کمتر رمان‌خوانی هست که اتحادیۀ ابلهان را نخوانده باشد. ولی از میان خوانندگانش کمتر کسی آن را بیش از یک بار می‌خواند. چه‌بسا طنز و سادگی و روانی داستان باعث می‌شود که خواننده گمان کند همۀ آن را فهمیده و دیگر چیزی ندارد. به عبارت دیگر، خیلی‌ها این کتاب را یک‌بارمصرف تلقی می‌کنند. من با این نظر مخالفم. همان بار اول که خواندمش فهمیدم چندبار دیگر هم باید به آن سر بزنم، ولی گذاشتم مدتی بگذرد تا خوب جا بیفتد. وقتی خواستم برای دومین بار آن را بخوانم، با خودم فکر کردم چه دلایلی باعث شده که دوباره آن را به دست بگیرم. ده مورد به ذهنم رسید:

یک.

این‌بار من ایگنیشس را از قبل می‌شناختم و از اولین آشنایی‌مان مدت‌ها گذشته بود. حدود دو سال پیش یکی از دوستانم، که در دورۀ پیشاسردبیری ماهدبوک به سر می‌برد، این کتاب را به من معرفی کرد. ایگنیشس با این دوستم هم‌رشته است و لذا من تجربۀ دوستی با اهل فلسفه را از قبل داشتم. به همین دلیل این بار خیلی زود با ایگنیشس رفیق شدم. عموم مردم معمولاً میزان اصالت دوستی را با میزان تفاهم می‌سنجند، ولی من به عکس این اعتقاد دارم. من تجربه کرده‌ام که چقدر دوستی با یک فرد متفاوت می‌تواند دنیای هر کسی را متفاوت، شیرین، جذاب و البته تا حدودی دلهره‌آور سازد. انسان می‌تواند از نگاه او چشم‌اندازهایی متفاوت به مسائل زندگی پیدا کند و مفاهیمی مختلف از امور را ببیند. البته بعدها فهمیدم می‌توانیم از دل همین تفاوت‌ها به سطحی بالاتر از تفاهمی عمیق هم برسیم. باری، تجربۀ دوستی با جناب ایگنیشس از افتخارات من شد! هرچند که شاید جسارتی بود به نجابت و سلیقه. در هر صورت، آشنایی قبلی و رفاقت جدید با آن غول فکری باعث شد که فهمم از داستان و ماجراهای آن از همان ابتدای کار متفاوت باشد. گویی کتابی جدید می‌خواندم.

دو.

شاید باور نکنید، اما واقعاً دلم برای ایگنیشس تنگ شده بود، و خوب من هم که جای او را بلد بودم: روبه‌روی فروشگاه دی. اچ. هولمز! دیدار دوبارۀ یک دوست همیشه لذت‌بخش است، به‌ویژه که بعد از مدتی طولانی مطمئن باشی دوستت همان آدم قبلی است و هیچ تغییری نکرده. این‌طوری می‌دانی که باید دقیقاً چگونه با او رفتار کنی. گذشت زمان خیلی از دوستان را تغییر می‌دهد و خیلی از دوستی‌ها را هم منقضی می‌کند. ولی من اطمینان داشتم ایگنیشس همان آدم سابق است، با همان لباس گشاد، همان کلاه سبز شکاری و با همان افکاری که زیر آفتاب‌گیر کلاهش تا به امروز ولو بوده‌اند. با این وضع می‌توانستم کاستی‌های بار قبلم را در مطالعه جبران کنم. رفتم و… چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!

سه.

این‌بار قصدم خواندن یک کتاب از میان مجموعۀ کتاب‌های پیشنهادی یا از بین چند کتاب خریدۀ نخوانده نبود. اصلاً این‌بار قصدم کتاب خواندن صرف نبود. حتی ذره‌ای احساس فرهیختگی هم نداشتم؛ که در خواندن کتاب‌ها به من دست می‌داد. فقط می‌خواستم آن را با خلوص و در حالتی ناب بخوانم. شاید این‌طور هم بتوان گفت که می‌خواستم سری به اتحادیۀ ابلهان بزنم و آن جماعت را بهتر ببینم!

چهار.

بار اول که خواندمش «ایگنیشس درون» پیدا کردم. این «ایگنیشس درون» با گذشت زمان فعال‌تر شده بود، و حالا به طرز اعجاب‌انگیزی با ایگنیشس همذات‌پنداری می‌کردم. ناهمخوانی با نظام و ساختار موجود، حماقت همراه با اطمینان خاطر، به سخره گرفتن امور جدی، کمال‌گرایی‌های ابلهانه، آرمان‌های احمقانه و…، همۀ این‌ها را خیلی خوب از درون لمس می‌کردم . به هر حال، بعد از مدت‌ها که از آشنایی گذشته بود، نوعی «ایگنیشسیسم» را احساس می‌کردم. و چقدر با درونیات من سازگار است، و چه میزان انرژی در طی سال‌ها برای سرپوش گذاشتن بر آن تلف کرده بودم. البته که در چند وقت اخیر آن را آزاد گذاشتم، و حتی به احترامِ و برای حمایت از شغلش، هم‌زمان با خواندن سطور، بی‌توجه به بایدونبایدهای ساختارهای اطرافم، در هر وعده‌ای که می‌شد سوسیس می‌بلعیدم.

پنج.

عطش رسیدن به پایان کتاب را نداشتم. در نتیجه، کل مسیر لذت‌بخش بود و از همان ابتدا از کتاب لذت می‌بردم. شاید این حرف کلیشه‌ای باشد، ولی برای من قضیه بیش از این‌ها بود. نه‌فقط عطش رسیدن به انتها را نداشتم، که هرازگاهی از فکر اینکه بالأخره به پایان خواهم رسید غمگین می‌شدم. گرچه اتحادیۀ ابلهان، از جهت فضاسازی و بستر اتفاقات، فضای شادی ندارد، اما من دوست داشتم روزهای بیشتری در آن محله‌های خطرناک و کافه‌های کثیف و خیابان‌های شلوغ بگردم و بچرخم. لذا این‌بار به جزئیات مکان‌ها بیشتر توجه کردم و چیزهایی دست‌گیرم شد که بار اول اصلاً متوجه آنها نبودم.

شش.

پس از خوانش اول، شخصیت‌های ایرانیزه‌شدۀ اتحادیۀ ابلهان را به‌وفور در اطرافم دیده بودم. در نتیجه، این‌بار شخصیت‌های رمان را خیلی بهتر درک کردم. راستش اولین بار که اسم کتاب را شنیدم، حتی احتمال می‌دادم که این داستان جدی‌جدی در جایی از سرزمین پهناور خودمان رخ داده باشد. ولی خوب، ظاهراً اشتباه می‌کردم. الان بیشتر تئوری توطئه را جدی می‌گیرم. شاید یک سرقت ادبی تاریخی صورت گرفته، و غرب وحشی اتحادیۀ ابلهان ما را به نام خودش مصادره کرده است. به هر حال، شخصیت‌های اتحادیه زنده و خجسته با رگ‌وریشۀ ایرانی و زبان مشترک، از مغرب تا مشرق، در هر محفل و مجلسی، از صدر تا ذیل، به میزان کافی همه جا هستند. اگر کسی بتواند آنها را خوب ببیند، کتاب را هم بهتر می‌فهمد.

هفت.

شباهت‌های بسیاری بین جنبشی که ایگنیشس رهبری می‌کرد با بعضی جنبش‌های اجتماعی معاصر یافتم. به‌شدت تحت تأثیر قرار گرفتم. حماقت نقطۀ اشتراک تمام جنبش‌هایی بود که همزمان با جنبش جناب ایگنیشس از ذهنم می‌گذشت؛ شباهت‌های همچون نسخه‌پیچی برای کل بشریت، سازماندهی گله‌ای و نابخردانۀ توده‌های هیجان‌زده، نرسیدن به هیچ یک از آرمان‌های جنبش، وادادن تدریجی، بدتر شدن شرایط نسبت به قبل، نتایج معکوس، نزاع‌های درون جنبش. در این‌باره، سخنْ کوتاه، بهتر!

هشت.

ترسم از قطر کتاب ریخته بود و با حس‌وحالی خوب خواندمش. این موضوع را زیاد باز نمی‌کنم، فقط بدانید که قطر و حجم کتاب هیچ ترسی ندارد.

نه.

دقیقاً زمانی دوباره خواندمش که به آن نیاز داشتم. بازخوانی بعضی کتاب‌ها چیزی است شبیه به مسافرت به مکانی که قبلاً آن‌جا رفته‌ایم. واقعاً یک نیاز درونی است. این نیاز زمان خاصی ندارد و از اصول خاصی هم پیروی نمی‌کند. فقط حس می‌کنیم که «حالا دیگه وقتشه». در خصوص اتحادیه هم دقیقاً چنین حس‌ و حالتی داشتم. وقتش بود که دوباره به آن سر بزنم.

ده.

شاید باور نکنید، ولی دلبری‌های خانم رایلی هم بی‌تأثیر نبود. فقط از مادری که در آن سن‌وسال، مست پشت فرمان می‌نشیند، و ماشین را صاف می‌کوبد به دیوار، می‌توان انتظار داشت شاهکارپسری مثل ایگنیشس را به دنیا آورد. به علاوه، من فکر می‌کنم اگه خانم رایلی نبود، بعضی از ابعاد شخصیت ایگنیشس تا حد زیادی بالقوه می‌ماند. دیگران هم بی‌تأثیر نبودند. ایگنیشس محصول کل جماعت ابلهان بود. بلاهتْ جمعی است، سرایت می‌کند و هر کسی متناسب با استعدادش سهم خود را از آن می‌گیرد. گفتگو‌های خانم رایلی و ایگنیشس، پیر پارتی رفتنش، شنا کردنش در سرخاب و سفیداب، نخ دادنش به پیرمرد ضدکامونیسم، و جاساز مشروبش از جمله چیزهایی هستند که هر مردی را مجذوب آن علیامخدره می‌کند، حتی این بندۀ کمترین را. البته به نظرم هر کدام از شخصیت‌های رمان این قابلیت را دارد که در مرکز توجه قرار گیرد و موضوعیت پیدا کند. در این صورت معنای داستان هم جابه‌جا می‌شود. هیچ دلیلی هم وجود ندارد که آنها را جدی نگیریم. شاید به همین دلیل است که نویسنده در عنوان کتاب بر قهرمان کتاب متمرکز نشده و همۀ ابلهان را در آن جای داده است. من با کمی اغراق می‌گویم همۀ ابلهان جهان را آن‌جا جمع کرده است.

 

این‌ها ده موردی است که باعث شد هم از کتاب بیشتر لذت ببرم و هم آن را بهتر بفهمم. البته این‌ها همۀ وجوه بازخوانی آن نیست. پیشاپیش حدس می‌زنم برای بار سوم که به سراغ آن خواهم رفت، دلایلی دیگر خواهم داشت. از همین حالا کنجکاوم بدانم آن دلایل من چیستند. بله؛ کتاب خیلی خوب تمامی ندارد.