تصور کنید ابزاری داشته باشید که به وسیلۀ آن موقعیتهای زندگی روزمرۀ خود، مثل شغل و اطرافیانی که دارید، طبقۀ اقتصادیتان، میزان برخورداریها یا کمبودها، رؤیاها و سرگرمیها، رابطهها و برنامههای فکریتان را با وضوح و شفافیت بالاتری ببینید، بفهمید و تجربه کنید و حتی شاید بتوانید بهبود و تغییر دهید. چنین ابزاری را باید دست گرفت و از آن استفاده کرد. چهبسا به کارگرفتن آن به ما جسارت یا حداقل امکانی میدهد که کمتر بگذاریم موقعیتهای زندگی ما را له کنند و از پا دربیاورند. این همان ابزاری است که نمیگذارد در حوزۀ اجتماعی مثل برادههای آهن در یک میدان مغناطیسی منفعل باشیم.
نامِ یکی از کسانی که از «جامعهشناسی» چنین ابزار خوشدست و کارآمدی ساخته و به دست میدهد پییر بوردیو Pierre Bourdieu است؛ کسی که احتمالاً در فضای عمومی رسانههای مکتوب و مجازی بسیار از او نام میبرند، بدون اینکه عمق و غنای پژوهشها و کارهایش را چندان تشریح کنند یا به کار بگیرند. در حالی که بوردیو و جامعهشناسی شورشیاش میتواند، اگر بخواهیم، چشمی باشد که با آن واضحتر میبینیم و گوشی باشد که با آن رساتر میشنویم و دهانی باشد که با آن بهتر تمرینِ گفتن میکنیم. بوردیو با اجرای موبهموی آموختهها و یافتههایش در زندگی خود نشان داده است که با چه فرایندی میشود جامعهشناسی را از برج عاج روشنفکری بیرون آورد و به یک ابزار در خدمت عموم جامعه تبدیل کرد. پس، اگر خودتان را از نوشتهها و آثار او به این بهانه که «پیچیده یا تخصصی است» و یا «جامعهشناسی را چه به من» محروم کنید، بدانید که جعبهابزارِ بسیارمهمی را برای درک اجتماعی از دست دادهاید.
شاید جالب باشد که داستان من با جامعهشناسی بوردیو نخستین بار از ورای پرسههایم در ادبیات اتفاق افتاد. سال گذشته در اثنای خواندن کتابی از فلوبر، دوست بسیار ارزشمندی توجهم را به مقالۀ معروف بوردیو دربارۀ فلوبر جلب کرد، و این آغازی شد که نشانیها را از مهمترین کتابهایش دنبال کنم و ابزارک بوردیویی خودم را بیابم. بعد از آشنایی و انس با مفاهیم بوردیو میتوانم حداقل بفهمم که در ریگِ روان و مهلکِ مناسبات اجتماعی تا کجا پیش رفتهام.
به ایران برمیگردم با یک مثال. اگر برنامههای فکری جامعۀ ما در دهههای گذشته با همۀ تنوعی که ظاهراً داشتهاند، در عمل شکست خوردهاند و اکنون غالب مداخلات روشنفکری با طعن و لعن و انکار یا بیتوجهی عمومی مواجه میشوند، دلیل نمیشود که همۀ آن ایدهها بهکل غلط بوده و ما همیشه به ایدهها و نظریههای جدید احتیاج داریم و لازم است تئوریها و نظریههای جدیدی بسازیم. بلکه ممکن است آن ایدهها برای جریان یافتن و عملی شدن، موقعیت و قدرت مناسب نداشتهاند. بدیهی است که بازبینی و پالایش تئوریها و ایدهها، مطلوب است اما تمام داستان نیست. بخش بزرگی از داستان، واقعیتهایی است که در مناسبات قدرت جامعه وجود دارد و امکان یا مانع تحقق عملی ایدهها را در متن جامعه فراهم میکند.
این جامعه اسرار پنهانی دارد که میخواهد بپوشاند، فراموش کند، صدایش را درنیاورد. به نظرم کسانی که فقط به دنبال ماجرای اندیشه و آگاهیاند و به آوردن مقولات نو اصرار دارند، شاید ناخواسته به این خواستِ پنهانکاری کمک میکنند. این افراد حتی اگر چهرۀ کاملاً متفاوتی از خود به نمایش بگذارند، در یک راستا عمل میکنند. مثلاً محافظهکاران سنتی در رقابتی بیهوده برای حفظ قدرتشان فکر میکنند که اگر مقولاتی نظری را از فرهنگ خودمان استخراج کنند، نو میشوند و آنگاه بلافاصله مشکلات را حل خواهند کرد.
کمی آنسوتر سلبریتیهای دانشگاهی که زندانیِ تصاویر ساختگی و بزرگداشتهای خودشان هستند و اساساً نمیتوانند به جاهطلبیها و وسوسههای مقالهنویسی و ارتقاء آکادمیک نه بگویند و دست خود را در میدان اجتماعی آلوده کنند، فقط به اسمبازی با مفاهیم نو و در بهترین حالت به مشاهدهگری در عرصۀ عمومی مشغولاند. به هر حال کنار گذاشتن امتیازات فوری و تضمینشدۀ روشنفکر پیامبرگون که همهجا حاضر است و برای همهچیز جواب دارد، چندان ساده نیست.
گرایشهایی از روشنفکران عرصۀ عمومی هم، که فقط به باورها و علایق خودشان احساس نیاز میکنند، ممکن است به حوزۀ فلسفه یا روانشناسی یا هنر بسنده کنند و به کتاب و کلاس و محافل مجازی پناه ببرند، بنیاد هر تغییری را به فرد حواله بدهند و اساساً جامعهشناسی را مقولهای تجملی، ازریختافتاده، بیمحل یا مندرس و کهنه قلمداد کنند.
فرقی نمیکند. تمام آنها میگویند: برای حل بحرانها و مشکلات، من باید بتوانم مقوله و نظریۀ نو بیاورم. بدون این که توجه کنند چهبسا شرایطی که تئوریها و نظریات پیشین را ناکارآمد کردهاند بهسادگی با نظریات جدید نیز چنین کنند. به نظر میرسد برجسته شدن و مصرفِ تئوری نو و جدید، پدیدهای بازاری و كالایی و در نتیجه رقابتی شده است. این موضوع البته ربطی به تخصصی بودن هم ندارد؛ چون تخصص، ارتباط نزدیک و متقابلی با فهم عمومی دارد. اما درک بیناذهنی بودن، جامعیت و پیوستگی در علوم چیزی است که متأسفانه حتی همۀ اهالی علم از آن برخوردار نیستند. روشن است که بیتوجهی به مناسبات درهمتنیدۀ قدرت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و منابع اقتدار چگونه این جریانها را کماثر کرده است.
در مقابلِ این فضای متوهمانه و گریزان از واقعیت، جامعهشناسی امکان شناختن و بیان صریح مسألههای معینِ مردمِ معین را فراهم میکند. هم قدرتِ عملی شدن را به ایدههای حل مسأله میدهد و هم عواقب آشکار و نهان آنها را جلو چشم میآورد. به این صورت که یک انسان، یک عمل، یک عقیده و یک گروه را در چنان مکان درستی از جامعه قرار میدهد که درست بودنش با در نظر گرفتن تمام پیامدهای عملی و اتکا بر تخمین عمومی به دست آمده باشد.
بوردیو چنین ابزار کارآمدی از جامعهشناسی ساخته است. «سلطه» مفهوم مرکزیِ جامعهشناسی بوردیوست، و او تأکید دارد که اگر چه شناختِ مناسبات سلطه و سلسلهمراتب اجتماعی بهخودیِ خود اثربخش است؛ اما در واقع هیچچیز خنثیتر از این نیست که مثل جامعهشناسی بازاری، دربارۀ جهان اجتماعی صرفاً وجود داشتنش را اعلام کنیم، آن هم از موضع اقتدار.
موضوع کتاب درسی دربارۀ درس رفتن بین جامعهشناسانی است که نیاز بیش از اندازه عمیقی به خودبرتربینی آکادمیک و رسالت اجتماعی دارند و حاضر نیستند که اعتراف کنند اصل و اساس قضیه کجاست؛ حاضر نیستند بگویند قدرت عظیمی که به وسیلۀ امتیازات اجتماعی نامرئی اعمال میشود، تمام این مدالها، نشانها و لوحها، لقبها و ابزارهای تضمین ارتقاء اجتماعی، تفویض اختیارها، رزومهها و آیندههای درخشان و … از کجا آمدهاند و چه قیمتی دارند؟
اظهارات علمی به ناچار تأثیری سیاسی دارند که لزوماً همان تأثیری نیستند که دانشمند اهل علم علاقهمند است بر جای بگذارد. بنابراین نخستین کاری که بوردیو میکند این است که جامعهشناسی رایج دانشگاهی و مورد استفادۀ روزنامهنگاران ورّاج و مشاوران اقتصادی و سیاستمداران را از موضع اقتدار پوشالیاش پایین میکشد؛ جامعهشناسیای که به هیچ دردی جز توجیه کردن وضع موجود نمیخورد. این نوع جامعهشناسی به گزارش بخشی از واقعیتهای آشکار بسنده میکند، در گوشهای دنج و بیخطر دادههایش را اندازهگیری میکند و نمودارهای فریبنده از آن رسم و به تصمیمگیرندگان ارائه میکند؛ اما از پشت صحنهاش بهکلی غافل است. بوردیو با سختکوشی از جایی که آمده است این پشت صحنه را به همه نشان میدهد و البته چنین کار جسورانهای را جز با خود جامعهشناسی نمیشد کرد. از نظر او دموکراتیزاسیونی مثل آموزش، این توهم را ایجاد میکند که میشود سرمایۀ اجتماعی را کسب کرد و همه در موقعیت کسب آن برابرند؛ اما این توهم است. بسیاری اوقات، سلطۀ آشکار در جامعه از بین رفته ولی موانع پنهان همچنان موجودند و به بازتولید نظم پیشین میپردازند.
امروز که شهر روشنفکری غرق شده، بوردیو میتواند نوک تپهای باشد که از آن شهر باقی مانده است. خاصیت درخشان جامعهشناسی بوردیویی، طوری که من میفهمم، همین است که درست در زمانۀ اتوپیاها توجه را به واقعیت و فکت جلب میکند و به خیالبافی نهیب میزند و نمیگذارد جامعه با رؤیاهای قلابی دلِ خودش را خوش کند و در زمانی که هیچکس تخیل و آرمان و خلاقیتی برای هدفگذاری ندارد میگوید حالا وقتش است! او با برداشت اختصاصیاش از روش فوکو بر آن است که برای شناختن و کار علمی باید خشمگین بود و شور داشت و از آن سو برای کنترل شور و خشم هم باید شناخت و کار علمی کرد.
درسی دربارۀ درس یکی از موجزترین کارهای بوردیو و در واقع متن خطابۀ افتتاحیۀ او برای ورود به کرسی استادی جامعهشناسی است که به انضمام چند گفتگو و شرح حال و شرحی از واژگان بوردیو تبدیل به کتابی کوچک و خواندنی شده است که امکان ورود به جهان بوردیو را بهخوبی فراهم میکند. شاید مثل متون دیگر او خیلی ساده و همهفهم نباشد؛ اما به خواندن و تلاش برای فهمیدن جاهایی که کمی پیچیده شده میارزد. یادمان باشد که ما بهعنوان انسان امروز در موقعیتها و مناسبات اجتماعی بسیار پیچیدهای زندگی میکنیم، و اگر خیال کنیم فقط با تکیه بر سادگی و فهم عام میشود و میتوانیم در منظر و نقطۀ ادراک مناسبی بایستیم و به بهبود وضعیت خودمان کمک کنیم، به خطا رفتهایم.
یادمان باشد که اغلب علوم و از جمله جامعهشناسی اگر خیلی زود فهمیده شوند، معنیاش این است که کاری نکردهاند جز اینکه چیزهایی را که همه میدانند تکرار کردهاند. مسئولیت یک دیسیپلینِ علمی تکرار طوطیوار حرفهای موجود نیست، بلکه کمک به انسان است تا خودش را از چنگ تکرار خلاص کند. در این مسیر بوردیو مثل لوکوموتیوی است که خودش برای خودش ریلگذاری میکند و این کار را در حینی که پیش میرود انجام میدهد. در حرکت، به همان میزان که با واقعیت برخورد میکند، شکل میگیرد و این روش در جهان سرشار از ابهام و عدم قطعیت کنونی بهترین استراتژی است.
بوردیو بهعنوان ردیابِ دقیق اقتدارهای نهفته و نیز تحلیلگر کارکردهای آن، علاقۀ زیادی به جامعهشناسیِ جای-گاههای قدرت در قلمروهای متفاوت دارد. میخواهد رفتارهایی را که برخاسته از قدرت مسلط در این جای-گاهها هستند با دقتی علمی ببیند و پیامدهایش را واکاوی کند. شاید به همین دلیل، کسانی که به نظم حاکم وابسته باشند، حال هر نظمی که باشد، جامعهشناسیِ وی را چندان دوست ندارند؛ چون ابزار بوردیویی هر جا که میرود به آشکارسازی سلطههای پنهان دست میزند. یعنی در هر موضعی از اجتماع که قرار بگیرد، نابرابریهای پنهانشده در پس برابریهای ظاهری را آشکار میکند و توجه همه را به سرمایهها و قلمروهای اجتماعی حافظ آنها جلب میکند و نتیجه میگیرد هیچ قدرتی بدون سرمایهگذاری دیگران قادر به نگهداری از خودش نیست.
گاهی از او ایراد میگیرند که تعینات و جبرهای جامعهشناختی را به جای انواع بیولوژیک گذاشته است؛ اما او به صراحت میگوید این تعینات را با «شناخت» میشود کنار زد و این هرگز محتومیت نیست. سلطه در عدم شناخت از بنیانهای حقیقیِ خود ریشه دارد و به همین ترتیب خشونتِ نمادین برای اعمال سلطۀ نمادین به تاریکاندیشیِ نشناختنها و توهمها نیاز دارد. پس نظرات او فقط در افشاگری متوقف نمیشود. بوردیو هر قدر انسان را محبوس در مناسبات قدرت و سلسلهمراتب سلطه بداند به امکان تغییر و رهایی باور دارد. یعنی اگر کوچکترین تغییری ممکن است، فقط با شناخت سازوکارهای پیچیدۀ اجتماعی خواهد بود. در غیر این صورت، کنشگری توهمی بیش نیست.
با این حال شناخت از خود همانطور که کانت گفته به سقوط در دوزخ شباهت دارد و با اینکه پروژۀ فکری بوردیو، تا جایی که من فهمیدهام، وعدۀ بهشت نداده، ولی با ابزار جامعهشناسی دست جامعه را در تولید چرخههای منفی رو کرده است. او در عصر خود شاهد بود انتقامی که امر واقعی از حسننیتهای مبهممانده و ارادهگراییهای آرمانی گرفت بیرحمانه بود و سرنوشت غمانگیز عملکردهای سیاسی که دعوی آن را داشتند که علوم اجتماعی درخشندهای نیز هستند، برای ما در تاریخ مانده تا به یاد بیاوریم که جاهطلبی جادویی تغییرِ جهان بدون شناخت سازوکارهای پیچیدۀ آن منجر به جایگزینی خشونتی از نوعی دیگر و گاه غیرانسانیتر، یعنی خشونتی خاموش، میشود.
حقیقت این است که بعد از فهمیدن درسی دربارۀ درس نمیشود از تحسین بوردیو خودداری کرد. او کاری کرد که جامعهشناسی از فراز پرآوازهترین و معتبرترین کرسی جامعهشناسی دنیا و از جای-گاه پراقتدار، جهانشمول و نمادین آن به چالش کشیده شود و در واقع سنگبنای لیاقت و شایستگی علمی خودش را بر «پرسیدن» مفید از خودِ جامعهشناسی بنا کرد. بعد از ایراد این خطابۀ جسورانه، مسلماً او دیگر آنی نیست که پیشتر بود. حتی برای اینکه همین عصیانش علیه آکادمی تبدیل به هالۀ اقتدار و سرمایۀ نمادین دیگری نشود، سعی کرده است کل بازی را به نمایش بگذارد و ضرباتی کاری به بدعتهای خودشیفتگی روشنفکرانه وارد کرده و بپرسد شما به چه حقی چنین چیزی از جامعهشناسی خواستهاید؟
مطابق درسی که از او خواندم، نمیتوان درون جامعهشناسی راه یافت و از آن بهعنوان ابزار شناخت واقعی و مؤثر در جهان بهره گرفت بیآن که ابتدا خود را از بند تبعیتها و پیوندهایی که ما را به گروهها و سرمایههای مختلفش وصل کردهاند رها ساخت؛ بیآنکه باورهایی را که به این تعلقها دامن زدهاند نفی کرد؛ بیآنکه تمام بندهایمان را به هر جایی و هر تباری به دور انداخت. راستش نمیدانم برای هر کسی چقدر ممکن است، ولی البته میفهمم این رنجِ نفی و گسستن، انسان بوردیویی را آشفته نمیکند؛ چون تاب آوردن آن رنج هزینۀ انتخابِ بیرون زدن از قیمومیتها و برخورداری از امکانِ «شدن» است.
از نظر بوردیو بزرگترین خدمتی هم که میشود به جامعهشناسی کرد این است که هیچ چیزی از آن نخواست؛ زیرا تقاضاهای اجتماعی همیشه با الزامات و فشارها و وسوسههایی همراه هستند که اینها خود میتوانند جامعهشناسی را به ابزار مشروعیت بخشیدن به قدرت حاکم و دستکاری جامعه تبدیل کنند. این هم موقعیت متناقضی است؛ اما نثار کردن این آزادی تنها تقدیر شایستهای است که میشود از یک ابزار آزادیبخش کرد.
درسی دربارۀ درس
نویسنده: پییر بوردیو
مترجم: ناصر فکوهی
ناشر: نشر نی