20 آبان 1400
چندصد سال تنهایی
حدوداً چهل ترجمه از «صد سال تنهایی» در بازار ایران منتشر شده است؛ و صد البته یکی از یکی بدتر و مزخرفتر. در این بلبشو فقط دوسه ترجمۀ خوب هست. در این یادداشت دوتا از آنها را به طور مختصر بررسی میکنم: ترجمۀ دهۀ پنجاه بهمن فرزانه و ترجمۀ اخیر کاوه میرعباسی. در ابتدا نشان میدهم که به نظرم ترجمۀ بهمن فرزانه همچنان بهترین است. سپس به ارزش ماندگار این داستان اشاره میکنم، و در پایان هم نوبت میرسد به اهمیت داستانگویی در زندگی انسان.
24 شهریور 1400
تصویر یک زن
آیا رمان کلاسیک 800 صفحهای هست که ارزش مطالعه و تأمل داشته باشد، اما روسی نباشد؟ بله؛ این. ماجرای رمان در محیط محدود ثروتمندان اروپای غربی میگذرد. محور داستان یک زن جوان آمریکایی است که در گیرودار ماجراها تصویرش عوض میشود. از خلال همین تصویر، تصویر عام زندگی گروه یادشده را میبینیم. با تصور ثروتمندان از خودشان، از دیگران و از تصورشان از تصور دیگران در حق خودشان آشنا میشویم؛ نیز رفتارها و تصمیمهایی را میبینیم که ناشی از این تصورات پیچیده است. شاید از همه مهمتر این است که میبینیم این جماعت چگونه دیگران را مصرف میکنند و چگونه توسط دیگران مصرف میشوند؛ تباه میکنند و تباه میشوند. علت این امر سادهلوحی ثروتمندان فرهیخته، واقعیتهای نابهنجار زیر نقابهای متعارف، ذهنیت و رفتار اسنوبها و پول است. هنری جیمز نشان میدهد که پول نهفقط راهی میانبر برای رسیدن به آرزوها نیست، بلکه چگونه مانع تحقق آرمانها و خواستهها میشود. به طور کلی معضلات خاص زندگی جمعی ثروتمندان اروپایی مطرح میشوند. همچنین، مسائل عام زندگی در آن شکل و شمایلی بررسی میشوند که متناسب با حلقۀ ثروتمندان شکل میگیرند.
2 فروردین 1400
یک رمان همایونی
اکنون شاید اینطور بهنظر برسد که پس ما با یک رمان تاریخی- خیالی روبهرو هستیم که از روند چگونه مبارز شدن اعضای یک گروه معترض سخن میگوید. نه؛ بهگمانم سوءقصد به ذات همایونی چیزی بیشتر از روایت مبارزه و مشروطهخواهی باشد. چیزی فراتر از یک اثر ادبی صِرف، چیزی شبیه به یک تلنگر، برای بازنگریِ چگونه بازیکردنمان در این زمین دوار شاید... .
11 اسفند 1399
همۀ ما گتسبی هستیم
- اینجوری بهت بگم؛ چند سال پیش یه جا خوندم – دقیقاً نمیدونم کجا – که جملهجملۀ این اثر باعث میشه که جزو شاهکارهای ادبیات جهان باشه؛ چونکه چیزی که فیتزجرالد در یک جمله میگه بقیۀ در یک کتاب هم نمیتونن بگن.
این مکالمه ویار خواندنش را به جانم انداخت. درنگ نکردم. همان شب به نزدیکترین کتابفروشی رفتم...