پشت سَر سِر آیزایا برلین (1909-1997) حرف میزدند. از او انتظار داشتند که زاهد خشکی باشد محبوس در کالج فلسفه و مشغول به خواندن و نوشتن و تدریس. ولی او عاشق معاشرت و مهمانی و رفتوآمد هم بود. برلین نهفقط در این نوع خوشگذرانیها اشکالی نمیدید، بلکه آنها را مفید هم میدانست. او اعتراف کرده که گفتگوهای خودمانی و گپوگفتهایی که برای خوشوبش صورت میگرفت، الهامبخش برخی از ایدهها و نوشتههایش بودهاند. برلین تعریف میکند که چند روز مانده به شروع جنگ جهانی دوم، در یکی از مهمانیهای اشرافی، لُردِ آکسفورد به او گفت که در یکی از شعرهای شاعر کلاسیک یونان باستان، آرخیلوخوس، چنین سطری هست: «روباه خیلی چیزها میداند، اما خارپشت یک چیز بزرگ میداند.»
این جمله، مثل آذرخش، تمام پهنۀ اندیشه را برای ذهن برلین روشن کرد. در پرتو این روشنگری توانست نویسندگان و اندیشمندان و فیلسوفان و حتی هنرمندان را به دو دسته تقسیم کند: کسانی که روباهاند و آنان که خارپشت. متفکر روباهگونه به جزئیات ظریف و زیاد زندگی انسان توجه میکند و متفکر خارپشتوار به دنبال نظریهای فراگیر است که همۀ هستی و زندگی انسان را پوشش دهد. این نوع متفکر به یک بینش اصلی، اصل کلی، کل مبنایی و نظام فکری منسجم معتقد است و هر چیز دیگری را به همین امر واحد برمیگرداند. در مقابل، متفکران دستۀ اول امور فراوانی را دنبال میکنند که نسبت به هم بیربط یا حتی متناقضاند. برای مثال، افلاطون، اسپینوزا، هگل و داستایفسکی خارپشت هستند؛ ولی ارسطو، مونتنی، نیچه و دیکنز روباهاند. بر همین اساس، برلین یکی از بهترین، خواندنیترین و مشهورترین جستارهایش، با عنوان «خارپشت و روباه»، را نوشت. این رساله تحقیقی درخشان در باب لئو تولستوی است که این مسئله را بررسی میکند: تولستوی روباه است یا خارپشت؟ این مقالۀ بلند در کتاب متفکران روس آمده است.
این تقسیمبندی استعارهای جالب و روشنگر است، ولی برلین تذکر میدهد که نباید خیلی روی آن پافشاری کرد؛ زیرا مرز میان دو دسته چندان قاطع نیست و چهبسا در مواردی هم به کار نیاید. اصرار زیاد، آن را تبدیل به نظریهای خشک و مصنوعی میکند که در نهایت هم دیدگاهی مهمل از آب درمیآید. با وجود این، من در اینجا میخواهم آن را به کتابها نیز تعمیم دهم. البته روشن است که متفکران هر دو دسته نوعِ بینشِ خود را به آثارشان منتقل میکنند؛ و به همین سبب کتابهایشان نیز همان شکل را بهخود میگیرد. برای مثال، کتاب بنیاد مابعدالطبیعۀ اخلاق کانت خارپشتوار است، ولی فراسوی نیک و بد نیچه روباهگونه است. با این حال، مسئله نیاز به توجه و بررسی بیشتر دارد.
اهمیت موضوع برمیگردد به مرحلۀ فهمیدن کتاب. برای مثال، رمان بینوایان یا خانۀ قانونزده را در نظر بگیریم. بیشتر افراد میپرسند حرف آخر این رمانها چیست؟ ویکتور هوگو (1802-1885) و چارلز دیکنز (1812-1870) در این دو کتاب چه نظریهای مطرح کردهاند؟ فرض شخص پرسشگر این است که آن دو کتاب خارپشتوار هستند و فقط یک ایدۀ واحد و کلی در آنها مطرح شده است – البته با طول و تفصیل بسیار. این یک پیشفرض کاملاً غلط است که در نهایت منجر میشود به یک بدفهمی تمامعیار. واقعیت این است که آن کتابها دستکم دهها مطلب و صدها نکتۀ جزیی را بیان میکنند. اگر دیکنز و هوگو بر این باور بودند که میتوان زندگیهای پیپچده و متنوع انسانهای مختلف را ذیل یک نظریۀ کلی جای داد، آنگاه بهجای رمان، رسالۀ فلسفی مینوشتند. ارزش کار دیکنز و هوگو دقیقاً همین است که چیزی را بیان کردهاند که در هیچ نظریهای جا نمیشود. برعکس، کتابهایشان معدنی سرشار برای نظریهپردازی است. ریچارد رورتی این مطلب را دربارۀ کار دیکنز بهخوبی توضیح میدهد:
«مشهورترین و بهیادماندنیترین ویژگی رمانهای دیکنز شخصیتهای آنهاست که ذیل هیچ مقوله یا ردهای نمیگنجند. شخصیتهای دیکنز را بهسختی میتوان ذیل تیپشناسیهای اخلاقی قرار داد یا به عنوان تجسم فلان فضایل یا بهمان رذایل اخلاقی توصیفشان کرد. در عوض، نامهای شخصیتهای دیکنز به جای اصول اخلاقی و فهرست فضایل و رذایل مینشینند، چراکه به ما امکان میدهند همدیگر را تجسم بارز “اسکیمپول”، “خانم جلیبای”، “فلورنس دامبی”، “آقای پیکویک”، “آقای گرادگریند” خطاب کنیم.»
این مورد اخیر، شخصیت اصلی رمان روزگار سخت است. توصیفات دیکنز دربارۀ او مفصل و شگفتانگیز است. برای مثال او را در ابتدای کتاب اینگونه معرفی میکند:
«توماس گرادگریند مرد واقعیتهاست. مرد حقیقت و محاسبه. مردی که زندگیاش بر پایۀ اصل “دو، دوتا چهارتا. و نه چیزی بیشتر” منطبق است و هرگز اجازه نمیدهد منطق دیگری به او تحمیل شود. توماس گرادگریند همیشه با یک خطکش و ترازو و جدولضرب در جیب، آقا، آماده است تا هر جزیی از طبیعت انسان را اندازه بگیرد و وزن کند و نتیجه را دقیقاً اعلام نماید. جواب مسئله: یک رقم است – ریاضیات ساده. آقای گرادگریند همیشه خود را به همین صورت به دیگران میشناساند. چه در جمع دوستان و نزدیکان و چه سایر مردم، با تغییر کلمۀ “آقا” به “پسران و دختران” خود را به قالبهای رودرروی خود که آماده بودند از عصارۀ حقیقت پر شوند معرفی کرده بود. در حقیقت، وقتی او در زیر سقف گنبدیشکل کلاس آن قالبها را مینگریست، به توپی شباهت داشت که تا دهانۀ لوله از حقیقت پر شده و آماده است تا کودکان را در یک انفجار، با حقایق خود از عالم کودکی به دنیای حقایق پرتاب کند.»
توصیف دیکنز از «سر لستر»، یکی از شخصیتهای رمان خانۀ قانونزده، هم جالب است:
«سر لستر مواقعی که کاری ندارد میتواند بنشیند و عظمت خویش را از نظر بگذراند؛ و بدیهی است این خود مزیتی است که آدم چنین موضوع پایانناپذیری را در اختیار داشته باشد. باری، نامهها را میخواند و در کنج مخصوص لم میدهد و به طور کلی اهمیتی را که وجودش برای جامعه دارد از نظر میگذراند و مرور میکند.»
ریزبینیهای مبهوتکنندۀ دیکنز منحصر به شخصیتها نیست. او فرهنگ، امور اجتماعی و نهادهای سیاسی را نیز با همان ذرهبین میبیند. برای مثال در همین رمان اخیر میخوانیم:
«بیست سی نفر از وکلا و حقوقدانان وابسته به عدالتخانۀ عُظمی حسب المعمول باید درگیر ده هزارمین مرحلۀ پروندهای پایانناپذیر باشند – همچنانکه هستند؛ همدیگر را بر روی سوابق لغزندۀ امر بلغزانند؛ تا زانو در اصطلاحات فنی فرو روند؛ کلۀ پرگیس و یالمانند خویش را به دیوارهای الفاظ بکوبند و عدالت را با قیافۀ جدی، آنچنانکه بازیگران نمایش میدهند، به معرض تماشا گذارند. … این عدالتخانهای است که به پولداران قدرت میدهد، به آنها امکان میدهد حقوق مردم را پایمال کنند. این عدالتخانهای است که ثروت و طاقت و شهامت و قدرت را تحلیل میبرد و فکر را آنچنان منقلب میکند و دل را به نحوی میشکند که در میان وکلای شریفش کسی نیست که این توصیه را نکند: “هر ستم و اجحافی را تحمل کن و به اینجا نیا!”… مدعی و مدعیعلیه خردسالی که بدیشان وعده داده بودند هنگامی که پروندۀ “جارندیس و جارندیس” به مرحلۀ رأی برسد اسبی چوبین برایشان خواهند خرید، بزرگ شده و صاحب اسب حقیقی گردیده و یورتمه به جهان دیگر شتافتهاند.»
مبهوتکننده نیست؟!
سردبیر
سردبیر ماهدبوک