«در همۀ آن چیزهایی که بیشترین اهمیت را برای ما دارند – ذات و طبیعتاً خود درونیمان، و نیز خود درونی دیگر مردم، و اینکه آیا این خودها هیچ آیندۀ ماندگاری دارند یا نه؛ ذات و طبیعت جهان بیرون از خودمان، ذات و طبیعت فضا، ذات و طبیعت زمان، ذات و طبیعت چیزها و اشیاء در جهان؛ اعتقادات اخلاقیمان؛ واکنشمان در قبال هنر برتر- ما پاسخ به بنیادیترین سؤالاتمان را نمیدانیم. چنین دانایی و معرفتی ممکن نیست، چرا که هر باور بنیادینی که داریم نمیتوانیم بر بنیادهایی چندان مطمئن استوار کنیم که آنها را اثباتپذیر سازیم. در چنین موضوعاتی ما هرگز نمیدانیم. و از آنجا که نمیدانیم، باورهای متضاد ناگزیرند، اگر قرار باشد اصلاً باوری وجود داشته باشد». (1)
احتمالاً برخی از خوانندگان متن بالا آن را حاصل ذهن آشفتۀ فلسفهخوان نورس یا نارسی بدانند، که چندان فیلسوفی ندیده و کتاب مهمی نخوانده یا تجربهای جدی را از سر نگذرانده است. ولی از قضا متن بالا چکیدهای از واپسین فصل آخرین کتاب برایان مگی است. برایان مگی نهفقط فیلسوفندیده نیست، بلکه تا دلتان بخواهد فیلسوف دیده. شاید بیش از هر کس دیگری فیلسوف درجۀ یک دیده و با آنها گپ زده و گفته و شنیده؛ در فلسفه کتابهای حسابی نوشته؛ در دانشگاههای مهم درس فلسفه داده؛ برنامهساز موفق تلویزیونی بوده و سیاست را هم آزموده است. حالا چنین کسی میخواهد در آخرین کتابش از کاروبار فلسفی بگوید.
نام کتاب او «پرسشهای اولین و آخرین» است. در فرهنگ جهانی پرسشگری اهمیتی فوقالعاده و دولتی بلاعزل دارد. حتی معروف است که پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است. یا درست پرسیدن همان و رسیدن به پاسخ همان. سقراط که از میان فیلسوفان در هالهای از تقدس و تمکین است کارش پرسشگری بوده. پرسش مسئلهای است که فلسفۀ تحلیلی با آن میآغازد. خود مگی هم تا حد زیادی به این نوع فلسفهورزی اعتقاد دارد. در تاریخ فلسفه بعد از نقادیهای دکارت و کانت به یکباره این انگاره مطرح میشود: «تاکنون فلسفه فقط درجا زده و فیلسوفان دستوپا زدهاند. دلیل این وضع هم دقت ناکافی در طرح سؤالهای فلسفی بوده است». شاخههای مهم فلسفۀ تحلیلی به میان آمدند تا فلسفه را بهسامان کنند و قال قضیه را بکنند؛ تکلیف پرسشهای همیشگی را روشن کنند و به داد و مدد علوم دیگر هم برسند. فلسفه دوباره فیلش یاد هندوستان میافتد و این ایدۀ باستانی را جدی میگیرد که فلسفه خادم علوم است. به یکباره شاخههای فلسفۀ مضاف به نحو سرسامآوری سر برمیآورند تا آن بخشهای نظری و بیصاحب و سرانجام علوم را سامان دهند.
فلسفۀ تحلیلی آنقدر با این دقت وررفت و در دقت هم دقت کرد که مفهوم اثبات، برهان و مؤلفههای آن به مرور تغییر کرد، تا جایی که دیگر خود برهان هم از سکه افتاد؛ یعنی سطح جدیدی از دقت معرفی شد که بیسابقه بود. نهایت این سطح دقت، نفی اثبات دقیق جز در قالب دستگاه اصل موضوعی بود. بعد هم در قرن نوزدهم، کشف هندسههای نااقلیدسی و اعتبار همارز آنها با هندسههای اقلیدسی کلاً همان نقش نیمبند برهان را هم نقش بر آب کرد. دیگر هیچ اثباتی در ناحیۀ دستگاههای اصل موضوعی، دربارۀ جهان قلمداد نمیشد. بعد از چند دهه، نتیجۀ چنین روندی این شد که با چنین سطحی از دقت، سخن گفتن در باب جهانِ خارج ممتنع شد. دیگر نمیتوان هیچ موضوعی را اثبات کرد، حتی امور اولیه و مبنایی. (2)
برایان مگی در کتابش همین ماجرای تلخ را بازگو کرده است؛ اینکه در واقع، هرقدر کمندِ حقیقتجویی را تنگتر گرفتهایم، کمتر چیزی فراچنگ آمده است. مادۀ شناسایی ما، یعنی جهان، هم تا دلتان بخواهد عجیبغریب و گلوگشادتر از چیزی است که فکر میکردیم. هرگونه تحدید و تقلیلی به یکباره بر وسعت جهان افزوده و کار خیلی بیخ پیدا کرده است. چراکه مدام بر جنبههای شناختناپذیر جهان افزوده شده، چه رسد به ناشناختهها. هر تلاشی در طول تاریخ برای علاج ماجرا سرطان جدیدی را به جان بخش تازهای از پیکرۀ دانش بشری انداخته است.
نکتۀ عبرتآموز ماجرا این است که اول چیزی که فلسفه با گزک دقتورزی به جانش افتاد دین بود. اما بلایی که بر سر دین آوردند بر سر خودشان هم آوار شد. و اشکالی که به دین وارد آمده بود به همۀ موضوعات تسری یافت. البته از ابتدا هم روشن بود. به قول معرفتشناسان تردیدها و تزلزلها در معرفت به صورت جزیی مثل جرقۀ آتشی است که به زودی در تمام خرمن معرفت گُر میگیرد (3). حالا چرا دین بیش از همه هنوز گریبانش در گرو است؟ این مسئله را مگی باید توضیح دهد که نمیدهد و از آن میگریزد. چیزی که گرنت استرلینگ منتقد کتاب مگی هم به آن اشاره میکند. (4)
خب در باب آنچه بیان شد مگی بهخوبی قلم زده است. بیش از اینها هم میتوان داد سخن داد و قلم فرسود. ولی مهمتر از اینها، نتیجهای است که باید از سخنان مگی حالیمان شود. خلاصۀ آن این است که – دور از جان شما – مراقب باشیم پالان برای هر کسی و هر نظریهای نشویم. معمولاً افراد در هدفگذاریهای علمی خود به دنبال امر ناممکن میروند. حالا ممکن هم بشود باز مطلوب نیست اصلاً. خواهان نقشۀ جامع و کاملی هستند که تکلیف همه چیز به طور پیشینی در آن روشن شده باشد. تلاششان معطوف به چنین مقصودی است. گوششان هم بدهکار این نیست که به عمرشان قد میدهد یا نه، مسئلۀ آنها هم هست یا نه، نهیبی و نویدی از زیست فردیشان فراخواندهشان یا نه، و دهها مورد دیگر ازین دست. غافلاند و در تغافل از اینکه وضعیت کنونی فرد باید دریچۀ ورود او به آگاهی و معرفت باشد و تکلیف و مسئولیت آدمی هم ناظر به همین موقعیت ویژۀ اوست. وقتی فرد از چنین مبدئی بیاغازد، نه در میانۀ منابع گم میشود و نه سرگران و سرگردان. اینهارا بفهمیم، دیگر، به قول خود مگی، دستبالا میشویم «دنبال کنندۀ پارهوقت اینگونه حقیقت و همهنگام طفرهروندۀ پارهوقت آن نیز.» (5) فلسفه هم نه آش دهنسوزی مثل پیجویی حقیقت، بلکه یک کار و بار ذهنی مثل رقبایش خواهد بود، حالا گاهی هم با فواید بیشتر و بهتر.
به بیان دیگر، پرداختن افراد به نظریات کلان و عمر خود را رهین آنها گذاشتن به دلیل نفهمیدن موقعیت اضطراری خود در جهان است. وقتی از پروتاگوراس دربارۀ خدایان میپرسند، میگوید: «هم موضوع پیچیدهای است و هم زندگی آدمیان کوتاه است» (6). مگی کتاب خود را با عباراتی در نقد جریان توجیهگرایی تمام میکند؛ جریانی ریشهدار که از دکارت آغاز شده و تا الآن هم ادامه دارد. توجیهگرایی بعد از اشکالات متعدد مجبور شد که از اصرار بر توجیه منطقی برای باورها دست بردارد. بعد به خیال خودش تاریخی را که پشت سر گذاشته بود بهمثابۀ پیشرفتی دید که او را به توجیه نزدیکتر کرده است؛ توجیهی که دیگر صرفاً شأن حدی داشت. ظاهراً این تنها مفر اوست از نسبیتگرایی و شکگرایی. (7) برایان مگی در مواجهه با این روند سخنان بسیار روشنگری دارد:
«اگر ما نمیمردیم، عدم قطعیت پایانناپذیر این امر مشکلی برای ما ایجاد نمیکرد: برعکس، به طور مستقیم با وضعیت ما مطابق میبود. مشکل خاص ما این است که ما میمیریم- و زمانی که از این جهان میرویم در همان وضعیت جهل و عدم یقین خواهیم بود که همواره در آن بودهایم. آن وقت چه بر سر ما خواهد آمد؟ حتی آنهایی از ما که، زمانی که وقتش برسد، میدانند در حال مرگاند پاسخ را نخواهند دانست. من تنها میتوانم امیدوار باشم زمانی که نوبت به من میرسد کنجکاویام بر ترسم غلبه کند – هرچند ممکن است آن زمان در موقعیت مردی باشم که شمعش فرو میمیرد و او را در ظلمت غرقه میسازد، آن هم درست در همان لحظه که فکر میکند در آستانۀ یافتن چیزی است که در جستوجوی آن بوده است.» (8)
به نظرم این ابیات مثنوی آنچه را میخواستم نتیجه بگیرم بهخوبی بازگو کردهاند:
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدۀ سخت است بر کیسۀ تهی
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عقدۀ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدمدمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حد گریز
تا به بیحد دررسی ای خاکبیز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد در نتیجۀ خود نگر (9)
پینوشتها:
- پرسشهای اولین و آخرین، براین مگی، ترجمه عبدالرضا سالاربهزادی، نشر نو، صفحۀ ۱۴۲.
- تقریری آزاد از درسگفتار دکتر روزبه توسرکانی. ر.ک به: https://searchingfortruth.ir/category/defaa/page/9/
- آشنایی با معرفتشناسی، منصور شمس، انتشارات هرمس، ویراست سوم، صفحۀ ۴۱۲.
- نقد گرنت استرلینگ در پایان کتاب مگی آمده است.
- پرسشهای اولین و آخرین، صفحۀ ۱۲۹.
- پروتاگوراس، رسالهای دربارۀ خدایان، به نقل از تاریخ فلسفه غرب (جلد اول)، آنتونی کنی، ترجمۀ رضا یعقوبی، انتشارات پارسه، صفحۀ ۷۸.
- برای اطلاع بیشتر از مسئله ر.ک به: آشنایی با معرفتشناسی، منصور شمس، نشر هرمس، فصل چهارم، بخش پنجم: نظریهها دربارۀ ساختار توجیه معرفتی.
- پرسشهای اولین و آخرین، صفحه ۱۴۶.
- مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بخش ۲۷، «در بیان آنکه صفا و سادگی نفس مطمئنه از فکرتها مشوّش شود، چنانکه بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی، اگر چه پاک کنی، داغی بماند و نقصانی».
اول و آخر پرسش
نویسنده: برایان مگی
مترجم: عبدالرضا سالار بهزادی
ناشر: نشر نو