«افرادی که در جستجوی روان‌رنجور برای شهرت هستند، هرگز نمی‌توانند از خودشان خشنود باشند، زیرا وقتی پی می‌برند که خودِ واقعی آن‌ها با درخواست‌های سیری‌ناپذیرِ خودِ آرمانی‌شان نمی‌خواند، از خود بیزار می‌شوند و»

– شما همیشه این‌جوری در مترو کتاب می‌خونی؟

سرم را از کتاب بیرون کشیدم و به او نگاهی انداختم که با تبسمی تصنّعی در سمت چپ من نشسته بود و به من خیره شده بود.

  • گاهی.

و به مطالعۀ خود برگشتم:

«و خویشتن را خوار می‌شمارند. خودِ اغراق‌آمیز»

– بگو نصفِ شبا. هه‌هه‌هه… همیشه از این‌جور کتابا می‌خونید؟

سرم را کامل به طرف او چرخاندم. تقریباً چهل‌ساله، خسته و تکیده، اما چهره‌ای شاد و بشاش داشت. ادامه داد:

– ماشالا کتاب بزرگیه! تا حالا ندیدم کسی در مترو از این کتابا بخونه.

  • کدوم احمقی در مترو کتاب نهصد صفحه‌ای با خودش میاره! اینو یک ساعت پیش خریدم. گفتم تا برسم به لونه‌م یه نگاهی بهش بندازم. اشکال که نداره؟

– چه اشکالی؟! خیلی هم کار خوبی می‌کنید. یک ساعت پیش خریدید؟ یعنی کتاب‌فروشیا تا دیروقت بازن؟

  • بله، بعضیاشون.

– حالا دربارۀ چی هست این کتاب؟

  • روان‌شناسی.

«خودِ اغراق‌آمیز نه‌تنها تبدیل به شبحی می‌شود که باید آن را دنبال کرد، بلکه وسیلۀ اندازه‌گیری برای ارزیابی وجود واقعی می‌شود. این وجود واقعی وقتی از»

– شما روان‌شناس هستید؟

  • خیر.

– به روان‌شناسی علاقه دارید؟

  • خیر.

– اِه! پس چرا کتاب‌شو می‌خونید؟

  • چون کتاب خیلی خوبیه. هر کتاب خوبی ارزش خوندن داره، حتی اگر موضوعش مورد علاقۀ ما نباشه.

– نمی‌فهمم.

  • کتاب خوب، خوبی‌های اون موضوع رو جمع می‌کنه و مابقی رو فیلتر می‌کنه.

« این وجود واقعی وقتی از منظر کمال، خداگونه در نظر گرفته می‌شود، تصویر آن‌چنان خجالت‌آوری است که راهی به‌جز بیزاری از آن وجود ندارد. هورنای شش روش بیزاری از خود را مشخص کرد.»

– یعنی تا حالا کلاً با روان‌شناسی سروکار نداشتید؟

  • نه. من به روان‌شناسی چی‌کار دارم؟!

– نظرت درباره‌ش چیه؟

  • نظری ندارم. روان‌شناسی کاریه که به من مربوط نیست.

«اول این‌که، بیزاری از خود ممکن است به توقعات بی‌پایان از خود منجر شود که استبدادِ بایدها نمونه‌ای از آن است. برای مثال، برخی افراد توقعاتی از خودشان دارند که هرگز متوقف نمی‌شوند، حتی وقتی که به موفقیت‌هایی دست می‌یابند. این افراد چون باور دارند که باید کامل باشند، همواره برای رسیدن به کمال»

– تا حالا رفتید پیش روان‌شناس؟

  • نه.

«همواره برای رسیدن به کمال، به خودشان فشار می‌آورند. روش دوم بیزاری از خود، گناهکارانگاریِ بی‌رحمانۀ خویش است. افراد روان‌رنجور همواره خود را ملامت می‌کنند.»

– واقعاً؟ یه بار هم نرفتید؟

از خیر مطالعه گذشتم و کتاب را بستم و در کیفم گذاشتم.

  • صفر بار رفتم.

– یه‌باره بگو روان‌شناس هم ندیدی.

  • دیدم. زیاد هم دیدم.

– کجا؟

  • خونۀ خودمون. خونۀ خودشون.

– چطور؟

  • دوستم روان‌شناسه.

– چه خوب! خب وقتی میرید پیشش چی‌کار می‌کنید؟

  • نه من خیلی نمیرم پیشش. بیشتر اون میاد پیشم.

– جدی؟!

  • معمولاً جمعه‌ها دو کیلو هلیم یا آش می‌گیره و با سه نون سنگک میاد خونۀ ما.

– اون‌وقت چی‌کار می‌کنید؟

  • سر سفره می‌شینیم نون و هلیم و آش می‌خوریم تا حال‌مون بد بشه. بعد هم روی مبل ولو می‌شیم تا ظهر اون‌قدر چرت‌وپرت می‌گیم تا حال‌مون بدتر شه.

– ولی من هر هفته می‌رم.

  • هر هفته؟! چطور مگه؟ مشکلی خاصی براتون پیش اومده؟ برام جالبه که در این مملکت کسی هست که هر هفته می‌ره پیش روان‌شناس.

– خودم که نه، مشکلی ندارم. پسرم مشکل داره.

  • چند سالشه؟

– پنج سال و نیم. می‌ره مهدکودک. سال بعد میره اول دبستان، ولی از امسال اونو ثبت‌نام کردم کلاس زبان. مدرسۀ فوتبال هم می‌ره.

  • خب مشکلش چیه؟ اصلاً بچه تو این سن روانش کجا بود که مشکل پیدا کنه.

– تقریباً دو سال پیش متوجه شدیم که این بچه یه حرص عجیبی به همه‌چی داره. وقتی یه چیزِ خوردنی میاریم، می‌خواد همشو برای خودش برداره.

  • این مشکله؟ این کمالِ آدمی‌زاده به نظرم.

– مشکل اون‌جایی حاد می‌شه که می‌ریم مهمونی. آبرومونو می‌بره. همۀ خوراکی‌ها رو می‌خواد برای خودش برداره.

  • کار خوبی می‌کنه. این عاقلانه‌ترین کاریه که یک موجود زنده می‌تونه در مهمونی‌ها انجام بده.

– نه، خیلی زشته. بالأخره من و مادرش به این نتیجه رسیدیم که اونو ببریم پیش یه مشاور. خلاصه این‌ور اون‌ور، تا این‌که یه روان‌شناس خوب به ما معرفی کردن. بچه رو بردیم پیشش تا اونو معاینه کنه.

  • شکمشو معاینه کنه؟

– نه. ربطی به شکمش نداشت. مشکلش روحی بود.

  • روحش اون‌همه خوراکی‌ها رو می‌خواست بخوره؟

– تأثیر داشت به هر حال. دکتر گفت این بچه دچار اضطراب ازدست‌دادن شده.

  • یعنی چی؟

– یعنی می‌ترسه چیزی رو که داره از دست بده.

  • خب همۀ آدما این اضطرابو دارن. کی نداره؟

– نه. حالت خفیفش مشکل حادی ایجاد نمی‌کنه، اما مشکل پسر من خیلی حاد شده چون این حسو نسبت به همه‌چیز داره، خصوصاً چیزهای خوردنی.

  • خب درستشم همینه. آدم باید اونا رو تا ذرۀ آخر بخوره تا خیالش راحت بشه. منم یه‌چیزی تو یخچال بمونه، تا صبح اضطراب دارم که پاشم بخورمش.

– مشکل پسرم همینه که خیالش راحت نمی‌شه هیچ‌وقت، چون اضطرابش عمیق شده و به ناخودآگاهش سرایت کرده و براش عقده شده.

  • مگه می‌شه در این دوران وفور خوراکی‌ها کسی عقده‌ای بشه؟! اونم بچه‌ها؟!

– ربطی به خوردن نداره. دکتر اونو خوب معاینه کرد و فهمید که قبلاً در حضور این بچه دربارۀ ازدست‌رفتن یک چیز مهم صحبت شده و اون حرف عمیقاً روش اثر گذاشته.

  • چی بوده؟ تونست اونو کشف کنه؟

– بله. یعنی با کمک ما معلوم شد علت این مشکل چیه.

  • واقعاً؟ خب چی بود؟ شما با این بچۀ طفل معصوم چی‌کار کردید؟

– تقریباً سه سال پیش، یه روز عصر این بچه داشت با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد. سرش خیلی گرم بازی خودش بود. من و مادرش داشتیم چای می‌خوردیم و دربارۀ اسباب‌کشی حرف می‌زدیم. صاب‌خونه گفته بود خونه رو تا دو ماه دیگه تخلیه کنیم. ما هم نگران این بودیم که کجا و چطور خونۀ جدید پیدا کنیم و اگر پیدا نکنیم چی می‌شه و از این‌جور حرفا.

  • خب؟

– خب همین دیگه. چون بچه کاملاً مشغول بازی بود و اصلاً به ما توجه نمی‌کرد، بدون این‌که بخواد بشنوه، حرف‌های ما به گوشش خورد. چون در همچین حالتی بود، اون چیزا وارد ضمیر ناخودآگاهش شد و این اضطرابو براش درست کرد.

  • یعنی استرس شما برای ازدست‌دادن خونه وارد ضمیر ناخودآگاه بچه شد و براش عقدۀ اضطراب ازدست‌دادن درست کرد؟ درسته؟ دکتر اینو گفت؟

– بله. آخرش به این نتیجه رسیدیم.

  • آخرش چی شد؟ دکتر مشکلو حل کرد؟

– بله. یعنی راهشو پیدا کرد و داریم اونو انجام می‌دیم که ایشالا مشکل رفع بشه.

  • خیلی خب، راه‌حلش چی بود؟

– جلسات مشاوره. باید هر هفته بچه رو ببریم پیش دکتر تا کم‌کم درست بشه.

  • چند جلسه باید برید؟ هنوز تمام نشده؟

– پونزده سال.

  • چییی؟؟؟ یعنی چی؟

– باید به مدت پونزده سال، هر هفته بچه رو ببریم پیش دکتر. این بچه باید پونزده سال تحت نظر پزشک باشه تا ذهنش درست بشه.

  • احتمالاً منظورت پونزده ماهه؟ یا پونزده ساعت؟ درست می‌گم؟

– الان بیشتر از پونزده ماهه که داریم اونو می‌بریم.

  • باورم نمی‌شه. نکنه داری سربه‌سرم می‌ذاری؟ ها؟

– نه آقا، من همچین جسارتی نمی‌کنم. دکتر گفت چون این عقده خیلی عمیق در ضمیر ناخودآگاهش نشسته، خیلی طول می‌کشه تا رفع بشه. برای همین باید سال‌ها زیر نظر پزشک روان‌شناس بمونه.

  • برای هر جلسه چقدر پول می‌دید؟

– به ما خوب تخفیف داد. چهارصد و پنجاه تومن.

همه فیوزهای ذهنم یکی‌یکی پریدند و مغزم درجا سوخت. ولی قبل از آن به یاد همۀ کتاب‌های خوبی افتادم که در زمینۀ روان‌شناسی خوانده بودم. به اندازۀ یکی‌دو جلسه برای خریدن آن‌ها پول داده بودم و با خواند‌ن‌شان در برابر چنین کلاهبرداری عظیمی واکسینه شده بودم. همان‌جا یک‌باره نکته‌ای مهم برای من روشن شد: کسی که چیزی از روان‌شناسی نداند، نمی‌تواند از بازار مکارۀ مشاوران و روان‌پزشکان استفاده کند. کسی که می‌خواهد به سراغ آن‌ها برود، باید خوب از روان‌شناسی سر دربیاورد. در غیر این صورت، همۀ هزینه‌های مالی و زمانی او به باد می‌رود، و چه‌بسا زندگی‌اش به فنا. خیلی از کارشناسان حوزۀ روان‌شناسی و نیز سایر حوزه‌ها، همچون اقتصاد و سرمایه‌گذاری و سیاست و جامعه و فلسفه و همه‌چیز، آگاهانه یا ناآگاهانه، شارلاتان هستند. بندوبساط‌شان چیزی نیست جز دکانی معنوی برای کاسبی مادی. آنان بر جهل و بی‌خبری مردم سوار می‌شوند و توجه آن‌ها را به خود جلب می‌کنند تا بعد حسابی سرکیسه‌شان کنند. تنها چیزی که کمک می‌کند فریب این شیادان را نخوریم این است که با استفاده از کتاب‌های خوب مایه‌ای از دانش معتبر داشته باشیم تا به ما قدرت مواجهۀ انتقادی بدهد. نباید با دست خالی به مصاف هیچ کارشناسی رفت. وگرنه کلک‌مان کنده است.

  • یعنی راه دیگه‌ای نبود که جور دیگه‌ای زودتر خوب بشه؟

– چی مثلاً؟

  • نمی‌دونم. باید فکر کرد تا راهشو پیدا کرد. مثلاً این‌که یه روز عصر که بچه مشغول بازیه و اصلاً حواسش به شما نیست و به حرفاتون گوش نمی‌ده، یه‌جوری صحبت کنید که نشنوه اما به گوشش بخوره که قراره یک پنت‌هاوس مجانی به شما کادو بدن. این سوپرایز گنده می‌ره در ضمیر ناخودآگاهش و اون قبلی رو می‌شوره می‌بره و همه‌چیز مثل روز اولش پاکِ پاک می‌شه.

– نه؛ انگار شدنی نیست، چون چیزای خوب عقده نمی‌شن. ضمیر ناخودآگاه چیزای خوب رو قبول نمی‌کنه.

  • من اصلاً متوجه نمی‌شم! آخه چرا فقط چیزهای بد رو قبول می‌کنه؟ مگه اون ضمیر، ناخودآگاه نیست؟ اصلاً چطوری فرق خوب و بد رو متوجه می‌شه؟

– قانونش اینه. دکتر گفت.

  • اعتبار نداره حرف دکتری که بگه… ببین اصلاً ولش کن. میگم حالا اگه پسرتون پونزده سال نره پیش روان‌شناس، چی می‌شه؟

– خوب نمی‌شه دیگه.

  • این خوب شدن خیلی از خوب نشدن بدتره که.

– نه آخه…

  • به نظرم خوب نشدن به‌صرفه‌تره.

– نه باید خوب بشه. بچه‌مه. نمی‌تونم نسبت به اون بی‌تفاوت باشم.

  • خب خوب نشه چی می‌شه دقیقاً؟

– مشکل اضطراب از…

  • خب عقده و مشکل و اضطراب ازدست‌دادنش درست نشه چی می‌شه؟

– معلومه دیگه. پرخوریش درست نمی‌شه.

  • خب بذارید بخوره. هر چقدر بخوره هزینه‌ش کمتر از این می‌شه.

– آخه نمیشه که.

  • چرا نمیشه؟ امتحان کنید!

– مثلاً خیلی چیپس و پفک دوست داره و اگر ولش کنیم، زیاد می‌خوره.

  • خب بخوره. منم خیلی پفک دوست دارم. روزی دو کیلو هم پفک بخوره، خیلی بهتره تا پونزده سال روان‌درمانی. بعدشم این‌که یه‌مدت زیاد می‌خوره بعد حالش از پفک به‌هم می‌خوره و ولش می‌کنه. روش درست ترک چیپس و پفک و سایر مخلفات همینه.

– پفک خیلی ضرر داره.

  • کی میگه؟ هر کی گفته بی‌خود گفته. من نود درصد بدنم از پفک تشکیل شده. اما حالا سُرومُروگنده روبه‌روی شما نشستم دارم کتاب می‌خونم.

– نههههه، خیلی فرق می‌کنه. دکترا می‌گن که…

  • دکترا کی‌ین دیگه؟ دکترا هم مثل بقیۀ بازاریا هستن. اونا فقط برای رونق کسب‌وکارشون این حرفا رو می‌زنن. اونا از خداشونه همۀ آدما، از فرق سر تا کف پا، سرطان مغز مزمن بگیرن. بت قول می‌دم خیلی از دکترا الان ناراحتن که چرا سرطان دندان وجود نداره تا هر کسی داخل دهنش سی‌ودوتا سرطان داشته باشه.

– نه این بی‌انصافیه در حق دکترا و روان‌شناسا.

  • بی‌انصافی؟! بی‌انصافی وقتیه که جیب‌شون خالی از پول بشه. تا وقتی حساب‌های بانکی‌شون پر از پوله، شما نگران دکترا نباش. اونا حال‌شون خیلی خوبه، و در این جهان مرگ و بیماری جاشون امنِ امنه.

– یعنی شما پزشکارو آدمای بدی می‌دونی؟

  • من کی همچین حرفی زدم؟ دکترا هم مثل بقیۀ آدما هستن. همه آدما اولاً و بالذات بیزینس‌من هستن و ثانیاً و بالعرض کار می‌کنن. دکترا هم مثل بقیۀ آدما دارن بیزینس می‌کنن.

– ثانیاً و بالغرض یعنی چی؟

  • یعنی همۀ آدما در اصل بیزنیس‌من هستن و به عنوان فعالیت جانبی معلمی و پزشکی و مهندسی و دلالی و بقالی می‌کنن. آدما به این فکر می‌کنن که از چه کاری می‌تونن بیشترین پول ممکن رو دربیارن. همین. بین دلالی و مهندسی و روان‌شناسی هم فرقی نیست.

– نمی‌دونم والا.

  • حالا چرا نمی‌رید پیش یک روان‌شناس دیگه؟ شاید زودتر مشکلو حل کرد یا بیشتر تخفیف داد.

– آخه نمی‌شناسیم.

  • ولی من می‌شناسم.

– کی؟

  • همون رفیقم.

– جدی؟ یعنی دکتر خوبیه؟

  • بله. کارش عالیه. شک نکن! استاد دانشگاه هم هست. صدتا دانشجو داره که همه‌شونو روانی کرده.

– خب معرفی کن بریم پیشش.

  • حتماً. حتی بش می‌گم به شما چهار پنج سالی تخفیف بده و مشکل بچه رو در عرض ده یازده سال حل کنه، بره پِی کارش. در ضمن شما جلسه‌ای چهارصد تومن بده.

– خیلی خوبه اگه بشه. همین الان ازش وقت بگیر بی‌زحمت.

  • نه بابا، چه زحمتی؟

تلفن همراه را از جیبم بیرون کشیدم و تماس گرفتم. مثل همیشه جواب نداد.

– چی شد؟

  • صبر کن دارم شمارشو می‌گیرم.

– جواب نمیده؟

  • سرش خب شلوغه یکم.

– این وقت شب؟!

  • باشه، یه دقیقه صبر کن.

– شما عجله کن! من ایستگاه بعدی باید پیاده شم.

برای بار چهارم تماس گرفتم و به صفحۀ گوشی خیره شده بودم و در دلم هول‌وولا داشتم و در درون خودم به او التماس می‌کردم: «گوشی رو بردار فضل‌الله، گوشی رو بردار!»