یادمه که به اینجام رسیده بود. حالم اصلاً خوب نبود. بدجور قاطی بودم و اعصابم بههم ریخته بود. سر چی؟ چه فرقی میکنه؟ یکی از همین چیزای مزخرفی که بهخاطرش آدما خودشونو کفری میکنن. البته وضع من یهخرده توفیر داشت. یه وضع وخیمتری بود؛ چون برای موضوعی بههمریخته بودم که برای بیشتر آدما اینقدر اهمیت نداره. بدجوری هم گیرش افتاده بودم. روز و شب روی مخم بود و دهن اعصابمو سرویس کرده بود. نمیدونم تجربه کردید یا نه؛ که یه چیزی از گذشته مغزتونو مشغول کنه و هی گیر افسوس و حسرت و «ایکاش…» و «اگر…» باشید. انقدر بههم ریخته بودم که انگار دیگه نمیتونستم زندگی کنم. همینطوری هر روزم بهفنا میرفت و شده بودم یه افسرده، یه مردۀ متحرک، یه چیز وحشتناکی که بذارید نگم! خب توی اون شرایط از سر درموندگی به هر کسی که تونستم رو زدم و ازش کمک خواستم. سفرۀ دلمو برای رفیقام پهن میکردم و قصه رو تعریف میکردم. آخر سر هم میگفتم که کلافهام و این صحبتا. فکر کنید ذهنتون یکریز حرف بزنه و سرزنشتون کنه، مثلاً بهخاطر اینکه یه کاری رو در گذشته ایدهآل انجام ندادید یا حواستون به یه چیزاییش نبوده. بهش میگن کمالگرایی منفی؟ نمیدونم، این چیزا رو خوب بلد نیستم، ولی خلاصه توی همچین وضعیتی بودم و دلم میخواست یه فرجی بشه.
توی همین گپوگفتا یکی از بچهها بهم گفت «ذهنتو مشغول یهکار دیگه کن». چه پیشنهاد درجه یکی! آره، اولش خیلی پیشنهاد پرتوپلایی بهنظرم اومد. توی دلم قاهقاه بهش خندیدم. انگار توقع داشت دکمهشو بزنم و ذهنم بره سراغ یه چیز دیگه! ولی زود قضاوت کرده بودم. اون یه راه پیش پام گذاشت و گفت امتحان کنم. میدونید؟ پیشنهادش معرکه بود! یه کتاب معرفی کرد. گفت یه رمانه که اگه بخونی مغزت فیوز میپرونه و ساکت میشه. حاضر بودم هر کار معقولی رو امتحان کنم. گفت اسم و مشخصات کتاب رو برام میفرسته.
میخوام یه چیزی رو دربارۀ خودم بهتون بگم. من اگه یه کتابو یه نفس تا ته بخونم، باید بهش کاپ طلای جذابیت داد. قضیه اینه که من حوصلۀ هیچی رو ندارم، زود میخوام از اینجا پاشم برم اونجا، از اینکار بهاونکار، از این شاخه بهاون شاخه. یهجا بند نمیشم. توی کتابخوندن هم همینم. یه کتاب رو نفله میکنم تا تموم شه. بارها شده که کتاب رو چندین دفعه شروع کردم ولی تمومش نکردم! حالا فکر کنید، یه کتاب پیدا شده که من یه روزه تمومش کنم. خیلی هیجانانگیزه، نیست؟ باشه، قبوله که حجمش 150 صفحه بیشتر نبوده، ولی باور کنید توی اون شرایطی که من بودم حتی یه صفحه هم بهزور میتونست من رو دنبال خودش بکشونه. پیشنهادش حرف نداشت. دمش گرم. کتابو یهنفس خوندم و کیف کردم. چی بگم دیگه؟ واقعاً ذهنم استراحت کرده بود. انقدر کیف کرده بودم که میخواستم آتیشبهآتیش برم سراغ بعدی. انگاری داشتم معتاد میشدم!چفتوبند داستانه خیلی خوب بود و کلی به همه جای کارش فکر کرده بود.
من اون موقع نمیدونستم این آقای جیمز ام. کین پیشگام ژانر نوآر بوده و حتی نمیدونستم ژانر نوآر چیچی هست اصلاً! حالا اینا رو هنوزم درست نمیدونم، چیزی که الان دربارهش میدونم فقط همینه که از روی این کتاب بیلی وایلدر یه فیلم سینمایی ساخته. کِی؟ نزدیک هشتاد سال پیش! سال بعد از انتشار کتاب. خب این نویسنده سر کتاب قبلیش خیلی معروف شده بود. اون کتابه رو هم بعد این یکی خوندم. از اونم خیلی خوشم اومد! واقعاً مغز و ذهن آدمو میبره توی باقالیا! به نظرم طبیعی بوده که اون موقع داستاناش معروف بشه. چرا؟ چون الان، توی قرن بیست و یک و زمونۀ هزارتا سرگرمی دیجیتال و رسانه و کوفت و زهرمار، اینجوری آدمو مینشونه پای کتابش و نمیذاره تا تموم نشده بری پی کار دیگه، و بعدش هم متقاعدت میکنه که بری بقیه کتاباش رو بخونی. حالا اون وقتا که یحتمل هیچی جز رمان نمیتونسته واسه یه روز آدمو سرگرم داستان و ماجرا کنه، معلومه حسابی گل میکنه.
یادمه یکی از این منتقدای ادبی میگفت که اولین شرط قصۀ خوب اینه که اگه وسطش قطع شد بیقرار باشی ببینی بعدش چی میشه. درسته که این یه شرط اولیه است، ولی همین شرط اولیه توی خیلی از داستانا نیست. حداقل برای من نیست. اما این داستان، انصافاً همینطوری بود. نمیدونم چرا بعضی از این منتقدا آبشون با رمان ژانر توی یه جوب نمیره! البته من که همهشونو نمیشناسم، منظورم همون آقاهۀ جستارنویسه، آرتور کریستال (متولد 1947). یه کتابی ازش خوندم که توش چندتا از جستارهاش رو انتخاب کرده بودن و ترجمه کرده بودن. اسمش «فقط روزهایی که مینویسم» بود. جستارهایی در باب خواندن و نوشتن. با اون کتابه خیلی حال کردم، بهخاطر اینکه آرتور حرفاشو رک و پوستکنده زده بود؛ انگار یه عالمه اعتراف نوشته بود. اسم یه فصلشو گذاشته بود «لذتهای گناهآلود». حدس بزنید دربارۀ چی بود؟ ایول! دربارۀ همین رمان ژانر. میگفت منتقدای ادبی، این رمانای ژانر رو سرکوفت میزدن و از اینجور کارا، ولی همه از خوندن اینا لذت میبرن. همه میخوان قایمکی بخوننش. از این حرفا زده بود که یعنی رمان ژانر هم جالبیِ خودشو داره، گرچه منتقدا بهخاطر چیزایی همیشه براش ساز مخالف زدن. حالا به ما چه؟ ما که نه منتقدیم و نه میفهمیم منتقدا چی میخوان. من دلم میخواست یه کتاب ذهنمو مشغول کنه و باهاش حال کنم، و باید بگم «غرامت مضاعف» همینطوری بود.
این داستان غیر از کشش و جذابیت میتونه فایدههای دیگهای هم داشته باشه، مثلاً اینقدر تمیز روایت میشه و نکتههای ظریف جنایی توش میاد، که شاخکای آدمو تیز میکنه. یعنی برای شاخکای آدم هم خوبه به نظرم؛ اونم تو جامعۀ بلبشوی امروزه روزگار. دیگه مثلاً اینکه انقدر این کتابه دربارۀ صنعت بیمۀ نیمۀ اول قرن بیستم توی آمریکا اطلاعات میده بهتون، که فکر نمیکنم دانشجوهای رشتۀ بیمه توی درساشون بخونن! البته من نمیدونم دانشجوهای رشتۀ بیمه چی میخونن، ولی منظورم اینه که کلی چیز میز میشه ازش یاد گرفت. میشه عبرت گرفت. میشه حواسجمعتر شد. دیگه اگه خودتون اهلش باشید، این داستانه میتونه کلی چیزای اینطوری هم بده دستتون.
اینو هم بگم که من خوشم نمیاد به زبان محاوره -یا هر چی که بهش میگن- بنویسم، ولی وقتی از یه نویسندۀ خوب یا یه متن جذاب طولانی خوشم بیاد، ناخودآگاه برای یه مدت ادبیاتم شبیه اون میشه. البته نه بهاون خوبی، ولی تأثیر میذاره دیگه. انگار یه الگوی درجه پایینتر از اون یه مدت روی نوشتههام سایه میاندازه. حالا هم انگار کتابه انقدر منو گرفته که این یادداشت لحنش اینطوری شد. کتاب زبون اصلی هم یهجور زبون محاوره داشته که مترجم سعی کرده اوضاع و احوالش همونطوریا منتقل بشه. حالا همین زبون محاورهش هم کمک میکنه که نوشته راحتالحلقومتر بشه و عین هلو بره تو گلو. امیدوارم شما هم اگه رفتید سراغش، باهاش حال کنید و حسابی بهتون خوش بگذره.
غرامت مضاعف
نویسنده: جیمز ام. کین
مترجم: بهرنگ رجبی
ناشر: نشر چشمه