اخگر زندگانی

نویسنده: فرانسیس اشکرافت

مترجم: ماندانا فرهادیان

ناشر: انتشارات فرهنگ معاصر

در رقابت بین «الکتریسیته‌دار کردنِ» شهر نیویورک در اواخر دهۀ ۱۸۸۰ از یک‌طرف توماس ادیسون مبارزه می‌کرد و در طرف دیگر جورج وستینگهاوس و نیکلا تسلا. ادیسون طرف‌دار استفاده از جریان مستقیم بود و «شرکت نور الکتریکی» که ثروتش را در آن‌جا سرمایه‌گذاری کرده بود، با استفاده از نیروی جریان مستقیم (با ولتاژ ۱۱۰) راه‌اندازی شده بود. متأسفانه نیروی انتقال در ۱۱۰ ولت بسیار ناکافی است و ولتاژ به‌سرعت افت می‌کند، به‌طوری که هر خانه‌ای باید در یک یا دو کیلومتری نیروگاه قرار داشته باشد – بنابراین برای روشن کردن نیویورک به تعداد زیادی ایستگاه نیرو احتیاج بود. اگر ضخامتِ کابل‌های مسی را زیاد می‌کردند، می‌شد که بدون ذوب شدن کابل مقدار جریان را افزایش داد، اما هزینۀ اقتصادی قابل‌توجهی داشت. امکان دیگر این است که ولتاژ انتقال بیشتر از ۱۱۰ ولت باشد. اما این گزینه‌ای نیست، چون در سیستم جریان مستقیم هیچ راهی برای افت ولتاژ زیاد به ولتاژ کم وجود ندارد. همین واقعیت ضرورت تهیۀ خطوط برق مختلفی را برای ولتاژهای متفاوت ایجاب می‌کند. تصور کنید که مدارهای مختلفی برای برق‌رسانی به ماشین لباسشویی، کتری برقی و کامپیوتر وجود داشته باشد، و آن وقت که است درک می‌کنید وضعیت چقدر نامطلوب خواهد بود.

تسلا ادعا می‌کرد که سیستم جریان متناوب گزینۀ بهتری است، و روشی برای تولید و توزیع نیروی جریان متناوب ابداع کرد که شرکت وستینگهاوس آن را خرید. مزیت این سیستم در آن بود که می‌توانست الکتریسیته را در ولتاژ بسیار زیاد در کابل‌های توزیع‌کننده هدایت کند و به این ترتیب آن را با اتلاف توان کمتری در مسافت‌های بسیار طولانی انتقال دهد. سپس می‌شد که آن را در خانه‌ها به ولتاژ کمتر (و امن‌تری) رساند. بنابراین تعدادِ لازمِ نیروگاه‌ها خیلی کمتر می‌شد و از آن جایی که می‌توانستند ترانسفورماتور را در داخل هر خانه‌ای برای ولتاژهایی به میزان‌های مختلف نصب کنند، پس برای هر خانه‌ای هم فقط یک خط نیرو کفایت می‌کرد.

مزایای سیستم تسلا – وستینگهاوس به‌سرعت معلوم شد. ادیسون به این ترتیب دست به ضدحمله زد که جریان متناوب بسیار خطرناک است و برای اثبات آن مجموعه‌ای از اعدام‌های مخوف را در ملأعام به صحنه آورد. گربه یا سگی ولگرد، در پیش چشم شمار زیادی از روزنامه‌نگاران، روی یک ورق قلع گذاشته می‌شود و از یک مولد جریان متناوب به آن ورق یک ولتاژ ۱۰۰۰ ولتی اعمال می‌کردند – نتیجه‌اش هم که قابل‌پیش‌بینی است. یک بار، جلاد نزدیک بود خودش را با برق بکشد که در اثر شوک به طرف دیگر اتاق پرتاب شد و «بدنش چنان درب و داغان شد که گویی یک سوهان عظیم زمخت بر آن کشیده باشند». ادیسون که به دنبال تبلیغات بیشتری بود از این هم غافل نبود که انسان برای تبلیغ خیلی بهتر می‌تواند باشد.

در همان روزها، ایالت نیویورک سعی داشت راهی برای مجازات اعدام پیدا کند که انسانی‌تر از حلق‌آویز کردن باشد. کمیسیونی که به این کار گمارده شده بود گزارش داد که اعدام با برق می‌تواند یک راه‌حل ممکن باشد و ایالت نیویورک در اول ژانویهٔ ۱۸۸۹ قانونی تصویب کرد که به موجب آن اجازۀ استفاده از «صندلی الکتریکی» برای کشتن مجرمان محکوم صادر شده بود. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت: هیچ صندلی الکتریکی‌ای وجود نداشت.

مجلس قانون‌گذاری ایالتی تصریح نکرد که از الکتریسیتۀ جریان مستقیم استفاده شود یا جریان متناوب، و بر عهدۀ کمیسیون گذاشت تا دربارۀ آن تصمیم بگیرد. ادیسون به‌طور فعال علیه استفاده از جریان متناوب مبارزه می‌کرد با این گمان که به این ترتیب مردم دیگر این نوع الکتریسیته را برای خانه‌های‌شان نخواهند خواست. او هارولد براون و دکتر فرد پیترسن را برای طراحی یک صندلی الکتریکی استخدام کرد و به اعدام‌های عمومی سگ‌ها، گوساله‌ها و یک اسب با استفاده از جریان متناوب، که تبلیغات درخور توجهی برانگیخته بود، ادامه داد. با این حساب که پیترسن عضو کمیتۀ دولتی برای انتخاب بهترین روش اعدام با برق نیز بود، شاید جای تعجبی نداشته باشد که جریان متناوب نهایتاً برای صندلی الکتریکی انتخاب شد، و به این ترتیب بر حسب اتفاق لکۀ ننگی بر جریان متناوب زده که برای استفادۀ خانگی بیش از حد خطرناک است.

وستینگهاوس که متوجه شد سود کسب‌وکارش در معرض خطر است با اعدام به‌وسیلۀ برق مخالفت کرد که مجازاتی غیرانسانی و ظالمانه است و هزینۀ درخواست تجدیدنظر برای شیوۀ اعدام کملر، مجرم محکوم به اعدام با صندلی الکتریکی، را پرداخت. ادیسون را به‌عنوان شاهدِ کارشناس از طرف ایالت فرا خواندند. درخواست تجدیدنظر رد شد و مجرم با برق اعدام شد. اما جریان برای مرگ آنی کافی نبود و کباب شد. این روش بسی بیشتر از حلق‌آویز کردن دردناک بود.

ادیسون مخترعی بزرگ و تاجری برجسته بود، اما بری از عیب هم نبود و در طرفداری‌اش از صندلی الکتریکی هیچ شکوه و جلالی دیده نمی‌شود. خنده‌دار این‌جاست که یک‌بار فخر می‌فروخت که «افتخار می‌کنم که هرگز سلاحی برای کشتن اختراع نکرده‌ام»، و دیگر این‌که پشتیبان عدم‌خشونت نسبت به حیوانات بود. همچنین با توجه به این‌که نهایتاً سیستم جریان متناوب اختیار شد، تا حدی عجیب به نظر می‌رسد که ادیسون را به نام مردی عزیز می‌دارند که به ما نور و برق داده است. در عوض، تسلا که مخترع واقعی شبکۀ ملی برق بود، نابغه‌ای است که تا حد زیادی فراموش شده است.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!