]. الآن میدونم آدم میتونه دست به کارهای بزرگی بزنه. اما اگه وجودش از عواطف بزرگ خالی باشه، به نظرم بیارزش میآد.
… خب من از آدمهایی که در راه اندیشه میمیرند به تنگ اومدهم. به قهرمانبازی اعتقاد ندارم، چون میدونم که آسونه و فهمیدهم کُشندهست. میگم مهم اینه که آدم زندگی کنه و به خاطر چیزی که دوست داره بمیره. |
این رویکرد رامبر تو روزگار امروز، مخصوصاً توی نوشتههای خودیاری و انگیزشی آمریکایی، خیلی رایج شده. قصد ارزشگذاری ندارم و رواجش به معنی مهم بودن، یا برعکس، سخیف بودنش نیست.
جواب دکتر ریو اینه. و به نظرم اگه «طاعون» رو با «مرگ» جابهجا کنیم، معنی زندگی از نظر ریو مشخص میشه:
ریو: این وسط، قهرمانبازی جایی نداره. همهش به شرافت مربوط میشه. شاید به حرفم بخندید، ولی تنها راه مبارزه با طاعون اینه که به شرافت متوسل بشیم.
رامبر: منظورتون از شرافت چیه؟ ریو: نمیدونم برای عموم چی ممکنه باشه. اما در مورد خودم میدونم شرافت عبارت از اینه که به وظیفهی حرفهایم عمل کنم. [آخر فصل دوم – ترجمه کاوه میرعباسی] |
کتابْ دربارۀ عشق هم زیاد صحبت میکنه. یک جایی اریک فروم تو کتاب هنر عشق ورزیدن میگه:
عشق یگانه پاسخ رضایتبخش و عاقلانه به مسئلۀ هستی انسان است. [صفحه پایانی کتاب هنر عشق ورزیدن – اریک فروم] |
به نظرم این حرف به رویکرد رامبر توی داستان نزدیکه. اما یکی از مشاهدات جالب داستان اونجاییه که راوی میگه انتظار میرفت دلدادهها کسانی باشن که نتونن دوری از همدیگه رو تاب بیارن. اما مشخص شد قهرمان ماجرا زوج پیری بودن که نمونهای از سعادت بینظیر را هم عرضه نمیکردن. ولی فهمیدن که دوری یکدیگر را تحمل نمیکنن. به نظرم شاید کامو میخواد بگه چیزی که اهمیت داره عمق یه رابطۀ انسانیه؛ اینکه اون رابطه چقدر توی روح و روانمون ریشه دوونده. یه عشق آتشین که عمر چندانی نداره چیزی نیست که خیلی بهش امید داشته باشیم. رابطههای بلندمدت هستند که روح و روان ما رو تسخیر میکنن و دلبستگیهای ما رو شکل میدن.
توصیف راوی دربارۀ نحوۀ عشقورزیدن مردم اُران در چند صفحۀ ابتدایی هم جالبه. اونجا دربارۀ افراط و تفریط مردم در دوستداشتن میگه و اینکه چطور بلد نیستن عاشق باشن. اما نکتۀ جالب جمله اولشه:
اوران، برعکس، ظاهرًا شهری است بدون اندیشه، یعنی شهری کاملاً مدرن. با این حساب، لازم نمیبینم راجع به نحوۀ محبت ورزیدن همشهریهایم رودهدرازی کنم. مردها و زنها یا خیلی سریع در آنچه عمل عاشقانه نامیده میشود یکدیگر را میبلعند، یا خودشان را درگیر عادت دونفرهای درازمدت میکنند. بین این افراط و تفریط، اغلب، حد وسط وجود ندارد. این هم خیلی بعید نیست. در اوران، مثل خیلی جاهای دیگر، چون فرصت نداریم و نمیاندیشیم، ناگزیریم عاشق باشیم بدون این که چیز خاصی دربارهاش بدانیم. [صفحه دوم کتاب – تأکیدها از نگارنده – با اندکی دخل و تصرف در ترجمۀ کاوه میرعباسی] |
به نظرم حرف راوی اینه که وقتی شهرها مدرن میشن، مردم فکر کردن رو به مقامات مسئول واگذار میکنن و مشغول زندگی روزمره خودشون میشن؛ سرشون به کارشون گرمه و بعد از کار هم پی سرگرمیهای معمول میرن. این وسط عادت میکنن که دیگه فکر نکنن. پس، تعادل زندگی از بین میره و فرصتی برای فکر کردن باقی نمیمونه.
یکی از نکتههای جالبی که دربارۀ رابطه عاشق و معشوق میگه مال زمانیه که به خاطر قرنطینه بین اونا فاصله افتاده. اون موقع عاشق و معشوق دوست دارن که همدیگه رو در همون لحظه تصور کنن. اما هیچ کدوم از برنامۀ روزانۀ دیگری خبری نداره و الان ناراحتن که چرا در اینباره از دیگری چیزی نپرسیدن. به نظرم باطن حرفی که میزنه خیلی تفاوتی با نقل قول قبلی نداره. اتفاقی که توی جفتش افتاده اینه که آدما درست عاشق نمیشن. به جزییات معشوق خودشون توجه نمیکنن. به قول راوی یا سریع درگیر عمل عاشقانه میشن یا یه رابطۀ بیروح رو میسازن، در حالی که عشق با همین توجه به جزییات پرورش پیدا میکنه.
نیمههای کتاب که مرگومیر امر دامنگیری برای مسئولین شده، راوی اشارهای به برگزاری مراسم خاکسپاری داره. از نظر کامو این مراسم نه به خاطر دوستداشتن متوفی، که به خاطر آبروداریه:
میل به برخورداری از مراسم خاکسپاری آبرومند از آنچه گمان میرود رایجتر است – [که البته] خوشبختانه، خیلی زود مسئلۀ تأمین آذوقه بغرنج شد و توجه اهالی شهر را به دغدغههایی آنیتر معطوف ساخت. [اوایل فصل سه – ترجمۀ کاوه میرعباسی] |
یکی دیگه از اهداف کامو، هشدار دادن دربارۀ ادامهدار شدن رنجه. رنج وقتی بلندمدت و ادامهدار میشه ناامیدی به بار میاره. و ناامیدی همۀ خوبیها رو پاک از یادمون میبره. و محبت و عشق، که شاید یکی از معانی زندگی باشه، رو هم نابود میکنه:
باید بیپرده اعتراف کرد که بر اثر طاعون توانایی محبت ورزیدن و حتی دوستی از مردم سلب شده بود. زیرا محبت همواره اندکی آتیه میطلبد، حال آنکه ما فقط لحظهها را داشتیم و بس. |
عشقمان سر جایش بود، با این تفاوت که دیگر به درد نمیخورد، … |
و ضربۀ کاری رو یکی دو صفحه بعد میزنه جایی که داره دربارۀ عاشقان جداافتاده از هم صحبت میکنه.
کتاب دربارۀ مسائل دیگهای مثل پول، خوشگذرانی و کمی هم دین صحبت میکنه. اما جای صحبت دربارۀ یکی از جلوههای میل به بقا، یعنی بچهدار شدن، خالیه. هیچ جایی از کتاب نیست که دربارۀ تولد صحبت شده باشه. انگار که اصلاً خبری از به دنیا اومدن حتی یک بچه نیست. نمیدونم این عمدیه یا سهواً از قلم نویسنده افتاده. اما توی طاعونی که بیش از یک سال دامنگیر یه شهر میشه، انتظار میره چند نفری هم متولد بشن.
من نقل قولهای دیگهای رو هم علامت زده بودم اما صحبت دربارۀ اونا متن رو به درازا میکشه و موضوعات دیگهای رو پیش میکشه. به علاوه که مال نیمۀ دوم کتابن و داستانو بیشتر لو میدن. ترجیح میدم که فعلاً از کنارشون بگذرم. همۀ چیزهایی که گفتم هم برداشت خاص خودم از کتاب بود. این برداشت حتی میتونه با هدفی که کامو داشته هم در تضاد باشه. یه نامه از کامو در ابتدای چاپ انتشارات نیلوفر هست که بخشی از نیاتش از نوشتن کتاب رو توضیح داده و میتونین به اون مراجعه کنین.
قبل از اینکه وارد بررسی ترجمه بشیم دوست دارم به این اشاره کنم که نثر کامو نثر جالبیه و ترجمهها هم کم و بیش از پسش براومدن. جملههای بلندی توی کتاب پیدا میشه به هیچ وجه اذیتکننده نیستن. اگه کسی دوست داره یاد بگیره که چطور میشه جملههای بلندی نوشت که خواننده اونو گم نکنه و براش لذتبخش هم باشه، این کتاب منبع خوبیه. یکی از معروفترین توصیهها دربارۀ نوشتن، استفاده از جملات کوتاه و سادهست. معمولاً هم همینگوی رو مثال میزنن (و من دوست دارم والتر آیزاکسون رو هم اضافه کنم؛ چونکه انگلیسی نوشتن رو با اون یاد گرفتم). این وسط، برخورد با جملههای نسبتاً بلند کامو، صفت-موصوف و مضاف-مضافهالیههایِ دنبالِ هم و نحوۀ ترجمه شدنشون برای من یه کلاس درس بود؛ که البته مردود شدم!
- بررسی کیفیت ترجمههای کتاب
طاعون کتاب معروفیه و همین هم باعث شده که ترجمههای زیادی از اون توی بازار پیدا کنیم. البته دلیل اصلیش عدم رعایت کپیرایت بینالمللیه. اما از بین ترجمههای مختلف، چهار تا ترجمه هست که انتشارات اسمورسمدارتری اونا رو چاپ کردن:
- آقای کاوه میرعباسی – نشر چشمه (نسخهای که کامل خوندم)
- آقای پرویز شهدی – انتشارات مجید
- مرحوم رضا سیدحسینی – انتشارات نیلوفر (اولین ترجمۀ این کتاب در سال ۱۳۴۵؛ که کاوه میرعباسی هم اول کتاب ازش قدردانی کرده)
- خانم اقدس یغمایی – نشر جامی
(ضمن حفظ احترام، از اینجا به بعد لفظ خانم و آقا رو تکرار نمیکنم) من تا حالا ترجمهای از کاوه میرعباسی نخونده بودم، یا بهتر بگم، سراغ نویسندههایی که میرعباسی به سمتشون رفته، نرفته بودم. البته از سه مترجم دیگه هم چیزی نخوندم. اما با یه جستجوی کوچیک دربارۀ کاوه میرعباسی حس مثبتی گرفتم. بماند که هنوز هم حس مثبتی نسبت به نشر چشمه ندارم—چون عمدۀ خوانندههاش ادای روشنفکری درمیارن. با اینکه از پرویز شهدی هم چیزی نخونده بودم، اما به خاطر حس «بفروش»ی که انتشارات مجید داره، پیشاپیش حس خوبی نسبت به ترجمۀ پرویز شهدی هم پیدا نکردم. بعد از خوندن کتاب، تلاش کردم هر سه ترجمۀ میرعباسی، شهدی، و سیدحسینی رو بالا پایین کنم. اقدس یغمایی رو هم صرفاً به خاطر اعتباری که نشر جامی داره اشاره کردم، ولی بهش دسترسی نداشتم.
قبل از اینکه شروع کنیم، یه نکته رو هم بگم. من چیزی از فرانسوی سر درنمیارم. اما نسخۀ فرانسوی رو دارم و از ترجمۀ فرانسه به انگلیسی گوگل استفاده میکنم. بعد با اون، ترجمۀ انگلیسی Gilbert از انتشارات penguin/random house رو به لحاظ امانتداری صحتسنجی میکنم و سعی میکنم یه چیزی بین گوگل و گیلبرت انتخاب کنم.
2-1. روانی نوشته
به نظرم روانی ترجمه خیلی ارتباطی با زبان اصلی نداره. مترجم میتونه با وفادار بودن به معنا از یه نوشتۀ متوسط هم ترجمۀ خفنی دربیاره (مثلاً با خوندن مقدمۀ علی صاحبی ابتدای کتاب تئوری انتخاب چنین انتظاری برات پیش میاد؛ که البته بعداً وقتی کتابو میخونی کاملاً ناامید میشی). خیلی از ترجمهها هم از یه کتاب خیلی خوب نسخۀ ضعیفی تحویل میدن و میتونن ذهن خواننده رو نسبت به نویسندۀ اصلی هم بد کنن (مثل ترجمۀ شریف لنکرانی از عقاید یک دلقک یا ترجمۀ رضا امیررحیمی از خطای دکارت).
توی اولین برخوردم با ترجمۀ کاوه میرعباسی متوجه شدم که نوشتۀ بسیار روونی داره. هیچ جای نوشته حس تپق و گیر کردن نگرفتم و مدام از اینکه چقدر این کتاب راحت و قشنگ جلو میره، تعریف کردم، و وسطای کتاب بودم که به چندتا از دوستام گفتم بالأخره یه مترجم خوب دیگه پیدا کردم.
روانی ترجمۀ پرویز شهدی دست کمی از کاوه میرعباسی نداره. شاید حتی بشه گفت گاهی ترجمۀ روونتری هم ارائه داده. نحوۀ نگارشش هم کمی متفاوته. لحن ترجمۀ شهدی کمی قدیمیتر به نظر میرسه، اما ترجمۀ میرعباسی زبانش امروزیتره. از اونجایی که نوشتۀ کامو زبان قدیمیتری داره (نه صرفاً به دلیل اینکه بیش از ۷۰ سال پیش نوشته شده. اینطوری که تو منابع انگلیسی گشتم واقعاً نگارشی منسجم و جدی توی زمان خودش داشته)، شاید بشه گفت که ترجمۀ شهدی تناسب بیشتری با زبان کامو در لحظۀ نگارشش داره.
ترجمۀ سیدحسینی مناسب زمان خودشه که سال ۱۳۴۵ چاپ شده. کاملاً مشخصه که این نثر مال الان نیست. تفاوت قدیمی بودن شهدی و سیدحسینی اینه که سیدحسینی واقعاً قدیمیتره اما شهدی رنگ قدیمی بودن به نوشته زده. همین قدیمی بودن سیدحسینی شاید برای بعضیها خوشایند و برای بقیه سختخوان باشه. به عنوان نمونه، یکی از پاراگرافهایی که بالا نقل شده (و توی بخش دقت ترجمه بیشتر دربارهش حرف میزنم) رو از کتاب سیدحسینی میارم تا خودتون مقایسه کنین:
اُران، برعکس، شهر بیاندیشه جلوه میکند. یعنی شهری است کاملاً جدید. بنابراین هیچ ضروری نیست تصریح کنیم که مردم شهر ما چگونه عشق میورزند. مردان و زنان با آنچه عمل عشق خوانده میشود همدیگر را به سرعت میبلعند و یا تسلیم انس طولانی دوجانبهای میشوند. در میان این دو افراطکاری، اغلب حد واسطی وجود ندارد. و این هم بیسابقه نیست. در اران نیز مانند جاهای دیگر، بر اثر فقدان وقت و تفکر، انسان ناگزیر است ندانسته دوست بدارد. [ترجمۀ رضا سیدحسینی – صفحه دوم – انتشارات نیلوفر] |
2-2. دقت ترجمه
من برای بررسی دقت ترجمه دوتا نکته دارم. یکی اینکه چیزی از قلم نیفتاده باشه، و دومی اینکه مفهوم رو به درستی انتقال داده باشه. به نظر میاد ترجمۀ پرویز شهدی خیلی سهلانگارانه نوشته شده. صرفاً با مقایسه اون با ترجمۀ میرعباسی یه سری جمله پیدا میکنیم که توی نسخۀ میرعباسی هست ولی شهدی ننوشته. بذارید مثال بزنم. یه جملۀ معروف از کتاب همون صفحۀ اولشه که من از ترجمۀ میرعباسی نقل میکنم:
چیزی رسیدن بهار را خبر نمیدهد مگر کیفیت هوا یا سبدهای گل که فروشندههایی کمسنوسال از حومه میآورند؛ بهار در بازار عرضه میشود. |
جملهای که زیرش خط کشیدم اصلاً توی نسخۀ شهدی نیست و به نظرم یکی از قشنگترین جملههای کتابه. البته ترجمۀ انگلیسی اون اینطوریه و من ترجیح میدم جور دیگهای ترجمهش کنم (که متناسب با کل پاراگرافه) یا ترجمه سیدحسینی رو بپذیرم:
It’s a spring cried in the marketplaces. – translated by Stuart Gilbert, Vintage International Edition, Random House Inc. (این بهاری است که در بازار جار زده میشود) it’s a spring that we sell in the markets. – Translated by Google from the original version ما بهار را هم در بازار میفروشیم. (ترجمه من) این بهاری است که در بازارها میفروشند. (سیدحسینی) متن اصلی فرانسوی: c’est un printemps qu’on vend sur les marchés |
توی پاراگراف پایینی که بحث انواع علایق مردم اوران میشه، سه تا مورد اومده که شهدی از ترجمۀ واژه «زنان» طفره رفته یا انتشارات مجید از چاپش چشمپوشی کرده. اما میرعباسی و سیدحسینی اونو آوردن. و جالب اینجاست که توی نسخه فرانسوی هم از les femmes استفاده کرده که میشه زنان؛ ولی ترجمۀ انگلیسی گیلبرت love-making یا عشقبازیه.
یه تفاوت مفهومی هم توی همون صفحۀ اول، پاراگراف دوم، بین شهدی و میرعباسی/سیدحسینی وجود داره، و بر مبنای قرائن به نظر میاد حق با میرعباسی/سیدحسینی باشه. برای بررسی دقیقتر یه نگاهی به ترجمهها بندازیم:
Comment faire imaginer, par exemple, une ville sans pigeons, sans arbres et sans jardins, où l’on ne rencontre ni battements d’ailes ni froissements de feuilles, un lieu neutre pour tout dire ? |
متن فرانسه |
How can one imagine, for example, a city without pigeons, without trees and without gardens, where one does not encounter any flapping of wings or rustling of leaves, a neutral place to be honest? |
ترجمه گوگل |
How to conjure up a picture, for instance, of a town without pigeons, without any trees or gardens, where you never hear the beat of wings or the rustle of leaves—a thoroughly negative place, in short? |
ترجمه گیلبرت |
حالا بیاید ترجمههای فارسی رو ببینیم
میرعباسی |
اصلا چگونه میتوان شهری بدون کبوتر و بدون درخت و بدون باغ را مجسم کرد که آنجا از بال زدنها و خش خشِ برگها خبری نیست و، در یک کلام، مکانی است خنثی؟ |
سیدحسینی |
مثلاً چگونه میتوان شهری بیکبوتر و بیدرخت و بیباغ را تصور کرد که در آن نه صدای بالی هست، نه خشخش برگی؛ و خلاصه نقطهای است بیخاصیت. |
شهدی |
چگونه میتوان شهری را بدون کبوتر، بدون درخت و بدون باغ مجسم کرد، که در آن آدم نه صدای بههمخوردن بال پرندهای را میشنود، نه خش خش برگی و نه مکان خلوتی که بتوان در آن همه چیز را گفت؟ |
ترجمۀ شهدی تقریباً معادل ترجمۀ گوگله و حرفش اینه که توی اون شهر آدم نمیتونه حرف دلشو بزنه. اما برداشت میرعباسی و سیدحسینی، مثل گیلبرت، چیز دیگهایه. اتفاقی که افتاده اینه که عبارت pour tout dire یه اصطلاحه که همون معنی «خلاصه» یا «در مجموع» میده. ولی ترجمۀ تحتالفظی اون میشه «گفتن همه چیز». خب گوگل همۀ اصطلاحات رو نمیفهمه و گفتن همه چیز رو به معنی صداقت گرفته. وقتی به کل پاراگراف هم نگاه میکنیم، یا حتی کل کتاب، اصلاً صحبتی از صداقت یا آزادی بیان در میون نیست. پس به نظر نمیرسه ترجمۀ شهدی درست باشه. حتی توی همین جملهای که تکلیفش معلوم نیست، روی یه کلمه (که پررنگ شده) کلی اختلاف وجود داره. انتظار نداشتم صفحۀ اول به چنین چیزی بر بخورم.
وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم که ترجمۀ سیدحسینی و میرعباسی به نظر دقیقتر از نسخۀ گیلبرت میاد! به این معنا که وفاداری بیشتری به واژگان کامو داره. گلیبرت با این که مترجم بسیار خوبیه، ولی ترجمۀ آزاد میکنه و خیلی جاها با نیتخوانی، ترجمۀ دلخواه خودشو ارایه داده که این روش به مذاق خیلیها خوش نمیاد. ظاهراً گاهی ترجمۀ فارسی میتونه از ترجمۀ رسمی انگلیسی، اونم انتشارات خفن random house، بهتر باشه.
بریم سراغ یه مسئلۀ مفهومی توی یکی از همین نقل قولهایی که در بالا آوردم. شاید بهتر باشه مجدد بنویسمش:
اوران، برعکس، ظاهرا شهری است بدون دغدغه، یعنی شهری کاملا مدرن. با این حساب، لازم نمیبینم راجع به نحوه محبت ورزیدن همشهریهایم رودهدرازی کنم. مردها و زنها یا خیلی سریع در آنچه عمل عاشقانه نامیده میشود یکدیگر را میبلعند، یا خودشان را درگیر عادت دونفرهای درازمدت میکنند. بین این افراط و تفریط، اغلب، حد وسط وجود ندارد. این هم خیلی بعید نیست. در اوران، مثل خیلی جاهای دیگر، چون فرصت نداریم و نمیاندیشیم، ناگزیریم عاشق باشیم بدون این که چیز خاصی دربارۀاش بدانیم. |
در چاپ نشر چشمه، «چون فرصت نداریم و نمیاندیشیم» جا افتاده و من خودم ترجمه کردم. عبارت «ناگزیریم عاشق باشیم بدون این که چیز خاصی دربارهاش بدانیم» رو هم من ترجمه کردم و میرعباسی نوشته «ناگزیریم نادانسته عاشق باشیم.» که خب ترجمۀ من تحتالفظیتر و ترجمۀ میرعباسی/سیدحسینی موجزتره. بیاید ترجمۀ گیلبرت رو ببینیم تا بگم چرا من اینطوری ترجمه کردم:
À Oran comme ailleurs, faute de temps et de réflexion, on est bien obligé de s’aimer sans le savoir |
متن فرانسه |
This is also not original. In Oran as elsewhere, for lack of time and thought, we have to love each other without knowing it. |
ترجمه گوگل |
That, too, is not exceptional. At Oran, as elsewhere, for lack of time and thinking, people have to love one another without knowing much about it. |
ترجمه گیلبرت |
ماجرا اینه که یه ضمیر it توی جمله آخر وجود داره که ظاهراً به عاشق بودن اشاره داره. اما برداشت من، بر مبنای ترجمۀ انگلیسی، اینه که کامو میگه: ما چیز خاصی از عشق نمیدونیم ولی عاشق میشیم، یا ما بلد نیستیم عشق چیه.
توی همین پاراگراف کاملاً مشخصه ترجمۀ شهدی یا انتشارات مجید دوست نداره با سانسورچی گلاویز بشه، و قشنگ ماجرا رو عوض کرده، در حالی که اصلاً ضرورتی نداشته. ترجمۀ شهدی از همین پاراگراف که معنی اونو کاملاً عوض کرده (به بخشی که زیرش خط کشیده شده دقت کنین. جمله قبلیش ترجمه نشده):
اوران برعکس ظاهرا شهری است بدون اندیشه یا بدگمانی. یعنی شهری کاملا جدید و مطابق روز. بنابراین نیازی نیست گفته شود که مردمان شهر ما چگونه همدیگر را دوست دارند. آنها با رفتار و گفتار و حرکاتی روزمره، زندگی میکنند و در عادتهایی درازمدت با هم کنار میآیند. میان این دو سر خط، بیشتر وقتها هیچ نقطه میانی وجود ندارد. تازه همین هم نه تازگی دارد نه اصالتی. در اوران، مانند جاهای دیگر، به علت کمی وقت و نداشتن فرصت اندیشیدن، آدمها ناچارند حتی بیآنکه بدانند، همدیگر را دوست داشته باشند. |
توی این ترجمه اصلاً «مردها و زنها یا خیلی سریع در آنچه عمل عاشقانه نامیده میشود یکدیگر را میبلعند» ترجمه نشده و خب معلوم نیست اون سر خطی که میگه چیه!
خب از اینجا به بعد من دیگه ترجمۀ شهدی رو کنار میذارم. دلیلش اینه که مفهوم متن رو عوض کرده. فقط همینو بگم که ممکنه این تقصیر شهدی نباشه و اون کامل ترجمه کنه، ولی انتشارات مجید زورش نرسیده که این جمله رو چاپ کنه یا صلاح دیده که با سانسورچی گلاویز نشه و از قبل حذفش کرده. ترجمۀ همین پاراگراف رو از سیدحسینی هم بالاتر آوردم و بین همه اینها من ترجمۀ میرعباسی رو بیشتر میپسندم. بگذریم.
من بعضی پاراگرافهای دیگه از کتابو که هایلایت کرده بودم بررسی کردم، ولی بین اونا فقط جاهایی رو که به نظرم مهمه، اشاره میکنم.
یکی از مهمترین جاها همون پاراگرافیه که بالاتر هم بهش اشاره کردم و با «هنگام بروز جنگ …» شروع میشه. توی متن فرانسوی و ترجمۀ انگلیسی یه واژۀ مهمی هست که به نظرم باید میرعباسی طور دیگهای ترجمه میکرد: اومانیست (فرانسوی humanistes و انگلیسی humanists). ولی سیدحسینی اینو خوب متوجه شده و توی ترجمهش نوشته اومانیست و پانویس واژه رو به فرانسوی نوشته و مقابلش ترجمه فارسی رو «انساندوست، بشرگرا» گذاشته. اما میرعباسی صرفاً ترجمه کرده «انسانیت را اصل میپنداشتند» و هیچ پانویسی هم نداره. از اونجایی که اومانیست به خودی خود بار معنایی فلسفی داره به نظرم نباید ترجمه میشد.
یه اختلاف مهم بین ترجمۀ میرعباسی و سیدحسینی توی لحن ترجمههاست. تمام دیالوگهایی که میرعباسی ترجمه کرده به زبان شکستۀ محاوره نوشته شده، اما سیدحسینی نوشتۀ شکسته نداره. این دو تا جمله ساده رو از دیالوگهای مهم آخر فصل ۲ نگاه کنین:
اینجا مسأله «قهرمانی» در میان نیست. بلکه «شرافت» در میان است. (سیدحسینی)
این وسط، قهرمانبازی جایی نداره. همهش به شرافت مربوط میشه. (میرعباسی) |
حس من اینه که زمان سیدحسینی نوشتۀ شکسته چندان مد نبوده. بذارید یه خاطره بگم. حدود دو سال پیش بود که یهو تلویزیونو روشن کردم و دیدم که داره سریال «پلیس جوان» (همونی که شهاب حسینی باهاش معروف شد) رو میذاره. پروانه معصومی و داریوش ارجمند توی ماشین بودن و داشتن با هم حرف میزدن. دیالوگهاشون قشنگ عین نوشتههای سیدحسینی بود و خیلی توی ذوق میزد. ولی یادمه که زمان خودش خیلی سریال پرطرفداری بود و کسی یه همچو گیرهایی بهش نمیداد. مناسب زمان خودش بود دیگه. حرفم اینه که ترجمۀ میرعباسی به زبان امروز نزدیکه و برای خوندن راحتتره. با این حال، یه واژۀ خاص توی ترجمۀ میرعباسی هست که چند بار تکرار میشه و جلب توجه میکنه: پرهیب.
پرهیب برگردان واژه silhouette هست. این واژه رو، البته عین فرانسویشو، من عمدتاً توی عکاسی شنیدم. توی ترجمۀ سیدحسینی از واژگانی مثل هیکل سیاه یا اندام استفاده شده که قشنگ نیستن. خود پرهیب واژۀ قشنگیه ولی خیلی به گوش آشنا نیست. من گاهی دیدهم که از سیاهی به جای پرهیب استفاده میکنن و شاید معروفترین جملهای که شنیده باشین اینه: «ای سیاهی کیستی؟» سیاهی ترجمۀ دقیقی نیست ولی به گوش آشناتره. در هر صورت، همین واژۀ پرهیب رنگ خاصی به ترجمۀ میرعباسی داده.
یه نکتۀ ظریفی هم باقی میمونه. بعضی جاها میرعباسی مرتبۀ شخص فاعل جمله رو عوض کرده. مثلاً جملۀ زبان اصلی، اول شخص جمع (ما) نوشته شده و ترجمه مجهوله. ولی هیچ اختلاف مفهومی توی متن نیست. حس میکنم چنین کاری رو صرفاً برای تناسب بیشترش با زبان فارسی یا لحن ترجمهش کرده.
جمعبندی کنم. به نظرم ترجمۀ شهدی به دلیل امانتدار نبودنش کاملاً رد میشه. انتخاب بین سیدحسینی و میرعباسیه. من ترجمۀ میرعباسی رو به دلیل تناسبش با زبان امروزه ترجیح میدم، ولی این دلیلی بر برتری میرعباسی نیست. هر دو، ترجمۀ درخشانی دارن و انتخابش هم با خودتون.
راهنمای خواندن و خرید کتاب |
امتیاز: ۸۵ از ۱۰۰
ترجمههای پیشنهادی برای خرید · کاوه میرعباسی – نشر چشمه (نزدیکتر به زبان امروز) · رضا سیدحسینی – انتشارات نیلوفر (نزدیکتر به زبان نویسنده (قدیمیتر) ) کیفیت ترجمه · کاوه میرعباسی: روانبودن: عالی | تطابق با متن: عالی | حفظ لحن متن: عالی · رضا سیدحسینی: روانبودن: خیلی خوب | تطابق با متن: عالی | حفظ لحن متن: عالی کشش داستان: خوب پرداخت داستان: خیلی خوب سطح کتاب: خوانندۀ نهچندان تازهکار · به قصد حرفهای خواندن: دستکم 30 کتاب پیش از این خوانده باشید. · به قصد سرگرمی: دستکم ۵ کتاب پیش از این خوانده باشید. (قول نمیدهم تمامش کنید.) مناسب برای: آشنایی با ادبیات فرانسه، دوران کرونا یا رخدادهای اثرگذار و بلندمدت در زندگی، دیدن جملههای بلند خوشخوان، نگاهی به مرگ، عشق و معنای زندگی، دوستداران روایت. |
طاعون
نویسنده: آلبر کامو