6 شهریور 1400
علوم انسانی چیست؟
خواندم: «یکی از صد کتابی که باید پیش از مرگ خواند، کتاب "تاریخ چیست؟" نوشتۀ ئی. ایچ. کار است. ایچ. کار شاید نزدیک به 200 مسئلۀ ریز و درشت را در این کتاب 250 صفحهای به بحث گذاشته است که مهمترین آنها برای من، گفتگو دربارۀ این پرسش است که آیا تاریخ از یک الگوی کلی پیروی میکند.» این حرف نفسم را بند آورد و باعث شد صدای ضربان قلبم را از داخل جمجمهام بشنوم.
زمان برایم از حرکت ایستاد و کتاب مثل قاصدکی به هوا رفت و از دستم رها شد... کامل چرخیدم... به سمت کتابخانه خیز برداشتم... با سرعت برق مثل دوندههای سیاهپوست دوی صدمتر با چشمانی وقزده به سوی کتاب تاختم... دستانم از آرنج کاملاً تامیشدند...کف دستهایم از بغل گوشهایم شلاقی میگذشتند... پاشنههای پاهایم به وسط ستون فقراتم میخوردند... مثل لوکوموتیو نفسنفس میزدم و در نهایت مثل غواصان المپیک از بیست متری در دل کتاب شیرجه زدم و حالت اسلوموشن تمام شد.
سه صفحه از فصل اول کافی بود تا میخکوب شوم. مافوق محشر بود. از آن پس، شبانهروز آن را دنبال خودم میکشیدم درحالیکه سرم تا گردن در آن فرو رفته بود.
15 اسفند 1399
بهدرود رفیق
اغتشاش. اغتشاش. بله؛ اغتشاش. دعوا هم بود. ولی دعوا دربارۀ تاپالۀ اسب بود. این چیزها، از میان فضولات دیگر حیوانات، خوراک بهتر و مغذیتری بود؛ زیرا لابهلایاش دانههای درست گندم یافت میشد. البته که حاضر بودند خود اسبهای مرده و متعفن را هم بخوردند، اما چیزی نمییافتند. اصلاً مگر اسبی مانده بود؟ بله؛ اسبهای دولتی معدودی اینجا و آنجا پرسه میزدند، ولی کسی جرأت نداشت به آنها نزدیک شود؛ مگر اینکه از جانش سیر شده باشد. از چیز دیگری که نمیشد سیر شد. آخر مگر چقدر تاپالۀ اسب گیر آدم میآمد با وجود آن همه گرسنه و قحطیزده؟!