4 شهریور 1402
حدیث نفس (خاطرات رسته از فراموشی)
ابراهیم گلستان در منزل یکی از بزرگان دعوت داشته است. سر وقت میرود، ولی میزبان هنوز از سر کارش نیامده است. پس منتظر مینشیند. در این ضمن، یکی از میهمانان از راه میرسد، خود را معرفی میکند: «محمود صناعی». گلستان او را خوب میشناخت، اما چون با دارودستۀ خانلری میانهای نداشت، پشت به او میکند و تا دیگران برسند کلمهای با او حرف نمیزند. بعدها این داستان را با دکتر صناعی درمیان گذاشتم. صحت آن را تأیید کرد، ولی با لبخندی افزود آن شب پس از مدتی سکوت به تمسخر گفتم: «پیشنهاد میکنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم.»
[ با کلیلک روی تصویر، متن کامل این بریدۀ کتاب را بخوانید. ]